اغراق نیست اگر ادعا کنم که در میان شاعران فارسی زبان حافظ خودستاترین شاعر است. او به والامقامی شعر آسمانیاش و ارجمندی بیهمتای سخن گوهرینش کاملاً آگاه بود و بر مبنای همین آگاهی به خود افتخار میکرد و از سر شوخطبعی و شیرینزبانی لاف میزد و خود را میستود.
در چندین غزل، حافظ شعرش را به درّ و مروارید و گوهر یا زر تشبیه کرده و دیوان شعرش را گنج شایگان دانسته است.
او غزلش را درّ سفته (مروارید سوراخ شده و به صورت زیوری گرانقدر درآمده) دانسته و خودستایانه لاف زده که اگر آن را به آهنگی خوش بخواند، چنان آسمان را به وجد میآورد و مجذوب میکند که گردنبند پروینش را به عنوان ارمغان نثار شعر او میکند:
غزل گقتی و درّ سفتی، بیا و خوش بخوان، حافظ!
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
حافظ غزلهایش را درّهایی آسمانی دانسته و خودستایانه لاف زده که اگر معشوقهی ماهرخش مشتری آنها باشد و به بانگ خوش بخواندشان، طنین کلامش که به گلبانگ رباب میماند چنان بلندمرتبه خواهد بود که به گوش خنیاگر فلک- زهره- خواهد رسید:
باشد آن مه مشتری درّهای حافظ را اگر
میرسد هردم به گوش زهره گلبانگ رباب
حافظ شعرش را مانند رشتهی مروارید خوش آب و رنگ دانسته و خودستایانه لاف زده که شعر نغزش چنان لطیف است که از فرط لطف گاهی بر شعر گرانقدر نظامی برتری مییابد:
چو سلک درّ خوشاب است شعر نغز تو، حافظ!
که گاه لطف سبق میبرد ز نظم نظامی
حافظ دیوان شعرش را کشتی پر از درّ و مروارید دانسته و خودستایانه لاف زده که اگر آن را به دریا ببرند، ماهیان دریا چنان مجذوب میشوند که درّهای ته دریا را نثارش میکنند:
دفرر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینهی حافظ بری به دریایی
حافظ خودستایانه لاف زده که خزانهدار گنج سخنان حکمتآمیز است ولی از خازنیاش چه سود که از غم روزگار فرومایه ذوق سخنسرایی ندارد:
حافظ اگرچه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخنگزار کو؟
حافظ خودستایانه لاف زده که سخنش بلاگردان است و شاهد بخت برای اینکه از چشم زخم در امان باشد، آن را مانند دعای بلاگردان بر زر نوشته و به خود بسته است:
حافظ! تو این سخن ز که آموختی که بخت
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
حافظ شعرش را آسمانی دانسته و خودستایانه لاف زده که جای تعجب نیست اگر خنیای زهره در همراهی با سرود او، عیسا مسیح را در آسمان به رقص و پایکوبی درآورد:
در آسمان نه عجب گر به گفتهی حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسیحا را
حافظ خود را شیرین سخن دانسته و خطاب به معشوقهاش خودستایانه لاف زده که سرود مجلس بزم آن دلدار چنان طربزاست که فلک را به رقص درمیآورد چراکه کلامش شعر شیرین اوست:
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرینسخن ترانهی تست
حافظ خودستایانه لاف زده که چنان خوشلهجه و خوشآواز است که چنگنواز فلک- زهره- بنده و ارادتمندش است:
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت:
غلام حافظ خوشلهجهی خوشآوازم
حافظ خودستایانه لاف زده که وقتی او غزلش را به آواز میخواند، غزلسرایی خنیاگر فلک- ناهید- جلوه و نمودی ندارد:
غزلسرایی ناهید صرفهای نبرد
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
حافظ خودستایانه لاف زده که شعرش چنان آسمانی و مقدس است که فرشتگان قدسی آن را به آواز میخوانند و از بر میکنند:
صبحدم از عرش میآمد خروشی، عقل گفت:
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
حافظ خودستایانه لاف زده که قلمش شاخهی درخت چون نبات شیرینبر شگفتآوریست که میوهاش از شهد و شکر شیرینتر است:
حافظ! چه طرفه شاخهنباتیست کلک تو!
کش میوه دلپذیرتر از شهد و شکّر است
حافظ خودستایانه لاف زده که قلمش درختی با چنان میوهی شیرینیست که در باغ شعر و ادب ثمری از آن بهتر یافت نمیشود:
کلک حافظ شکرین میوه نباتیست، بچین
که در این باغ نبینی ثمری بهتر از این
حافظ شعرش را شکرافشان و شفابخش دانسته و خودستایانه لاف زده که هرکس با آن انس و الفت داشته باشد هرگز بیمار نمیشود و نیازمند هیچ شربت قند و گلابی به عنوان دارو نخواهد بود:
شفا ز گفتهی شکّرفشان حافظ جوی
که حاجتت به علاج گلاب و قند مباد
حافظ، آنگاه که در بستر بیماری بوده، خودستایانه لاف زده که شعرش شربتی شفابخش از چشمهی آب زندگی است و نوشداروی هر بیماری و دردیست:
حافظ! از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبیب کن، بیا، نسخهی شربتم بخوان
حافظ خودستایانه لاف زده که زاغ قلمش چنان عالیمشرب است که از منقار بلاغتش آب زندگی میچکد:
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من، بنامیزد، چه عالیمشرب است!
