از ماجرای شانزده آذر در اوایل پاییز سال پنجاه- یعنی زمانی که شانزده ساله بودم- خبردار شدم. مهدی شوشتری که در مهرماه آن سال از قضای روزگار همکلاسی بغلدستیام شده و تنها همکلاسیمان بود که کلهاش بوی قرمه سبزی میداد و بچهی سیاسی خیلی روشنی بود که حافظهای استثنایی داشت و تمام ماجراهای سیاسی صد سال اخیر ایران را با تمام جزئیاتشان میدانست، جریانش را برایم تعریف کرده بود و با همین تعریفها بود که آتش عشق به دانشکده فنی را در دلم شعلهور کرده بود. طبق تعریف او، قرار بوده هفدهم یا هجدهم آذر سال 32 نیکسون- معاون آیزنهاور- بیاید تهران تا شخصاً به کارگزارهای کودتای بیست و هشت مرداد تبریک بگوید و با کودتاچیها در جشن پیروزی کودتا شرکت کند. برای همین از یازدهم دوازدهم آذر دانشگاه تهران تحت محاصرهی سربازان حکومت نظامی بوده، بهخصوص دانشکده فنی که قلب و مغز دانشگاه تهران بوده و رژیم رویش حساسیت شدیدی داشته، به شدت کنترل میشده. صبح شانزده آذر سربازهای حکومت نظامی دور تا دور دانشکده را محاصره کرده بودند و حرکتهای دانشجوها را به دقت زیر نظر داشتند. کلاس درس زنگ اول با جوّی ملتهب برگزار شده بود. بین دو کلاس دانشجوها چند دقیقهای وقت استراحت داشتند. در این فاصله چند تا از دانشجوها که در کلاس منتظر آمدن مهندس شمس ملکآرا- استاد درس نقشه کشی فنی- مانده بودند و از پنجرهها سربازهای مسلح حکومت نظامی را که جلوی درب ورودی اصلی دانشکده صف کشیده بودند، تماشا میکردند، شروع میکنند به شکلک درآوردن برای سربازها. در همین موقع مهندس شمس داخل کلاس شده و دانشجوها با آمدن استاد سر جاهایشان نشسته و درس شروع شده بود. چند دقیقه بعد مستخدم دانشکده سراسیمه وارد کلاس شده و چیزی در گوش مهندس شمس پچ پچ کرده ولی مهندس با تغیر گفته بود: "نه. نمیشه. برو پیش دکتر عابدی" (دکتر عابدی در آن سال معاون دانشکده بوده) مستخدم هم هراسان رفته بود. دو سه دقیقه بعد درب کلاس با شدت باز شده و سرگروهبانی مستخدم را وحشیانه هل داده بود داخل کلاس و خودش هم داخل کلاس شده و پشت سرش چند سرباز هم داخل کلاس شده بودند. سرگروهبان در حالیکه مسلسلش را به طرف سینهی مستخدم بیچاره نشانه رفته بوده، با توپ و تشر ازش پرسیده بوده:
- کیا بودن؟
مستخدم بدبخت هم از ترس جانش سه چهار نفر را با اشارهی انگشت نشان داده بود. سرگروهبان هم به سربازانش دستور داده بود که آن سه چهار دانشجو را بگیرند و با خودشان ببرند. سربازها هم ریخته بودند سر آن دانشجوهای بدبخت، یقیههایشان را گرفته، از جا بلندشان کرده و کشان کشان با خودشان برده بودند. مهندس شمس که در طول این مدت در حال اعتراض کردن به سرگروهبان برای ورود بیاجازهاش به کلاس بوده، وقتی دیده بوده کسی به اعتراضهایش ترتیب اثر نمیدهد، با عصبانیت کلاس را تعطیل کرده و از کلاس رفته بوده بیرون. پشت سرش هم دانشجوها عصبانی و ملتهب از کلاس خارج شده و به سرسرای اصلی دانشکده آمده بودند و آنجا چندتا چندتا مشغول بحث دربارهی ماجرای اتفاق افتاده شده بودند. چند تا از دانشجوها هم رفته بودند به کلاس درس دکتر جمال افشار که در آن دکتر داشته به دانشجوهای سال اول آنالیز درس میداده، خبر داده بودند که سربازها ریختهاند توی دانشکده، چند تا از دانشجوهای سال دوم را گرفتهاند، بردهاند. بعد از چند دقیقه با به صدا درآمدن زنگ تعطیل کلاسها که دکتر عابدی با خبردار شدن از ماجرا توسط مهندس شمس آن را زده بوده، کلاس دکتر افشار هم تعطیل شده و حدود صد و پنجاه دانشجوی این کلاس هم کلاسشان را ترک کرده و به سمت سرسرای اصلی دانشکده هجوم آورده و سرسرای اصلی و راهروهای دو طرفش پر شده بوده از دانشجو. با جمع شدن دانشجوها در سرسرا، سرگروهبان و عدهای سرباز، مسلسل به دست، از در اصلی دانشکده وارد سرسرا شده، پشت به در و رو به دانشجویان با حالتی تهدیدآمیز گارد گرفته و گلنگدنها را کشیده بودند. در همین موقع یکی از دانشجوها فریاد کشیده بوده:
- دست دژخیمان از دانشگاه کوتاه.
