ساعت هشت
1396/1/31

وقتی داشتم از بالای پله‌ها می‌اومدم پایین، ساعت سه دقیقه مونده بود به هشت. ساعت هشت باهاش قرار داشتم. جلوی دانشکده. دم سکو. همین‌طور که از پله‌ها می‌اومدم پایین یهو یاد اون روز زمستونی سال پنجاه و سه افتادم، و حادثه‌ی اون روز صبح، بعد از گذشت سه سال، کاملن حی و حاضر، با تمام جزئیات، درست مث سکانسی از یه فیلم سینمایی از مقابل چشام گذشت...


نگاهی به نماهای بهاری در "افسانه"‌
1396/1/31

نیما عاشق طبیعت زادگاهش بود و به‌خصوص بهار دیارش را بسیار دوست داشت، ولی در شعرهایش به‌ندرت تصویری از بهار ترسیم کرده و چشم‌انداز بیشتر شعرهایش که موقعیت زمانی مشخصی دارند، شبها یا روزهای زمستانی است. تنها شعری که در آن چند نمای زیبا از بهار را به نمایش گذاشته- مهمترین دستاورد دوران جوانی‌اش- "افسانه" است...


کمی بخند
1396/1/31

روی خوش به زندگی نشان بده، کمی بخند
اخم کردنت برای چیست؟
باز کن گره از ابروان
تندخویی و عبوسی‌ات چه سود داشته؟
...


دختری با چتر
1395/10/20

به آن ساختمان شگفت‌انگیز در آن سوی استخر، در دوردست، نگاه می‌کردم و باز همان حس قدیمی آزاردهنده که مدتها بود دست از سرم برداشته بود، به سراغم آمده بود. حس می‌کردم که ترس دارد مثل نم نم باران چکه چکه به قلبم فرومی‌ریزد و با هر چکه موجی از تشویش در اعماق وجودم ایجاد می‌کند. درست مثل آن روز که همه چیز با ترس آغاز شد...


استاندارد ادب
1395/10/5

دکتر صفری به نظر من از استادهای تاپ دانشکده فنی بود، یک جنتلمن تمام‌عیار و مردی مظهر محترم بودن و ادب و متانت و وقار و نظم و دیسیپلین و خیلی چیزهای دیگر. مرا یاد دکتر خانلری و استادهای هم‌تراز او می‌انداخت. شاید چون اولین کلاس دانشکده در اولین روز سال دانشجویی را با او شروع کردم- فیزیک نور هندسی- این‌طور مهرش به دلم نشست و نشسته و برای همیشه نشسته خواهد ماند...


نیما و پدرش
1395/10/5

پدر نیما یوشیج ابراهیم‌خان نوری نام داشت و لقبش اعظام‌السلطنه بود. او متعلق به یکی از خانواده‌های قدیمی و اصیل مازندران بود. ابراهیم‌خان به کار کشاورزی و گله‌داری اشتغال داشت. او از هنر خطاطی و نوازندگی هم بهره‌مند بود و به پسر خردسالش- علی که بعدها نام نیما را برای خودش برگزید- طرز نگارش "خط سیاقی" را آموزش داد...


پاییز
1395/10/5

پاییز با آواز باران نغمه سرده
شعری بخوان گویای این قلب پر از غم
تفسیر این پژمردگیهای روان‌کاه
شایسته‌ی این روزهای سرد ماتم
...


معادله‌ی ریکاتی
1395/8/22

غروب چهارشنبه نهم تیر بود. توی قرائت‌خانه‌ی کتاب‌خانه‌ی مرکزی نشسته بودیم و داشتیم معادله‌ی دیفرانسیل ریکاتی حل می‌کردیم. شنبه امتحان آنالیز چهار داشتیم و می‌بایست ظرف فرصت کم باقیمانده خودمان را برای این امتحان سنگین آماده می‌کردیم. داشتیم بحث می‌کردیم که چطوری و با صفر شدن کدام جمله، معادله‌ی ریکاتی تبدیل می‌شود به معادله‌ی برنولی که رضا از راه رسید. رنگش پریده بود...


ماجرای خاطرخواه شدن آقامصی
1395/7/10

یک روز صبح من و آقامصی توی تریای دانشکده نشسته بودیم، چای با ناپلئونی می‌خوردیم، دیدم آقامصی بدجور توو فکره.
پرسیدم: چی شده؟ آقامصی! کشتیهات غرق شده؟
گفت: چیزی نیست.
...


ای آشنای ماندگار
1395/5/6

مرا به دوردست خاطرات دل‌فروز می‌بری
به لحظه‌های یادمان و جاودانه‌روشن جوانی‌ام
به روزهای باصفا و دل‌پذیر زندگانی‌ام
به خواندن ترانه‌ی "مرا ببوس"
...


صفحات: |1| |2| |3| |4| |5| |6| |7| |8| |9| |10| |11| |12| |13| |14| |15| |16| |17| |18| |19| |20| |21| |22| |23| |24| |25| |26| |27| |28| |29| |30| |31| |32| |33| |34| |35|
نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا