سروش که صورت اوستایی گویش آن Sraosha بوده، در اصل فرمانبری معنی میداده است.
در آیین مزدیسنا سروش از بزرگایزدان بوده و با صفتهای آسمانی، نیک، پاک، پاداشبخش، توانا، پیروزمند، دلیر، اهورایی توصیف شده، یکی از وظیفههای اصلیاش هم این بوده که به بشر رسم فرمانبری از فرمانهای اهورامزدا را بیاموزد و راه پیروی از او را نشانش بدهد.
در متنهای زردشتی سروش در بیشتر موردها سروش پرهیزگار نامیده شده و از فرشتگان والامقامی به شمار میرفته که پاسدار نظم در جهان و پایندهی پیمانها و فرشتهی نگهبان ویژهی زردشتیان است. در این متنها سروش نمایندهی پارسایی و پاسدار روشنایی است و از نظر مقام با مهر همدرجه است. دشمن اصلیاش هم "خشم" (Aeshma) است که در اوستا به عنوان دیوی شرور معرفی شده است.
در بخشهای مختلف اوستا بارها از سروش پرهیزگار سخن به میان آمده و او با احترام توصیف و ستوده شده است.
یشت یازدهم از یشتهای اوستا در ستایش سروش است. سروش یشت، در حقیقت تجسم خیالها و آرزوهای عارفانه در ایران باستان بوده است. در سروش یشت، سروش به صورت فرشتهای رزمنده توصیف شده که با دیوان به نبرد برمیخیزد تا پارسایان فروتن را پاسداری کند.
هات 57 از یسنا هم به ستایش سروش اختصاص دارد. در این بخش، از گردونهی ویژهی سروش یاد شده که "چهار تکاور سپید درخشان بیسایه آن را میکشند." بنا به روایت یسنای 57 فرخنده سروش سرایندهی گاتهای پنجگانه بوده و به همین سبب شایستهی ستایش است.
بنابه روایت گاتها سروش همراه با بهمن به سوی پرهیزگاران خواهد آمد و در روز داوری، به هنگام پاداش یا پادافره دادن، در کنار "رشن" خواهد بود. پاسداری از هفدهمین روز ماه را هم بر عهده دارد.
طبق روایت اوستا و سایر متنهای دینی زردشتیان، سروش نخستین آفریدهی اهورامزداست که او را ستوده، برسم را گسترده، گاتها را سروده، و مردم را به خواندن سرودهای آسمانی فراخوانده است. او برای بینوایان خانه ساخته و دیو "خشم" را با گرزش در هم کوبیده و هربار پس از پیروزی بر او به نزد امشاسپندان بازگشته است. او با جادوپیشگان و اهرمنزادگان سخت دشمن است و با جنگافزار همیشه آمادهاش، از هنگام آفرینش، همچنان بیخواب، به نبرد با دیوان و اهرمنزادگان سرگرم بوده است. به ویژه شباهنگام کوشش او بر این است که دیوان را به تاریکی براند. خروس از جانب او مأمور است که بامدادان آواز سردهد و مردم را به ستایش اهورامزدا فرابخواند.
با وجود اینکه سروش در متنهای کهن زردشتی از جاودانان مقدس (امشاسپندان) هفتگانه نیست ولی در انجمن فراپایگان مینوی جایی ارجمند دارد. سروش در متنهای بعدی زردشتی گاهی از امشاسپندان شمرده شده است. او در ادبیات پهلوی واپسین امشاسپند است و خشم که واپسین کماله دیو است، در برابرش قرار دارد و سروش او را در پایان عمر دوازده هزارسالهی جهان از میان برمیدارد. او پیوسته در سمت راست مهر حرکت میکند و در واپسین داوری همراه اوست. سروش پاسدار آتش است و آتش به او بازمیگردد.
سروش از چهرههای محبوب کیش زردشتی است و در بعضی از متنهای کهن این کیش به عنوان پیک ایزدی و رسانندهی پیامهای اهورامزدا معرفی شده است. او پیوسته بیدار است و از آفریدههای اهورامزدا پاسداری می کند.