با بلند شدن صدای شعار سرگروهبان به سربازها دستور آتش داد و آنها شروع کردند به تیراندازی. البته بیشترشان، سر لولههای مسلسلهایشان را به سمت بالا گرفته بودند، برای همین هم گلولههایشان به در و دیوار و سقف دانشکده اصابت کرد ولی یکیدوتاشان مستقیماً به سمت دانشجوها تیراندازی کردند. بعضیشان هم با سرنیزه به سمت دانشجوها حمله کردند و هرکی در دسترسشان بود با سرنیزه لت و پار کردند. دانشجوها وحشتزده به سمت درهای جنوبی و غربی دانشکده فرار کردند. عدهای هم پشت ستونها پناه گرفتند یا به کتابخانه پناه بردند و خودشان را بین کتابها مخفی کردند.
اولین دانشجویی که تیر خورد مصطفا بزرگنیا- دانشجوی سال دوم- بود که جلوتر از بقیه ایستاده بود و در مقابل سربازها سینه سپر کرده بود. گلوله از سمت راست سینهاش وارد شده و از زیر بغل چپش خارج شده و در مسیر حرکتش استخوان بازویش را کاملاً داغان کرده بود. خونریزی آنقدر شدید بود که مصطفا خیلی زود کشته شد. سربازها به جسد نیمهجانش هم رحم نکردند و یکیشان چنان بیرحمانه سرنیزهاش را توی پشتش فرو کرد که سرنیزه تا حدود پانزده سانتیمتر زیر پوستش و توی گوشتش فرو رفت و زخم عمیقی به جا گذاشت.
دومی مهدی (آذر) شریعت رضوی بود که به علت اصابت سرنیزه به پای راستش دچار خونریزی شدیدی شد و بعد از چند دقیقه از شدت خونریزی درگذشت. سرنیزه استخوان ران راستش را به کلی خرد و شریانها را پاره کرد و همین باعث مرگش شد. بعدها خواندم که یکی از دانشجوها که شاهد آخرین لحظههای زندگی او بوده، خاطرهی دردناکش را از آن لحظهها چنین روایت کرده: "از پشت ستوان که بیرون آمدم متوجه شدم دو دانشجو نزدیک در ورودی افتادهاند. نفر جلوتر بزرگنیا بود که بیحرکت روی زمین افتاده و احتمالاً درجا شهید شده بود. اما آن یکی دورتر بود و نمیتوانستم تشخیص بدهم کیست. از درد به خود میپیچید و تنها هنگامی که سربازی حین عبور از کنار او دستش را که برای تقاضای کمک بلند کرده بود، گرفت و کشید، صورتش را دیدم. شریعت رضوی بود. هیچگاه صورت رنگپریده و منقبض و خط پهن خون را که از کشیدن او روی کف سنگی سالن به جا ماند فراموش نمیکنم. سرباز هم یک متری که او را کشید، متوجه وضع او شد و او را به حال خود رها کرد..."
سومی احمد قندچی بود که گلوله به شکمش اصابت کرد و دل و رودهاش را پاره کرد و او بر اثر خونریزی ناشی از آن پس از چند دقیقه مرد.
در اثر اصابت گلولهها به قرنیزهای سقف و رادیاتورها؛ قرنیزها ریختند، رادیاتورها هم سوراخ شدند و آب داغ در سرسرا پخش شد. آب داغ جاری شده با خونهای ریخته شده در سرسرا مخلوط شد و خونابه کف سرسرا را پوشاند. همینطور بخار بلند شده از روی رادیاتورها در فضا پخش شد و خونابهی کف سرسرا و بخار پخش شده در هوا و زخمیها و کشتههای بر زمین افتاده، صحن سرسرا را شبیه میدان جنگی مغلوبه کرد. در این فاجعه بیست سی تایی زخمی شدند، حدود سی چهل نفر هم دستگیر شدند که سربازها گوسفندوار چپاندندشان توی کامانکاری که جلوی در اصلی دانشکده ایستاده بود، بردندشان به دفتر حفاظت رکن دوی ارتش، کنار دانشکدهی هنرهای زیبا...
مهدی عکسی هم از جانباختههای شانزدهی آذر داشت که بعد از اینکه من بهش گفتم خیلی دلم میخواهد عکسشان را ببینم، یکروز آوردش مدرسه و نشانم داد. بزرگنیا وسط بود، سمت چپش شریعت رضوی و سمت راستش قندچی. از همان وقتی که این عکس را دیدم مهر بزرگنیا به دلم افتاد و برایم حکم یک جور قهرمان را پیدا کرد: جوان پردلوجرأتی که بدون ترس جلوی سربازها سینه سپر کرده و توی چشم مرگ، قهرمانانه، با چشمهای باز و بدون هیچ وحشتی، نگاه کرده بود. مصطفا خیلی خوش قیافه بود و چهرهی جذابی داشت که شبیه به هنرپیشههای خوشتیپ روسی بود، بهخصوص نگاه نافذش گیرایی خاصی داشت که آدم را مجذوب خودش میکرد. مهدی میگفت که او افکار چپی داشته و به خاطر خوشصحبتی و صدای گرم و گیرایش محبوب دانشجوها بوده، بهطوریکه همیشه عدهای دورش جمع بودند. در ضمن هنرپیشهی سینما هم بوده و چند ماه قبل از مرگش در فیلمی به نام "اشتباه" بازی کرده بوده. تصویر بزرگنیا و دو رفیق دیگرش همیشه جلوی چشمم بود و همین تصویر بود که آتش عشق به دانشکدهی فنی را از همان سال پنجاه در دلم شعلهور کرد. مهدی قول داده بود که یک روز مرا با خودش ببرد امامزاده عبدالله، سر مزار آنها ولی اواخر مهر همان سال بازداشت شد و نتوانست به قولش عمل کند. گذشت و گذشت تا اینکه سال پنجاه و دو من در دانشکدهی فنی قبول شدم. مهدی برایم تعریف کرده بود که دانشجوها هر سال در روز شانزده آذر به یاد جانباختههای این روز مراسم یادبود برگزار میکنند و تظاهرات اعتراضی ترتیب میدهند. برای همین هم از همان اوایل پاییز بیصبرانه منتظر رسیدن شانزده آذر و شرکت در تظاهرات اعتراضی دانشجوهای فنی به یاد آن سه عزیز جان باخته بودم. خیلی کنجکاو بودم ببینم دانشجوها چه جوری خاطرهی آن سه جان باخته را زنده نگه میدارند. روزهای مهر و آبان گذشتند و ماه آذر از راه رسید. از همان روزهای اول آذر درها و دیوارهای توالتها و کلاسها مزین شدند به شعارهای "اتحاد مبارزه پیروزی"، "جاودان باد خاطرهی تابناک رفقای شهید بزرگنیا، قندچی، شریعت رضوی"، "زنده باد یاد سه آذر اهورایی"، "جلاد ننگت باد" و ... روی دیوار بیرونی آمفیتئاتر و دیوارهای اطراف آن هم هر روز از این جور شعارها با ماژیک قرمز و با خط درشت نوشته میشد و شبها توسط مستخدمهای دانشکده رویشان با رنگ سفید پوشانده میشد. مبارزهی پیگیری بین دانشجوها و مستخدمها بر سر شعارنویسی روی دیوارها و پوشاندن آنها با رنگ جریان داشت. اعلامیه هم به وفور در دانشکده پخش میشد. هر روز صبح، کنار