وقتی عکست را توی صفحهی فیسبوک امیر دیدم، بعد از سی و یک سال یکدفعه بغضم ترکید. دیگر نتوانستم سر جایم بمانم. با چشمهای غرق در اشک پا شدم رفتم دستشویی و برای خودم یک دل سیر گریه کردم. وقتی هقهقام فرونشست، صورتم را شستم. بعدش توی آینه نگاهی به خودم انداختم. از بس آبغوره گرفته بودم چشمهام شده بودند دو کاسه خون... |