سینما فلور
1403/4/2
سینما فلور، سر چهارراه معزالسلطان، در کنج جنوب شرقی چهارراه، روبه‌روی قنادی لادن که در کنج جنوب غربی چهاراه قرار داشت، و نبش خیابان مهدیخانی، بود. این سینما یکی از سینماهای قدیمی و بزرگ امیریه بود و اغلب فیلم‌های کمدی- از جمله کمدی‌های چارلی چاپلین، باسترکیتون، لورل و هاردی، چیچو و فرانکو، توتو و هارولد لوید را نشان می‌داد...

سینما فری
1403/2/31
سینما فری در خیابان سی‌متری، بین چهارراه لشکر و پمپ بنزین، و روبه‌روی مغازه‌ی نان تافتونی، بود. کنارش یک مغازه‌ی مبل‌فروشی و یک کارگاه چوب‌بری بود. بعدش کوچه‌ی بن‌بستی بود و بعد از کوچه، پمپ بنزین بود...

سفر به خیر
1403/2/31
مرد بینوای خسته‌ای، در آخرین دقایق شب عزیمتم
دست تشنه‌ی مرا میان دست‌های غرق خواهشش فشرد و گفت:
(با چه حسرت شگفت‌آوری) "سفر به خیر.
چون به مقصدت رسیدی و سفر تمام شد، رفیق!
...

دکتر آنتون چخوف
1403/2/31
آنتون چخوف در سال ١٨۸٤ (در سن ٢٤ سالگی) دوره‌ی دانشکده‌ی پزشکی دانشگاه مسکو را به پایان رساند و دانش‌نامه‌ی دکترایش را دریافت کرد و شد دکتر آنتون چخوف. او از سالهای آخر دبیرستان شروع به نوشتن داستان‌های کوتاه فکاهی و انتشارشان در روزنامه‌های دیواری دبیرستان و روزنامه‌ها و مجله‌های شهرشان (تاگانروگ) کرده بود...

درشکه
1403/1/30

درشکه می‌بَرَدم تا دیار رؤیاها
به دوردست‌ترین خاطرات نامیرا
به سرزمین پر از رمز و راز کودکی‌ام
به آن محله‌ی یادآشنای بی‌همتا
...


باغ آلبالو
1403/1/30
از فردای شبی که به تماشای نمایش "باغ آلبالو" در تئاتر شهر رفتیم، ممتون چخوف (دوست هم‌دانشکده‌ای‌ام- ممد- که چنان شیفته‌ی آنتون چخوف و آثارش بود که اسمش را گذاشته بودم ممتون چخوف) آن‌چنان مجذوب شخصیت "پتیا"ی این نمایش شد که انگار روحش توسط او تسخیر شده باشد، و شد پتیای دوم...

 


حاجی‌فیروز
1402/12/28
 ارباب خودم! سلام‌نلیکم ... ارباب خودم! سر تو بالا کن ... ارباب خودم! نظری به ما کن ... ارباب خودم! بزبز قندی ... ارباب خودم! چرا نمی‌خندی؟
این‌همه بی‌توجهی مردم برایش عجیب بود. از سر صبح تا حالا که عصر بلند بود و چیزی نمانده بود به تحویل سال نو، همه بی‌تفاوت از کنارش گذشته بودند، یا سرشان گرم خرید بود یا توی عالم خودشان بودند...

چه بی‌نشاط بهاری!
1402/12/27
بهار سبز طبیعت فرارسیده و من
از اشتیاق بهارانه بی‌نشان هستم.
سرای جان من از شادی و نشاط تهی‌ست
در این خزان جوانی غم‌آشیان هستم.
...

بهار نیما
1402/12/27
نیما یوشیج نسبت به فصل بهار، کم و بیش، احساس خوشایندی نداشت و فرارسیدن بهار چندان خوش‌حالش نمی‌کرد. او خود را مرغی اسیر قفس حس می‌کرد و بهار نمی‌توانست او را، درحالی‌که در گوشه‌ی دام قفس دربسته خودش را محبوس می‌دید، شاد کند یا در دلش شوری برانگیزد...

آه، ای اسیر شب!
1402/11/16

آه، ای اسیر شب!
ای کرده کز به گوشه‌ای از فرط تاب و تب!
دیری‌ست دل‌شکسته و خسته
با بالهای زخمی بسته
...


صفحات: |1| |2| |3| |4| |5| |6| |7| |8| |9| |10| |11| |12| |13| |14| |15| |16| |17| |18| |19| |20| |21| |22| |23| |24| |25| |26| |27| |28| |29| |30| |31| |32| |33| |34| |35|
نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا