از مهرماه سال پنجاه عشق به دانشکده فنی توی دلم جوانه زد. توی این سال یکی از همکلاسیهای دبیرستانیم که بچهی اهواز بود و از دو سه سال قبلش همکلاسیم بود، تصادفاً یا بنا به خواست سرنوشت، روز اول مهر آمد نشست پهلوم و شدیم همکلاسیهای شانه به شانه. این همکلاسیم که اسمش مهدی شوشتری بود، موهای وزوزی بلوطیرنگ داشت و از آن بچههای خونگرم و باحرارت خوزستانی بود. با اینکه توی یک خانوادهی مرفه بزرگ شده بود ولی از همان سالها کلهش بو قرمهسبزی میداد و افکار آتشین چپی داشت. از همان روزهای اول مهر شروع کرد به آوردن عکسهای مارکس و انگلس و لنین و استالین و مائو و حیدر عمواغلی و دکتر ارانی و نشان دادنشان به ما بچههای دور و برش و صحبت کردن دربارهی آنها و خیلی چیزهای دیگر از جمله دانشکده فنی و شهیدان شانزده آذر. یک روز، زنگ تفریح ساعت ده، عکسهای آنها را از توی یک پاکت قرمز که توی کیفش بود، درآورد و نشانم داد: عکسهای بزرگنیا و شریعت رضوی و قندچی، کت شلوار پوشیده و کراوات زده، با سر و وضع مرتب. اولین باری بود که عکسشان را میدیدم و از همان وقت بود که مهرشان توی دلم افتاد. مهدی شوشتری عشق دانشکده فنی داشت و میمرد برای دانشکده فنی. چنان از این دانشکده و بچههاش تعریف میکرد که آدم را واله و شیدا میکرد. میگفت بچههای فنی خدا هستند. معتقد بود بایست جلوشان زانو زد و سجده کرد. میگفت تیزهوشترین و مستعدترین و نخبهترین دانشجوهای ایران توی این دانشکده جمعاند و این دانشکده نه تنها گل سرسبد دانشکدههای ایران که گل سرسبد تمام دانشکدههای خاورمیانه است. آنقدر عاشقانه از دانشکده فنی گفت و گفت و گفت که من را هم مثل خودش یک دل نه صد دل عاشق دانشکده فنی کرد. برای همین من هم مثل او عزمم را جزم کردم که بعد از گرفتن دیپلم، برای ادامهی تحصیل فقط و فقط بروم دانشکده فنی و غیر از این دانشکدهی مقدس به هیچ دانشکدهی دیگری نروم. قسم خورده بودم که یا برق فنی قبول بشوم یا راهوساختمانش یا مکانیکش. همین و بس. همنشینیام با مهدی شوشتری بیشتر از دو هفته دوام نداشت. از اول هفتهی سوم مهر دیگر نیامد مدرسه که نیامد. چند روز بعدش یکی از دوستان صمیمیش را فرستادیم دم خانهش تا از مادرش پرسوجو کند. اینجوری بود که فهمیدیم بازداشتش کردهاند. بعدها فهمیدم که عضو یک گروه مخفی بوده و داشتند برای افشاگری دربارهی جشنهای دوهزار و پانصد سالهی شاهنشانی که هفتهی سوم ماه مهر همان سال در شیراز برگزار شد، اعلامیه پخش میکردند که گرفته بودندشان. بعد از چهارپنج ماه یک روز مهدی آمد مدرسه، دیدنمان. از دیدنش گل از گلم شکفت. آنروز مهدی تا ظهر باهامان بود و از خیلی چیزها حرف زد ولی از ماجرای زندان رفتنش چیزی نگفت. من هم با اینکه از کنجکاوی داشتم میمردم، چیزی ازش نپرسیدم. ظهر آن روز با من و بچههای دیگر روبوسی و خداحافظی کرد و گفت دارد برای مدتی میرود اهواز، قرار است آنجا برود دبیرستان جندی شاپور. بعد از آن هم دیگر برای هشت نه سال ندیدمش ولی جوانهی عشق به دانشکده فنی که او توی دلم کاشته بود، همینطور توی اعماق روحم در حال نمو کردن و بالیدن بود و آرام آرام رشد میکرد. تا اینکه خرداد سال 52 دیپلم ریاضیام را گرفتم و تیرماهش توی کنکور سراسری شرکت کردم. در فرم انتخاب رشته فقط کد این سه تا رشته را به ترتیب وارد کردم: مهندسی برق فنی تهران- مهندسی راه و ساختمان فنی تهران- مهندسی مکانیک فنی تهران. همین و بس.
