کنار ایستگاه مترو، روی چارپایهی حصیریاش نشسته است
جوان ماندولیننواز بیست و چند سالهی تکیدهای
وجود او پر است از انرژی نواختن
لبالب است از امید شاد ساختن
و...
قلب من پر از قناریان نغمهخوان خوشنواست.
قلب من پر از قناریان پرگشوده است.
قلب من پر از قناریان پرشکسته است.
قلب من پر از قناریان بینوای در قفس اسیر مانده است.
...
مرد بینوای خستهای، در آخرین دقایق شب عزیمتم
دست تشنهی مرا میان دستهای غرق خواهشش فشرد و گفت:
(با چه حسرت شگفتآوری) "سفر به خیر.
چون به مقصدت رسیدی و سفر تمام شد، رفیق!
...
شومگاهانیست وحشتناک
باتلاق مرگ در خود غرق کرده زندگانی را
در جهان از روشنایی امید و آرزو دیگر نشانی نیست
و بر آن شب با تمام ظلمت ترسآور خود سایه افکنده
...