بخش جنوبی دیوار استوانهای آمفیتئاتر، تعدادی اعلامیهی زیراکسی با خط ریز روی زمین کنار هم چیده شده بود و عدهای کنارشان همانطوری که سر چاه مستراح مینشینند، نشسته بودند و سرهایشان را پایین برده و بین دستها گرفته یا زیر کاپشنها و کتهایشان مخفی کرده بودند و در حالت خواندن اعلامیهها بودند. روی دیوارهای آمفی تئاتر و دیوارهای اطراف آن هم معمولاً تعدادی اعلامیه چسبانده شده بود. چند روز اول آذر اینطوری گذشت تا اینکه صبح هفتم هشتم آذر بود و سر کلاس درس فیزیک نور دکتر صفری نشسته بودیم که حدود ساعت یازده صدای جرینگ جرینگ شکسته شدن شیشهها و پشتبندش فریادهای "اتحاد مبارزه پیروزی... اتحاد مبارزه پیروزی" بلند شد. با بلند شدن سر و صدای شکستن شیشهها و فریاد شعارها کلاس تعطیل شد. از همان روز هم به مدت دو هفته دانشکده تعطیل بود و نه مراسم یادبودی برای جانباختههای شانزده آذر برگزار شد نه تظاهراتی. سالهای بعدش هم نمیدانم روی چه حسابی هرسال دقیقاً همین اتفاق افتاد. چند روز مانده به شانزدهی آذر دانشکده شلوغ پلوغ شد و تعدادی شیشه شکسته شد و عدهای هم فریادزنان شعار "اتحاد مبارزه پیروزی" سردادند. بعدش دانشکده برای ده پانزده روز تعطیل شد. در نتیجه روز شانزده آذر دانشکده تعطیل بود و هیچ مراسم یادبودی یا تظاهراتی برای گرامیداشت این روز در هیچ سالی برگزار نشد. این یکی دو هفته تعطیل هم مصادف بود با برگزاری جشنوارهی فیلم تهران. ما هم ازخداخواسته در این ده پانزده روز تعطیل توی صفهای سینماهای جشنواره یا سالنهای فیلم ولو بودیم و یک دل سیر فیلم خارجی و داخلی دیدنی تماشا میکردیم. با تمام شدن جشنواره و گذشتن چند روز از شانزده آذر، وقتی خوب آبها از آسیاب میافتاد، دانشکده باز میشد و ما بعد از دو هفته تعطیل برمیگشتیم سر کلاسهامان. انگار نه انگار شانزده آذری بوده و سه دانشجوی فنی توی این روز کشته شدهاند. این وضع تا سال پنجاه و شش ادامه داشت. سال پنجاه و هفت هم که چنان همه در تب و تاب انقلاب بودند که فرصت فکر کردن به شانزده آذر را نداشتند. بنابراین در این سال هم شانزده آذر بدون هیچ مراسم خاصی گذشت و رفت پی کارش. تا اینکه آذر سال پنجاه و هشت رسید و برای اولین بار فرصتی فراهم شد تا دانشجوها مراسم باشکوهی برای تجلیل از جانباختههای شانزده آذر برگزار کنند. از اوایل آذرماه بحث بر سر روز شانزده آذر و دانشجوهایی که در این روز کشته شده بودند شروع شد و خیلی زود هم داغ شد. در آن موقع دانشجوهای سیاسی دانشکده به چند شاخهی بزرگ اصلی و تعداد زیادی شاخهی کوچک فرعی تقسیم میشدند. دانشجوهای چپ به دانشجوهای پیشگام که هوادار فداییها بودند، دانشجوهای دموکرات که تودهای بودند، دانشجوهای خط سه شامل پیکاریها و رزمندگانیها و توفانیها و سایر گروههای کوچک مائوئیست و انورخوجهایست، دانشجوهای سهجهانی شامل رنجبریها و ستارهی سرخیها، تقسیم میشدند. دانشجویان مذهبی هم به انجمن اسلامیها و هواداران مجاهدین تقسیم میشدند. تعداد کمی هم دانشجوی ملیگرا بودند که طرفدار جبههملی بودند. هر کدام از این گروهها سعی میکردند جانباختههای شانزده آذر را به خودشان منسوب کنند. ملیگراها میگفتند آنها مصدقی بودهاند. انجمن اسلامیها و مجاهدها میگفتند آنها بچه مسلمان بودهاند، و به تقلید از دکتر شریعتی اسمشان را گذاشته بودند سه آذر اهورایی. بعضی از تندروهایشان هم مدعی بودند که آنها طرفدار فدائیان اسلام و نواب صفوی بودهاند. تودهایها میگفتند بزرگنیا و شریعت رضوی سازمانجوانانی بودهاند، قندچی مصدقی بوده. پیشگامیها و خط سهایها میگفتند آنها چپهای مستقل بودهاند. سهجهانیها میگفتند آنها چپهای انقلابی بودهاند که اگر زنده میماندند به سازمان انقلابی منشعب از حزب توده میپیوستند و الان هم رنجبری بودند. هرکدام از این گروهها هم قصد داشتند مراسم یادبود خاص خودشان را برای تجلیل از جانباختههای شانزده آذر برگزار کنند. از همینجا بود که کل کل کردن و اره دادن تیشه گرفتن بین بچههای این گروهها شروع شد و یواش یواش کار جرّ و بحث بالا گرفت و به جنگ لفظی و بعدش به تشنج و تنش و کشمکش بین این گروهها منجر شد. آن روزها پرتنشترین روزهایی بود که من در دانشکدهی فنی دیده بودم. بازار کرکری خواندن داغ بود، و از آن داغتر بازار تهمت و افترا. بازار رد و بدل کردن فحشهای سیاسی هم که البته داغ داغ بود و فحشهایی از قبیل اپورتونیست، ریویزیونیست، انقلابینما، چپنما، گروهکی، ورشکستهی سیاسی، خائن، مزدور، وطنفروش، جاسوس؛ مثل نقل و نبات، چپ و راست، نثار هم میشد. خلاصه روزهای متشنجی بود و فضای دانشکده پر بود از تب و تاب و التهاب. رقابت اصلی هم بر سر آمفیتئاتر دانشکده بود و اینکه کدام گروه در روز شانزده آذر آنجا مراسم تجلیلش را برگزار کند. به نظر من که این دعواها خیلی مسخره و احمقانه بود چون طرز فکر جانباختههای شانزده آذر و اینکه چه مسلک و مرامی داشتهاند اصلاً مهم نبود بلکه مهم این بود که آنها مظلومانه و بیتقصیر کشته شدهاند. چون تنها در مورد بزرگنیا میشد گفت که احتمالاً آگاهانه و قهرمانانه مقابل سربازهای حکومت نظامی سینه سپر کرده و میدانسته که با این کارش ممکن است کشته شود ولی دوتای دیگر تصادفی کشته شده بودند و گلوله یا سرنیزه به جای آندو به هرکس دیگری هم میتوانسته اصابت کند و باعث مرگش شود حتا به یکی از هوادارهای حکومت یا یکی از دانشجوهای غیر سیاسی، پس اصلاً مهم نبود که چه مرامی داشتهاند و طرز تفکرشان چه بوده چون مرگشان ناخواسته بوده. به همین خاطر این دعواها به نظر من خیلی بچگانه میآمد ولی طرفدارهای گروهها اینطوری فکر نمیکردند و معتقد بودند که جانباختههای شانزده آذر قهرمانان بزرگی هستند که متعلق به هر مرامی باشند مایهی افتخار و اعتبار آن مرام و هوادارانش میشوند. برای همین با تمام وجود خودشان را جر میدادند تا ثابت کنند که آن جانباختهها هممرام اینها بودهاند. برگزاری مراسم تجلیل هم برای نشان دادن همین موضوع بود که جانباختگان شانزده آذر متعلق به جریان فکری آنها بودهاند و این دلیل محکمی برای حقانیت مرامشان است. گفتم که رقابت اصلی بر سر این بود که کدام گروه مراسمش را در سالن آمفیتئاتر برگزار کند و هر گروهی سعی میکرد تا از طریق همفکرانی که در شورای دانشکده داشت مجوز برگزاری مراسمش را در سالن آمفیتئاتر دانشکده بگیرد. رقابت اصلی هم بین دو گروهی بود با هم مثل کارد و پنیر بودند و به خون هم تشنه: تودهایها و رنجبریها. رنجبریها به کمک استاد همفکری که در شورای دانشکده داشتند- دکتر ایرج فرهومند- توانستند پیشدستی کنند و مجوز برگزاری مراسم یادبود شانزده آذر را در عصر شانزده آذر در سالن آمفیتئاتر دانشکده بگیرند. تودهای ها که عقب مانده بودند، خیلی زور زدند تا عقبافتادگیشان را جبران کنند و بالاخره بعد از تلاش فراوان موفق شدند که مجوز برگزاری مراسم یادبودشان را در غروب پانزده آذر بگیرند. مراسم تودهایها در غروب پانزده آذر به خیر و خوشی برگزار شد. شد عصر شانزده آذر و نزدیک برگزاری مراسم یادبود رنجبریها. مراسم آنها ساعت شش تا هشت شب بود. ساعت پنج بود و ما توی کتابخانه نشسته بودیم که شنیدیم عدهای دارند شعار میدهند "حزب فقط حزبالله... رهبر فقط روحالله". با شنیدن این شعارها هولکی از جا بلند شدیم و وسایلمان را برداشتیم، رفتیم از کتابخانه بیرون، ببینیم چه خبر است. به پلههای طبقهی دوم ساختمان قدیم که رسیدیم، دیدیم هفتاد هشتاد تا حزباللهی جلوی درب اصلی آمفیتئاتر تجمع کردهاند و دارند شعار "حزب فقط حزبالله" میدهند. رفتیم به سمت آمفیتئاتر. سایر دانشجوها هم با شنیدن شعارهای "حزب فقط حزبالله" از جاهای مختلف دانشکده داشتند به سمت آمفیتئاتر میآمدند. به سرعت عدهای از دانشجوها در اطراف حزباللهیها جمع شدند. ما رفتیم جلوتر. آن جلو دیدیم که دکتر فرهومند و چند تا از بچههای رنجبری که پلاکاردهای لوله شده و پوسترهای بزرگی زیر بغلشان بود، دارند با سردستههای حزباللهیها بحث میکنند. ما نمیشنیدیم چه میگویند ولی ظاهراً داشتند قانعشان میکردند که از جلوی در آمفیتئاتر بروند کنار و اجازه بدهند آنها بروند داخل و آنجا را برای برگزاری مراسمشان آماده کنند. حزباللهیها هم بدون اعتنا به حرفهای آنها کار خودشان را میکردند و شعارشان را میدادند. با جمع شدن دانشجوها به تدریج جلوی آمفیتئاتر پر از جمعیت شد و بحث بین دو طرف ماجرا یواش یواش به درگیری لفظی و بالا رفتن صداها و بد و بیراه گفتن به هم تبدیل شد. صداها هم یواش یواش به فریاد و نعره و عربده تبدیل شد و بعد از چند دقیقه منجر شد به کشمکش و درگیری فیزیکی و زد و خورد و مشتولگدپرانی بین حزباللهیها از یک طرف و رنجبریها و خط سهایها که به طرفداری از آنها وارد معرکه شده بودند، از طرف دیگر. بدترین صحنهای که آنجا دیدم صحنهای بود که چندتا از حزباللهیها ریخته بودند سر دکتر فرهومند و داشتند با مشت و لگد آن بیچاره را ناحق میزدند. دیگر ماندن در آنجا صلاح نبود چون کسانی هم که بیطرف بودند از مشت و لگد دو طرف بینصیب نمیماندند و خیلی احتمال داشت که بلایی سرمان بیاید. برای همین ما که نه سر پیاز بودیم نه تهش فرار را برقرار ترجیح دادیم و از دانشکده زدیم بیرون و روی سکوهای جلوی در اصلی دانشکده نشستیم منتظر تا ببینیم این غائله چه طوری ختم میشود. آنجا که نشسته بودیم خانم خیلی زیبای چهلوچند سالهای را دیدیم شبیه ویویان لی توی فیلم بربادرفته که کت و دامن مشکی شیکی پوشیده و تور سیاه روی سرش انداخته و گل سرخی هم به یقهاش زده بود و داشت به سمت دانشکده میآمد. ما را که دید آمد طرفمان و پرسید:
- ببخشید... آمفیتئاتر دانشکده فنی کجاست؟
یکی از بچهها در دانشکده را نشانش داد و گفت:
- توی دانشکده است، طبقهی دوم.