آخرهای مرداد اسامی قبول شدهها را اعلام کردند. همان رشتهی اولم قبول شده بودم. از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم، انگار خدا دنیا را به من داده بود. هرچی دنبال اسم مهدی شوشتری گشتم، پیداش نکردم. پس به آرزوی قبولی در دانشکده فنی نرسیده بود. ولی عجیب بود که هیچ جای دیگر هم قبول نشده بود. شاید هنوز دورهی دبیرستان را تمام نکرده بود. احتمالاً باز هم برایش مشکل پیش آمده بود. به هر حال بابت اینکه به آرزوش نرسیده بود، متأسف بودم. تمام پنج شش هفتهای را که تا اول مهر مانده بود، غرق هیجان توی عالم رؤیا سیر میکردم. عصرها از خانه راه میافتادم، پیاده میرفتم میدان بیست و چهار اسفند. بعد از آنجا میپیچیدم توی خیابون شاهرضا. سر چهارراه فروردین میرفتم آن طرف خیابان شاهرضا. بعدش برای حدود دو ساعت از پیادهروی کنار دانشگاه تهران در خیابان 21 آذر میرفتم بالا تا خیابان ابن سینا و برمیگشتم تا خیابان شاهرضا. هربار هم که میرسیدم جلو دانشکده فنی، چند دقیقهای پر از شور و هیجان میایستادم و درحالیکه قلبم از شدت هیجان تاپ تاپ میزد، از لای نردههای سبزرنگ دانشگاه تهران، افسونشده خیره میشدم به دانشکده فنی و توی عالم رؤیا خودم را توی صحن مقدسش میدیدم، بین دانشجوهای فنی که به قول مهدی شوشتری هرکدامشان برای خودشان خدایی بودند.
تصمیم داشتم در تمام طول دوران تحصیلم در دانشکده فنی درست مثل شهیدان شانزده آذر کراوات بزنم و شیکپوش و آقامنش باشم. برای همین آخرهای شهریور رفتم چهارراه پهلوی- تخت جمشید، از بوتیک سان شاین یک دست کت و شلوار پاییزهی سرمهای روشن با راه راه باریک توسی، یک کراوات کبود ابریشمی با مارک کریستین دیور که رویش پروانههای سرمهای خوشرنگ داشت و خیلی شیک بود، یک پیراهن سفید و یک جفت کفش ورنی ایتالیایی خریدم که صبح اول مهر که میروم دانشکده نونوار و شیک و پیک باشم.
سرانجام لحظهشماریهای تمامنشدنیام تمام شد و روز اول مهر از راه رسید. هیچوقت یادم نمیرود که آن روز یکشنبه بود. اگر بگویم از شب تا صبح از زور هیجان حتا یک ساعت هم نخوابیدم و تا چشمهام گرم میشد از خواب میپردیم و توی عالم رؤیا غلت میخوردم، اغراق نکردهام. ساعت پنج صبح پاشدم و حمام کردم. بعدش صورتم را سه تیغه اصلاح کردم و موهایم را روغن بریانتین مالیدم که براق و خوشحالت باشد، بعد با دقت فرق باز کردم و موهای براقم را مرتب شانه کردم. هرچه مادرم اصرار کرد بروم صبحانه بخورم، نتوانستم بروم. از زور هیجان اصلاً آرام و قرار نداشتم. ساعت شش شروع کردم به آماده شدن. بیست دقیقهای طول کشید تا پیراهنم را پوشیدم و کراوات ابریشمی نازنینم را بستم زیر یقهی پیراهنم. بعد کت و شلوارم را پوشیدم و کفشهای ورنی براقم را هم پا کردم. بعدش چند دقیقهای جلو آینه مشغول ادکلن زدن به صورت و گردنم شدم. ساعت شش و نیم، وقتی که از همه نظر آماده شدم، رفتم و کیف سامسونت مشکی شیکی را که تازه خریده بودم و شب قبل لوازم تحریر لازمی را که به عقلم قد میداد تویش جا داده بودم، برداشتم. بعدش از مادرم خداحافظی کردم. او هم سه بار از زیر قرآن ردم کرد و داد قرآن را ماچ کردم. بعد هم سرم را گرفت آورد پایین و پیشانیم را ماچ کرد و دست نوازشی به سر و صورتم کشید و گفت:
- قربون شاهپسرم برم... برو به امان خدا... حق پشت و پناهت باشه.
من هم لپهایش را ماچ کردم و بعد از اینکه برای هم دست تکان دادیم، راه افتادم سمت دانشگاه. او هم درحالیکه بلندبلند آیةالکرسی میخواند، کاسهی آبی را که آماده کرده بود، پشت سرم پاشید.
