وقتی داشتم از بالای پلهها میاومدم پایین، ساعت سه دقیقه مونده بود به هشت. ساعت هشت باهاش قرار داشتم. جلوی دانشکده. دم سکو. همینطور که از پلهها میاومدم پایین یهو یاد اون روز زمستونی سال پنجاه و سه افتادم، و حادثهی اون روز صبح، بعد از گذشت سه سال، کاملن حی و حاضر، با تمام جزئیات، درست مث سکانسی از یه فیلم سینمایی از مقابل چشام گذشت... |