خانم زیبارو گفت:
- مرسی از راهنماییتون.
و خواست به سمت دانشکده برود که من گفتم:
- ولی بهتره نرید توو.
خانم زیبارو چند ثانیهای برّ برّ نگاهم کرد. انگار نفهمیده بود چی گفتهام. بعد که دوزاریش افتاد، پرسید:
- چرا؟
- چون آن توو الان بزن بزنه، ممکنه خدای نکرده صدمه ببینید.
- بزن بزن؟ واسهی چی؟
- شما واسهی شرکت در مراسم شونزده آذر اومدین؟
- آره.
- بزن بزن بین برگزارکنندگان مراسم و حزباللهیهاست.
- آخه واسه چی؟
- حزباللهیها نمیخوان بذارن مراسم برگزار بشه.
- یعنی چی؟ به اونا چه ربطی داره؟
من گفتم:
- الله اعلم.
خانم زیبارو گفت:
- حالا یعنی مراسم برگزار نمیشه؟
یکی از بچهها گفت:
- با این اوضاع قمر در عقرب بعیده برگزار بشه.
- آخه میدونین؟... من به دعوت دکتر فرهومند اومدم اینجا... دکتر فرهومندو میشناسین؟ استاد همینجاست.
- بله. میشناسیمش. استاد رشتهی راه و ساختمانه.
- آره.. اون منو دعوت کرد تا توو این مراسم صحبت کنم... یعنی خاطره تعریف کنم.
متعجب پرسیدم:
- خاطره!؟ مگه شما از شونزده آذر خاطره دارین؟
خانم زیبارو تور مشکیاش را که عقب رفته بود، کمی جلو کشید. بعد گفت:
- آره...
بعدش آه عمیق ممتدی کشید و ادامه داد:
- من همبازی تورج بودم
- تورج؟
- تورج کیه؟
- تورج بزرگنیا. توو شناسنامه اسمش مصطفا بود ولی ما سینماییا صداش میکردیم تورج. من همبازیش توو فیلم "اشتباه" بودم... چه جوری بگم... دوست دخترش بودم... یعنی نامزدش بودم... عاشق و معشوق بودیم... قرار بود به محض اینکه درس تورج تموم شد با هم ازدواج کنیم که فاجعهی شانزده آذر پیش اومد، تورج ...
اشک توی چشمهای خانم زیبارو جمع شده بود. صدایش میلرزید. گونههایش مثل آدمهای تبدار گل انداخته بودند. حس کردم بدنش هم دچار لرزه شده و الان است که از پا دربیاید.
چند ثانیهای گذشت تا خانم زیبارو توانست بر خودش مسلط شود و صحبتش را ادامه بدهد:
- توو تموم این سالها من به عشق اون نازنین وفادار موندم، نه به کس دیگهای دل بستم، نه با کسی بودم، نه ازدواج کردم. فقط عشق تورج تو دلم بوده و بس...
بعد مکث کوتاهی کرد و با صدایی منقلب که آشکارا میلرزید، بریده بریده گفت:
- اصلاً نمیدونم چرا این چیزا رو دارم واسه شماها میگم. منو ببخشین که...
خانم زیبارو نتوانست جملهاش را تمام کند و یکدفعه بغضش ترکید، شروع کرد به هقهق. بعد بدون اینکه حرف دیگری بزند راه افتاد به سمت در اصلی دانشکده. ما هم چنان خشکمان زده بود که نه توانستیم چیزی بگوییم نه توانستیم عکسالعملی نشان بدهیم. خانم زیبارو داشت از پلههای جلوی در دانشکده بالا میرفت که عدهای در حالی که شعار "اتحاد مبارزه پیروزی" میدادند از در اصلی دانشکده دویدند بیرون و از پلهها با سرعت سرازیر شدند پایین...
آذر 1392
|