یکی از شبهای روشن بهار سال پنجاه و پنج بود و بعد از تمام شدن درس خواندنم در کتابخانهی دانشکده، داشتم میرفتم خانه. از در غربی دانشگاه که کنار سلفسرویس دانشکده بود، خارج شده بودم و آهسته آهسته، درحالیکه توو خودم بودم، داشتم میرفتم سمت خیابان شاهرضا که صدای دختری از توی خودم کشیدم بیرون... |