جایگاه سروش بر فراز البرزکوه است و در آن جا کاخی دارد با هزار ستون که خودبهخود روشن است و ستارهنشان. گردونهاش را در آسمان چهار اسب نر درخشان تیزرو با سمهای زرین به پیش میرانند. هیچ موجودی نمیتواند از آنها پیشی بگیرد ولی آن بادپایان از همه پیشی میگیرند و اینگونه است که سروش دشمنانش را در هر کجا که باشند دستگیر میکند. او هر شبانهروز سه بار جهان را میپیماید تا آفریدگان را نگهبانی کند. او بهترین پشتیبان درماندگان است و این اوست که پیمان اهورامزدا و اهریمن را میپاید. سروش موجودیست که روان را پس از مرگ خوشآمد میگوید و از آن پاسداری میکند.
سروش تنها فرشتهایست که در شاهنامهی فردوسی چند بار از او نام برده شده و در چند صحنه نقش ایفا کرده است. در شاهنامه، سروش فرشتهای همایون است که با صفتهای خجسته و فرخ معرفی شده و نقش راهنما و پیامآور ایزدی دارد. او بر کیومرث، فریدون، گودرز، هوم، کیخسرو و خسروپرویز نمودار میشود و آنها را راهنمایی میکند و پیام اهورامزدا را به آنان میرساند. نخستین بار به صورت یک پری پلنگینه پوش بر کیومرث نمودار میشود و سرنوشت پسرش- سیامک- و این را که دشمن چه بر سرش خواهد آورد، به او مینمایاند:
یکایک بیامد خجستهسروش
به سان پری پلنگینهپوش
بگفتش به راز این سخن در به در
که دشمن چه سازد همی با پسر
بار دوم، پس از گذشت یک سال از سوگواری کیومرث در سوگ سیامک، باز سروش بر او نمودار میشود و به او میگوید که سوگواری دیگر بس است و فرمان داور کردگار را به او میرساند که برخیزد و سپاه گرد آورد و به جنگ دیوی که پسرش را کشته برود و زمین را از وجود شوم و نکبت او پاک سازد:
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجستهسروش
کزین بیش مخروش و باز آر هوش
سپه ساز و برکش به فرمان من
برآور یکی گرد از آن انجمن
از آن بدکنش دیو، روی زمین
بپرداز و پردخته کن دل ز کین
بار سوم، شبی که فریدون آماده میشود که به جنگ ضحاک برود، سروش به صورت نیکخواهی مینوی بر فریدون نمودار میشود و به او رازهای افسونگری و روش باز کردن بندها را میآموزد:
چو شب تیرهتر گشت از آن جایگاه
خرامان بیامد یکی نیکخواه
فروهشته از مشک تا پای موی
به کردار حور بهشتیش روی
سروشی بفد او آمده از بهشت
که تا باز گوید بدو خوب و زشت
سوی مهتر آمد به سان پری
نهانش بیاموخت افسونگری
که تا بندها را بداند کلید
گشاده به افسون کند ناپدید.
بار چهارم هنگامیست که فریدون با ضحاک در برابر کاخش رودررو میشود و آهنگ کشتنش را دارد، سروش خجسته بر او نمودار میشود و راهنماییاش میکند که ضحاک را نکشد، چون هنوز زمان مرگش فرانرسیده، بلکه او را به بند بکشد و در کوه زندانی کند:
ز بالا چو پی بر زمین برنهاد
بیامد فریدون به کردار باد
بدان گرزهی گاوسر دست برد
بزد بر سرش، ترگ او کرد خرد
بیامد سروش خجستهدمان
مزن، گفت، کو را نیامد زمان
همیدون شکسته ببندش چو سنگ
ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ
به کوه اندرون به بود بند اوی
نیاید برش خویش و پیوند اوی.