سر خیابان یک تاکسی دربست گرفتم تا جلوی در اصلی دانشگاه تهران، توی خیابان شاهرضا. تصمیم داشتم روز اول را با غرور و افتخار از درب اصلی دانشگاه وارد شدم. فکر میکردم ورود از این درب شگون دارد و برایم خوششانسی میآورد.
وقتی رسیدم به درب اصلی دانشکده فنی، هنوز ساعت هفت نشده بود. چند دقیقهای با خلوص و ارادت مقابل درب اصلی ایستادم. انگار مقابل ضریح مطهر یکی از مقدسین ایستاده بودم. تمام چیزهایی که مهدی شوشتری راجع به دانشکده فنی گفته بود و تمام آن تعریفوتمجیدهای کذایی توی گوشم بود و حس روحانی عجیبی داشتم. یکدفعه یادم افتاد که مهدی شوشتری گفته بود جای گلولههایی که سربازهای حکومت نظامی روز شانزده آذر از مقابل همین در به دانشجوهایی که توی دانشکده بودند شلیک کرده بودند، سمت راست بالای درب اصلی باقی مانده. با کنجکاوی مشغول تماشای سمت راست بالای درب اصلی دانشکده شدم و آنقدر با دقت ذرهبینی به بالاپایین و چپ و راست آن قسمت درب نگاه کردم تا بالاخره جای گلولهها را پیدا کردم. آن بالا جای پنج تا گلوله قابل تشخیص بود. عجب ابهت و عظمتی داشت این درب طوسی رنگ بلندبالا وسط آن ساختمان معظم با آن نمای سیمانی پرهیبتش- ساختمانی که زمان رضاشاه ساخته شده و همچنان پرابهت و باوقار برجا ایستاده بود و به من که در برابرش مثل موشی در برابر شیر بودم، باهیبت نگاه میکرد. انگار جلوی عظمت کبریاییاش میخکوب شده باشم، سیخ ایستاده بودم و بیحرکت غرق جذبهی ابهتش بودم. بالاخره بعد از چند دقیقه توانستم بر حالت سحر و افسونی که دچارش شده بودم غلبه کنم و به خودم تکانی بدهم. بعد راه افتادم سمت ساختمان و از پلههای جلویش رفتم بالا و از درب اصلی وارد سرسرای دانشکده شدم. سرسرا مستطیل درازی بود که عرضش بیشتر از هفت هشت متر نبود ولی طولش خیلی زیاد بود و در ضلع مقابل درب اصلی و درست روبهرویش پلههای طویلی از مرمر سیاه میرفتند بالا و دو طرف این پلکان، در سطح سرسرا دوسه پلهی قرینه میرفت پایین.
توی سرسرا چهل پنجاه تایی دانشجو ایستاده بودند. بعضیها تکی بودند که احتمالاً مثل من سال اولی بودند. بعضیها هم دوتایی یا سهتایی یا چندتایی ایستاده و گرم صحبت بودند. هرچی چشم گرداندم تا آشنایی از همکلاسیهای سابقم پیدا کنم، هیچ آشنایی ندیدم. نزدیک درب اصلی، کنار ستونی ایستاده بودم و هاج و واج اطرافم را نگاه میکردم. روی دیوار سمت چپ پلهها، درست روبهروی جایی که ایستاده بودم، کاغذ مقوایی بزرگ صورتی رنگی به دیوار چسبانده شده بود که رویش با ماژیک آبی و با خط خوش درشت ورود دانشجویان سال اول به دانشکده فنی تبریک گفته شده و برایشان آرزوی موفقیت شده بود. پایین سمت چپ کاغذ هم نوشته شده بود: انجمن فوق برنامهی دانشکده فنی.
