شعر زمانه و تجربه‌ی شاعرانه
1393/1/16

شاعر راستین سخن‌گوی زمانه‌اش است و شعرش مفهر و نشان زمانه را بر خود دارد. نگاه و نگرش امروزی، زبان و بیان امروزی، درک و دریافت امروزی عنصرهای بنیادینی هستند که شعر شاعر امروز را به شعر زمانه تبدیل می‌کنند. اما مهمتر از همه‌ی اینها عنصر مکاشفه است و...


نازنین تریا!
1393/1/16

نازنین تریا! روزی که بعد از سالها محرومیت از دیدنت با شوق و ذوق تموم اومدم زیارتت و بهت‌زده دیدم که نیستی، خیرندیده‌های بی‌معرفت تبدیلت کرده‌ن به آزمایشگاه، چنون منقلب شدم که حس کردم دنیا داره رو سرم خراب می‌شه. یدفه چشام پر اشک شد و بغض گلومو گرفت، انگار خبر درگذشت عزیز نازنینی را شنیده باشم، پاهام لرزیدند. با خودم گفتم...


دایی شمرونی
1393/1/16

اون‌روز وقتی گلن‌‌آغام که رفته بود خرید، از بغل آب‌انبار معیر، از مش‌رجب سبزی‌فروش، سبزی آش شله‌قلمکار بخره، برگشت خونه و همون‌جا دم در حیاط، رو تک پله‌ی کنار در ولو شد رو زمین، چنان حال و روز پریشونی داشت که من از دیدنش دلم هفرّی ریخت پایین، هولکی گفتم...


سال 1334
1393/1/16

سال 1334 برای فامیل مادری‌ام سال خیلی نحسی بود و توی آن انواع مصیبتهای منحوس اتفاق افتاد. و چون من در اوایل همین سال به دنیا آمدم تا مدتها فکر می‌کردم علت نحسی این سال شومی وجود من بوده و این‌که من ذاتن موجودی بوده‌ام و هستم بدبیار و سرخور و منحوس، ولی الان که بادقت به عمق مصیبتهای رخ داده در این سال فکر می‌کنم و منصفانه کلاهم را قاضی می‌کنم...


تصور و تصویر نیما از خودش
1392/11/7

نیما یوشیج چه تصور و تصویری از خودش داشت؟ خودش را چه‌گونه می‌پنداشت و چه‌گونه می‌دید؟ چه برداشتی از شخصیت و زندگی‌اش داشت؟ خود را مأمور انجام دادن چه وظیفه‌ها و رسیدن به چه هدفهایی می‌دانست؟ در این نوشته می‌کوشم تا به این پرسشها بر اساس نوشته‌هایی که او درباره‌ی خودش نوشته و معدود شعرهایی که در آنها خودش را به تصویر کشیده، پاسخ دهم و...


نامزدی ناکام
1392/10/26

آق‌داییم بیست‌ودوسالش تمام شده بود و گلن‌آغام عزمش را جزم کرده بود که برای شاپسر دسته‌گلش زن بگیرد. چندماهی بود که دنبال پیدا کردن عروس مناسب بسیج شده بود، هی به این در و آن در می‌زد تا بلکه دختر همه‌چیزخانمی پیدا کند. به آخان جهود هم که پارچه‌فروش دوره‌گرد مورد اعتماد اهل محل بود و...


پرسش از مرگ
1392/10/26

نشسته بودم و با مرگ می‌زدم ودکا
و تندوتند به هم می‌زدیم مستانه
پیاله‌های پر از آب آتش‌افشان را
سوآل کردم از او:
رفیق! از تو چرا زندگان هراسانند؟...

 


غلام‌رضا سمیعی
1392/10/26

آخرین جمعه‌ی فروردین بود. رفته بودم امام‌زاده عبدالله، سر مزار بهترین دوست دوران کودکی‌ام که آخرهای فروردین چند سال پیش در یک تصادف رانندگی کشته شد. بعد از این‌که یک‌ساعتی سر مزارش بودم و به خاطرات روزهای خوشی که با هم داشتیم فکر کردم و افسوس نبودنش را خوردم، باهاش وداع کردم و...


زندگی کوتاه است
1392/10/26

دوستانی که فیلم "زندگی" به کارگردانی کوروساوا را دیده‌اند، حتماً این صحنه‌ی یادمان فیلم را به خاطر دارند که در شبی برفی، "واتانابه" تنها در پارک روی تاب نشسته و درحالی‌که برف می‌بارد، ترانه‌ی "زندگی بس کوتاه است" را می‌خواند. قطعه‌ی زیر را تحت تأثیر این صحنه و با الهام از این ترانه سروده‌ام.


شب یلدا
1392/9/30

شب یلدای سال 1320 بود- شب چله‌ی بزرگ زمستان سالی که قوای متفقین ایران را اشغال کردند. همه زیر لحاف کرسی، دور هم نشسته بودیم، گل می‌گفتیم گل می‌شنفتیم: گلن‌آغام که دلم ضعف می‌رفت برای مهربانی و خوشرویی و خوش‌تعریفیش، و دلم غنج می‌زد برای آشها و آبگوشتها و کوفته‌های جانانه‌ای که می‌پخت و ...


صفحات: |1| |2| |3| |4| |5| |6| |7| |8| |9| |10| |11| |12| |13| |14| |15| |16| |17| |18| |19| |20| |21| |22| |23| |24| |25| |26| |27| |28| |29| |30| |31| |32| |33|
نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا