عصرهایی که در طبقهی همکف ساختمان جدید، کنار آمفیتئاتر، پینگپنگ بازی میکردیم، میدیدمش که پیدایش میشد. کیف چرمی زیپدار کتابیاش زیر بغلش بود. پاییز و زمستان بارانی قهوهای تنش بود و ایام دیگر کت و شلوار قهوهای. وقتی میآمد، اول چند دوری دور آمفیتئاتر میگشت. بعد از اینکه گردشش تمام میشد، میآمد و کنار میز پینگپنگ میایستاد و بازی ما را تماشا میکرد... |