ساعت ده و نیم صبح بود و با بچهها دو طرف یکی از میزهای نزدیک در تریا نشسته بودیم، چای و شیرینی ناپلئونی میخوردیم. من رویم به در بود و ممدرضا روبهرویم نشسته بود و داشت یک چشمه از شیرینکاریهایش سر کلاس دکتر تابنده را تعریف میکرد. همینطور که داشتم چای فنجانم را هرت میکشیدم و به تعریف ممدرضا گوش میکردم... |