فریدون با شنیدن این فرمان سروش از آن پیروی میکند و ضحاک را به بند میکشد و او را زار و خوار بر پشت اسبی یا شتری بزرگ (هیون) افکنده و به سوی شیرخوان میبرد و در کوه شیرخوان آهنگ بر خاک افکندن سرش را میکند، بار دیگر سروش خجسته بر او نمودار میشود و او را راهنمایی میکند که ضحاک را تنها به کوه دماوند ببرد و در آنجا به بندش بکشد، و اگر ناگزیر است که یکی را با خود ببرد، کسی را ببرد که به او اعتماد کامل دارد و یار و مددکار راستین روزگار سختیهاست:
بیامد همانگه خجستهسروش
به خوبی یکی راز گفتش به گوش
که این بسته را تا دماوندکوه
ببر همچنین تازیان بیگروه
مبر جز کسی را که نگزیردت
به هنگام سختی به بر گیردت
بار پنجم زمانیست که سام فرمان میدهد که کودک نوزاد سپیدمویش را به بالای البرزکوه ببرند و او را بر چکاد آن کوه بگذارند. سیمرغ که بر فراز البرزکوه آشیان دارد، در پرواز برای پیدا کردن خوراک برای بچههایش، نوزاد سپیدموی را میبیند. یزدان مهر کودک نوزاد را به دل سیمرغ میاندازد و پیکش که به احتمال زیاد سروش است، به او ندا میدهد که این کودک شیرخوار را نگهدار که از او مردی به بار میآید که از پشتش جهانپهلوانی چون شیر ژیان پدیدار خواهد شد:
به سیمرغ آمد صدایی پدید
که ای مرغ فرخندهی پاکدید
نگهدار این کودک شیرخوار
کزین تخم مردی درآید به بار
ز پشتش جهانپهلوان و ردان
بیایند مانند شیر ژیان
سپردیم او را در این کوهسار
ببین تا چه پیش آورد روزگار
در زمان پادشاهی کیکاووس و پس از کشته شدن سیاوش به فرمان افراسیاب، بار دیگر سروش در خواب بر گودرز که از بزرگپهلوانان ایرانزمین بوده، نمودار میشود و به او مژده میدهد که کیخسرو- پسر سیاوش- در تورانزمین است، و او را از آیندهی درخشان کیخسرو در مقام شاهنشاه ایرانزمین و گیرندهی انتقام خون پدرش از افراسیاب تورانی، آگاه میکند و از او میخواهد که گیو را برای یافتن کیخسرو به تورانزمین بفرستد:
چنان دید گودرز یک شب به خواب
که ابری برآمد از ایران پر آب
بر آن ابر باران خجستهسروش
به گودرز گفتا که بگشای گوش
ز تنگی چو خواهی که یابی رها
از این بدکنش ترک نراژدها
به توران یکی شهریار نو است
کجا نام او شاه کیخسرو است
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند و از گوهر نامدار
سرافراز و از تخمهی کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد
به ایران چو آید پی فرخش
ز چرخ آنچه پرسد دهد پاسخش
میان را ببندد به کین پدر
کند کشور تور زیر و زبر
به دریای قلزم به جوش آرد آب
نخارد سر از کین افراسیاب
همه ساله در جوشن کین بوَد
شب و روز در جنگ بر زین بوَد
ز گردان ایران و گردنکشان
نیابد جز از گیو کس زو نشان
چنین است فرجام کار سپهر
بدو دارد از داد گسترده مهر
و پس از شکست خوردن افراسیاب از کیخسرو و گریختنش از گنگدژ، هنگامی که پس از مدتها فراری بودن، در غاری نزدیک بردع پنهان میشود، هوم نیایشگر در حال پرستش و نیایش یزدان است که سروشخجسته بر او نمودار میشود و نهانگاه افراسیاب را به او مینماید. هوم ماجرا را برای کیکاووس و کیخسرو که نزدش آمدهاند، چنین تعریف میکند:
پرستنده بودم بدین کوهسار
که بگذشت بر گنگدژ شهریار
همیخواستم تا جهانآفرین
بدو دارد آباد روی زمین
چو باز آمد او شاد و خندان شدم
نیایشکنان پیش یزدان شدم
سروش خجسته شبی ناگهان
بکرد آشکارا به من بر نهان
از آن غار بیبن برآمد خروش
شنیدم، نهادم به آواز گوش
کسی زار بگریست بر تخت عاج
چه بر کشور و لشکر و گاه و تاج
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
کمندی که زنار دارم به چنگ
بدیدم سر و گوش افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب
به بند کمندش ببستم چو سنگ
کشیدمش بیچاره از غار تنگ
یکی زار بگریست زان بند سخت
به زاری به من گفت: "ای نیکبخت!
مر این بند را سست گردان ز تاب."
چو کردم ز دستم فرو شد به آب
به آب اندر است او کنون ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید.
کیخسرو پس از شکست دادن افراسیاب و نابود کردن او و برادرش، گرسیوز، احساس میکند که رسالتش در جهان که گرفتن انتقام خون پدر بیگناهش از افراسیاب بوده، با موفقیت به پایان رسیده و او توفیق یافته که دنیا را از شر شرور تبهکاری چون افراسیاب پاک کند و به جنگ و کشت و کشتار بین دو ملت ایران و توران که در اصل ملتی یگانه بودند و شاه دادگر و اندیشمندی چون فریدون بر آنها حکومت میکرده، پایان داده و آن قلمرو گسترده را به اصل یکپارچهی خود بازگردانده است. و اینک میبایست، پیش از اینکه فره ایزدی از او بگسلد و او به کژی و نابخردی و تباهی بگراید، جهان زمینی را ترک کند و به سفری بیبرگشت برود. شبی پس از نیایش به درگاه یزدان و خواهش از او که به جهان مینوی ببردش و در پردیس جایش دهد، نیمه شب سروش خجسته به خوابش میآید و به او مژده میدهد که آرزویش برآورده شده و از او میخواهد که تخت پادشاهی را به لهراسپ که از تخمهی کیقباد است و نیکمردی پرهیزگار و آییندوست است، بسپارد و خود به سوی سرای جاوید راهی شود:
چو ایشان برفتند، بیدار شاه
بفرمود تا پردهی بارگاه
فروهشت و بنشست دربان به در
به نومیدی از شاه پیروزگر
جهاندار شد پیش برتر خدای
همی خواست تا باشدش رهنمای
همی گفت کای کردگار سپهر
فروزندهی نیکی و داد و مهر
از این شهریاری مرا سود نیست
گر از من خداوند خشنود نیست
ز من گر نکویی وگر رفت زشت
نشست مرا جای ده در بهشت
چنین پنج هفته خروشان به پای
همی بود در پیش کیهان خدای
شب تیره از رنج نغنود شاه
بدانگه که بر زد سر از چرخ ماه
بخفت او و روشن روانش نخفت
که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب کو را به گوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
که ای شاه نیکاختر نیکبخت
بسوده بسی یاره و تاج و تخت
کنون آنچه جستی همه یافتی
اگر زین جهان تیز بشتافتی
به همسایگی داور پاک جای
بیابی در این تیرگی درمپای
چو بخشی به ارزانیان بخش گنج
کسی را سپار این سرای سپنج
توانگر شوی چونکه درویش را
نوازی و هم مردم خویش را
که بیدادگر بگسلد از جهان
یکی باشدش آشکار و نهان
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا
که یابد رها زین دَم اژدها
هرآنکس که از بهر تو رنج برد
چنان دان که رنج از پی گنج برد
به هرکس ببخش آنچه داری تو چیز
که ایدر نمانی تو بسیار نیز
سر تخت را پادشاهی گزین
که ایمن شود مور از او بر زمین
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد تو را روزگار بسیج
ز لهراسپ آید بدینسان هنر
بدو ده تو شاهی و تخت و کمر
چنانچون بجفستی ز یزدان تو جای
به بیمرگ برخیز و آنجا گرای
بسی چیز دیگر نهانی بگفت
وز این آگهی آمد او را شگفت
آخرین باری که سروش در شاهنامه نمودار میشود، هنگامیست که خسرو پرویز در رزم دوم با بهرام چوبینه شکست میخورد و گیر میافتد و راه پس و پیش رفتن بر او بسته میشود. در این هنگام سروش در برابرش پدیدار میشود و او را از گرفتاری میرهاند و به او مژده میدهد که پادشاه جهان خواهد شد:
چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
بدین جای بیچارگی دستگیر
تو باشی ننالم به کیوان و تیر
همانگه چو از کوه بر شد خروش
پدید آمد از راه فرخسروش
همه جامهها سبز و خنگی به زیر
ز دیدار او گشت خسرو دلیر
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت
ز یزدان پاک این نباشد شگفت
چو از پیش بدخواه برداشتش
به آسانی آورد و بگذاشتش
بدو گفت خسرو که نام تو چیست
همی گفت چندی و چندی گریست
فرشته بدو گفت نامم سروش
چو ایمن شدی دور باش از خروش
تو زین پس شوی در جهان پادشا
نباید که باشی جز از پارسا
بگفت این و پس گشت از او ناپدید
کس اندر جهان این شگفتی ندید.
مهر 1392
|