همانطور که غرق جذبه ایستاده بودم و داشتم اطرافم را نگاه میکردم متوجه نگاههای سنگین بعضی از دوروبریهام به خودم شدم. کمی جا خوردم. فکر کردم اشتباه میکنم. زیرچشمی دانشجوهایی را که بدجور نگاهم میکردند، زیر نظر گرفتم. نخیر، اشتباه نمیکردم. نگاههای خیرهای از این طرف و آن طرف متوجه من و برانداز کردن قد و بالام بود. بعضیهاشان برّ و برّ نگاهم میکردند و با هم پچپچ میکردند. بعضیها با اخم و نگاههای سنگین غیر دوستانه زل زده بودند به صورتم و بفهمی نفهمی به من چشم غره میرفتند. بدجوری هول کرده بودم. یعنی چه چیزیم اینقدر توجه بقیه را جلب کرده بود؟ و این نگاههای سرد غیر دوستانه برای چی بود؟ دستپاچه نگاهی به هیکلم انداختم. تنها فرقم با بقیه این بود که تنها کسی بودم که کراوات بسته بودم. یعنی به خاطر کراواتم اینطور چپ چپ نگاهم میکردند؟ ولی مگر شهیدان شانزدهی آذر هرسهتاشان کراوات نبسته بودند؟ اما اینجا چرا هیچکس دیگر جز من کراوات نبسته بود؟ هرچی به مغزم فشار میآوردم نمیفهمیدم جریان از چه قرار است. یعنی اینجا کراوات زدن کار خلافی بود؟ حسابی گیج شده بودم. هیچکس هم نبود که ازش راهنمایی بخواهم. یعنی باید کراواتم را درمیآوردم؟ ولی آخر جلوی بقیه که نمیشد. آبروریزی بود. بدجوری توی مخمصه گیر افتاده بودم و راه پس و پیش نداشتم. توی شش و بش این فکروخیالها بودم که مرد مسنی از پلهها آمد پایین. بعد اعلان مقوایی سفید بزرگی را با چسب نواری چسباند به دیوار سمت راست پلهها. در همین موقع عدهای به سمت اعلان راه افتادند تا ببینند رویش چی نوشته شده. من هم برای اینکه از شر آن نگاههای لعنتی خلاص شوم، ازخداخواسته راه افتادم به سمتش تا بخوانم، ببینم رویش چیچی نوشته شده. مقابل اعلان عدهای جمع شده بودند. من هم قاطی آنها شدم و با سرک کشیدن از پشت سرشان نوشتهی رویش را خواندم. نوشته شده بود که دانشجویان سال اول، برای گرفتن برنامهی کلاسهای درس به ادارهی آموزش واقع در طبقهی دوم ساختمان قدیم مراجعه و از آقای زارع برنامهی کلاسهای دورهی عمومی را دریافت کنند. کسانی که نوشته را خوانده بودند، راه افتادند سمت پلهها و از آن بالا رفتند. من هم دنبالشان راه افتادم که یکدفعه دو نفر از دو طرف بازوهام را چسبیدند و یکیشان که سمت راستم بود توی گوشم گفت:
- بیسروصدا با ما بیا، باهات کار کوچیکی داریم.
وحشت زده به سمتش نگاه کردم. هیکلی چهارشانه و گردنی کلفت داشت. کت و شلوار سادهی شتری رنگ پوشیده بود. سمت راست صورتش و درست بالای لبش هم یک خال گوشتی درشت خودنمایی میکرد. با ترس و لرز به سمت چپم نگاه کردم. این یکی لاغرتر از آن یکی بود و صورتی استخوانی داشت با سبیل سیاه کلفت، کاپشن قهوهای تیرهای هم تنش بود. خواستم اعتراض کنم که با من چکار دارید، ولم کنید؛ ولی سبیلکلفته که بعدها فهمیدم اسمش حسنآقاست، گفت:
- جیکت درنیاد وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
ناچار خفه شدم و بیسروصدا همراهشان راه افتادم. درحالیکه بدنم از ترس رعشه گرفته بود، سه تایی از میان بچههایی که داشتند میرفتند بالا، گذشتیم. با هم از پلههای سمت راستی رفتیم پایین. چند قدم بعد از پلهها، سمت راست راهرو، دری بود که رویش نوشته شده بود: اتاق کوه. خالگوشتیداره با دست راستش کلیدی انداخت توی قفل در و آن را سه بار پیچاند. بعد کلید را از توی قفل درآورد و دستگیرهی در را گرفت، کشید سمت پایین، و بعد از اینکه درب اتاق باز شد محکم هلم داد توی اتاق. سکندریخوران داخل اتاق شدم. چیزی نمانده بود کله پا شوم. چند لحظه طول کشید تا توانستم تعادلم را به دست بیاورم. وحشتزده نگاهی به دوروبر اتاق انداختم. پر بود از پوتینها و کولهها و سایر وسایل کوهنوردی. به دیوارهای اتاق هم پوسترهای بزرگی از قلههای چند کوه معروف ایران نصب شده بود. پشت سرم آن دوتا هم داخل اتاق شدند و درب را بستند. بعد خالگوشتیداره آمد روبهرویم و یکهو دفم کراواتم را گرفت، با خشونت کشیدش سمت خودش، به طوری که گره کراوات دور گردنم خیلی سفت شد و نفس کشیدن را برایم سخت کرد. بعد با تحکم سرم داد زد:
- این افسار تمدن چیه بستی گردنت؟ یابو علفی!
سبیلکلفته پشتبندش گفت:
- شایدم افسار الاغ یا قاطره...
بهتزده یک نگاه به دفم کراواتم که دست خالگوشتیداره بود، انداختم؛ یک نگاه به او و یک نگاه به رفیقش. بعد درحالیکه به سختی آب دهانم را قورت میدادم، گفتم:
- این افسار نیست، کراواته. مگه اینجا کراوات زدن قدغنه؟
خالگوشتیداره با قیافهای حق به جانب گفت:
- معلومه که قدغنه، کره خر! اینجا جای اینجور قرطیبازیا نیست.
نفسنفسزنان گفتم:
- دارم خفه میشم. ولش کن.
- ولش نمیکنم تا خفه بشی. اونوقت شاید خرفهم بشی اینجا دانشکده فنیه نه قرطیخونه... میخوای با این سوسولبازیا اینجا رو به گند بکشی؟ کور خوندی، کره خر!
- خب اگه قدغنه بذارین درش بیارم... ولی آخه چطور قدغنه؟ مگه شهدای شونزده آذر کراواتی نبودند؟
سبیلکلفته دست راستش را برد بالا که بخواباند توی صورتم:
- اسم اون رفقارو به زبون نیار که نجسشون میکنی.
خالگوشتیداره پیش از اینکه رفیقش بخواباند توی صورتم، دستش را گرفت و گفت:
- ولش کن. بچه زدن نداره.
سبیلکلفته که دستش توی هوا مانده بود، با غیظ دست انداخت، گره کراواتم را چنگ زد و بعدش با خشونت کشیدش و بازش کرد. آنوقت بود که توانستم نفس عمیقی بکشم و هوا را بدهم توی ریهام. بعد کراواتم را با غیظ حسابی مچاله کرد، مچالهاش را انداخت جلوی پای رفیقش. خالگوشتیداره هم شروع کرد به لگدمال کردن کراوات خوشگلم و پروانههای نازنینش را زیر پوتینهای سیاه گندهاش له کرد. بعد گفت:
- این افسار فقط به درد لگدمالی میخوره. خرفهم شدی؟ بچه مزلف!
درحالیکه بغض راه گلویم را گرفته بود، سرم را به علامت اینکه خرفهم شدهام پایین بردم. خالگوشتیداره گفت:
- این دفهی آخرت باشه که از این افسارا میبندی گردنت. حالیته؟ سوسول خان!
با صدایی که انگار از ته چاه درمیآمد، گفتم:
- بله. حالیمه.
- نشنیدم چی گفتی. بلندتر بنال.
بلندتر گفتم:
- بله، قربان! حالیمه.
سبیلکلفته گفت:
- اگه دفهی دیگه با افسار ببینمت، به جای افسار گردنتو زیر پام له میکنم.
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم:
- چشم، جناب!
- به من نگو، جناب... حالام برو گم شو... هرّی.
و درب اتاق را نشانم داد. بغض کرده و درحالیکه از شدت ناراحتی کارد میزدند خونم درنمیآمد، بیسروصدا از اتاق کوه آمدم بیرون. از یک طرف حالم گرفته بود از اتفاق نحسی که برایم افتاده بود و اینطور ضایع شده بودم، از طرف دیگر خوشحال بودم که پیش از اینکه بلای بدتری سرم بیاید قسر در رفته و از مخمصهای که تویش گیر افتاده بودم نجات پیدا کرده بودم. بعد از اینکه در اتاق کوه پشت سرم محکم خورد به هم، با خودم فکر کردم:
- چی فکر کردیم، چی شد!...
بعد نمیدانم چرا یاد مهدی شوشتری افتادم و حرفهایی که دربارهی دانشجوهای فنی توی گوشم خوانده بود که بچههای فنی خدا هستند و اله و بله.
بعد یاد سه دانشجویی افتادم که روز شانزده آذر توی همان سرسرایی که چند دقیقه پیش تویش ایستاده بودم، کشته شده بودند. همانطور که داشتم با حال خراب از پلهها بالا میرفتم تا بروم به ادارهی آموزش، پیش خودم فکر کردم که اگر الان آن سه تا زنده میشدند، با همان سر و وضعی که توی عکس دیده بودمشان، با کت و شلوار و کراوات میآمدند دانشکده، این آشغالکلهها باهاشان چه کار میکردند؟ یعنی همین بلایی را سرشان میآورند که سر من آوردند؟
آخر شهریور 1392
|