درشکه
1403/1/30

درشکه می‌بَرَدم تا دیار رؤیاها
به دوردست‌ترین خاطرات نامیرا
به سرزمین پر از رمز و راز کودکی‌ام
به آن محله‌ی یادآشنای بی‌همتا
...


باغ آلبالو
1403/1/30
از فردای شبی که به تماشای نمایش "باغ آلبالو" در تئاتر شهر رفتیم، ممتون چخوف (دوست هم‌دانشکده‌ای‌ام- ممد- که چنان شیفته‌ی آنتون چخوف و آثارش بود که اسمش را گذاشته بودم ممتون چخوف) آن‌چنان مجذوب شخصیت "پتیا"ی این نمایش شد که انگار روحش توسط او تسخیر شده باشد، و شد پتیای دوم...

 


حاجی‌فیروز
1402/12/28
 ارباب خودم! سلام‌نلیکم ... ارباب خودم! سر تو بالا کن ... ارباب خودم! نظری به ما کن ... ارباب خودم! بزبز قندی ... ارباب خودم! چرا نمی‌خندی؟
این‌همه بی‌توجهی مردم برایش عجیب بود. از سر صبح تا حالا که عصر بلند بود و چیزی نمانده بود به تحویل سال نو، همه بی‌تفاوت از کنارش گذشته بودند، یا سرشان گرم خرید بود یا توی عالم خودشان بودند...

چه بی‌نشاط بهاری!
1402/12/27
بهار سبز طبیعت فرارسیده و من
از اشتیاق بهارانه بی‌نشان هستم.
سرای جان من از شادی و نشاط تهی‌ست
در این خزان جوانی غم‌آشیان هستم.
...

بهار نیما
1402/12/27
نیما یوشیج نسبت به فصل بهار، کم و بیش، احساس خوشایندی نداشت و فرارسیدن بهار چندان خوش‌حالش نمی‌کرد. او خود را مرغی اسیر قفس حس می‌کرد و بهار نمی‌توانست او را، درحالی‌که در گوشه‌ی دام قفس دربسته خودش را محبوس می‌دید، شاد کند یا در دلش شوری برانگیزد...

آه، ای اسیر شب!
1402/11/16

آه، ای اسیر شب!
ای کرده کز به گوشه‌ای از فرط تاب و تب!
دیری‌ست دل‌شکسته و خسته
با بالهای زخمی بسته
...


سینما ستاره و فیلم مایرلینگ
1402/11/16

سینما ستاره نزدیکترین سینما به خانه‌ی ما نبود (سینما فرخ نزدیکترین سینما بود) ولی سینمایی بود که بیشتر از هر سینمای دیگر دوروبرمان، در طول سالهای زندگی‌ام در امیریه، از مقابلش می‌گذشتم و پوسترها و عکسهای جذاب فیلمهایش را که به دیوارهای جلوی سینما چسبانده شده یا در ویترین‌های چسبیده به دیوارهای دو طرف سینما نصب شده بود، می‌دیدیم و ...


او را صدا نزن
1402/10/16

او، آن همیشه منتظر صبح، مرده است
افسوس
قلبش نمی‌تپد
نبضش نمی‌زند
...


یادداشتی درباره‌ی "او را صدا بزن"
1402/10/16

یکی از سروده‌های رازآگین نیما یوشیج، شعر "او را صدا بزن" است. از تاریخی که پای شعر ثبت شده چنین برمی‌آید که "او را صدا بزن" سروده‌ی دی ١٣٢٥ است- یک ماه پس از رویدادهای خونین آذربایجان و کشتار انبوهی از زادگان این سرزمین...


داداش احمد
1402/9/16

دخترک از اول عصر،  بیرون خانه، جلو درب چوبی سبزرنگی که نیمه‌بازش گذاشته بود، ایستاده بود و مدام سرک می‌کشید به طرف سر کوچه‌ و منتظر آمدن داداش احمد بود ولی با این‌که بیشتر از یک ساعت گذشته و نزدیک غروب شده بود و هوا داشت تاریک می‌شد، هنوز داداش احمد پیدایش نشده بود و دخترک دلش شور می‌زد و بی‌قرار بود...


صفحات: |1| |2| |3| |4| |5| |6| |7| |8| |9| |10| |11| |12| |13| |14| |15| |16| |17| |18| |19| |20| |21| |22| |23| |24| |25| |26| |27| |28| |29| |30| |31| |32| |33|
نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا