یکی بود یکی نبود. توی جنگل شهر قصه، یک گربهی لاغرمردنی بود که خیلی دوست داشت قویترین جانور تمام جنگل باشد و همهی جانوران ازش بترسند و از دیدنش زهره ترک بشوند و پا به فرار بگذارند. آرزوی همیشگیاش این بود که چنگالها و دندانهایش آنقدر تیز و پرزور و دستها و پاهایش آنقدر قوی و چالاک باشند که بتواند هر جانوری را که دلش خواست- از کوچک و بزرگ- حتا ببر و پلنگ و خرس و فیل- را شکار کند... |