حافظ خودستایانه لاف زده که شعر تروتازهاش چنان شیرین است که شاهنشاه باید در ازایش سرتاپای او را با زر بپوشاند:
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سرتاپای حافظ را چرا در زر نمیگیرد
حافظ خودستایانه لاف زده که زبان قلمش چنان نفیس است که همانند تحفه دست به دست میبرندش:
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفتهی سخنت میبرند دست به دست
حافظ خودستایانه لاف زده که شعرش چنان بلندپایه و جهانگیر است که باید پادشاه دریاها، به عنوان پاداش، دهان گهربارش را پر از گوهر کند:
پایهی نظم بلند است و جهانگیر، بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
حافظ خودستایانه لاف زده که شعر سحرآسایش چنان فریبا و خوشآواست که جهانگیر شده و تا سرزمینهای دوردست نفوذ کرده و به مصر و چین و روم و ری رسیده:
حافظ! حدیث سحرفریب خوشت رسید
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
حافظ خودستایانه لاف زده که شعرش چنان خوشآواست که عراق و پارس را تسخیر کرده و اینک نوبت آن است که بغداد و تبریز را از آن خود کند:
عراق و پارس گرفتی به شعر خوش، حافظ!
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
حافظ خودستایانه لاف زده که نوای غزلهایش تا دوردستها طنینانداز شده و زمزمهی عشق در حجاز و عراق افکنده:
فکند زمزمهی عشق در حجاز و عراق
نوا و بانگ غزلهای حافظ از شیراز
حافظ خودستایانه لاف زده که شعرش چنان طربانگیز و دلنواز است که با آن سیاهچشمان کشمیری و زیبارویان سمرقندی میرقصند و طنازی میکنند:
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
سیهچشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
حافظ خودستایانه لاف زده که نه تنها غزلهای خواجوی کرمانی و سلمان ساوجی در برابر غزل او بیقدرند بلکه شعر او از شعرهای خوب ظهیر فاریابی هم بهتر است:
چه جای گفتهی خواجو و شعر سلمان است
که شعر حافظ ما به ز شعر خوب ظهیر
حافظ خودستایانه لاف زده که با آنکه سخن دوست مانند گوهر است ولی گفتهی او از آن بهتر است:
سخن اندر دهان دوست گوهر
ولیکن گفتهی حافظ از آن به
حافظ خودستایانه لاف زده که همانطور که رازورمزهای عشق را از بلبل باید یاد گرفت، راز و رمز غزل گفتن را هم از مجلس شعرخوانی او باید آموخت:
به بستان شو که از بلبل رموز عشق گیری یاد
به مجلس آی کز حافظ غزل گفتن بیاموزی
حافظ خودستایانه لاف زده که با سخنسرایی به زبان دری مقام و منزلت بلبل را که به فصاحت خود فخر میکند، شکسته و او را بیقدر کرده:
چو عندلیب فصاحت فروشد، ای حافظ!
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
حافظ خودستایانه لاف زده که در زمانی که آدم در بهشت برین میزیسته، شعر او زینتبخش برگهای گل سرخ و نسرین بوده:
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
حافظ خودستایانه لاف زده که از هنگامیکه با قلم سر زلف سخن را شانه زدند، کسی مانند او نقاب از چهرهی اندیشه کنار نزده و شعری اندیشمندانهتر از شعر او وجود ندارد:
کس چو حافظ نکشید از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
حافظ خودستایانه لاف زده که تمام بیتهای غزلهایش برگزیده و شاهکارند و نفس دلکش و لطف سخنش شایستهی تحسین و آفرین است:
شعر حافظ همه بیتالغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
حافظ خودستایانه لاف زده که از شعرهای خودش خوشتر ندیده و چنان به این حقیقت یقین داشته که روی آن به قرآن سوگند خورده:
ندیدم خوشتر از شعر تو، حافظ!
به قرآنی که اندر سینه داری
حافظ خودستایانه لاف زده که ارزش سخن لطیف و طبع سلیمش از سیم و زر بیشتر است و باید سپاسگزار این لطف خدادادی که نصیبش شده، باشد:
حافظ! ار سیم و زرت نیست، چه شد؟ شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم
حافظ خودستایانه لاف زده که شعر گوهرینش ثروتی گرانقدر است و با داشتن چنین گنج شایگانی نباید از فقر ناله کند:
حافظ! از فقر مکن ناله که گر شعر این است
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی
حافظ خودستایانه لاف زده که شعر تر و تازهاش که از آن آب لطف میچکد، چنان کامل و عالی است که هیچ حسودی نمیتواند نقطهی ضعفی در آن بیابد و ایرادی از آن بگیرد:
حافظ! چو آب لطف ز نظم تو میچکد
حاسد چهگونه نکته تواند بر آن گرفت؟
حافظ خودستایانه لاف زده که چون طبع شعری چون آب زلال و غزلی چون جویبار روان دارد، دارای گنج سعادت است و نباید از بخت و اقبالش گله کند:
حافظ! از مشرب قسمت گله بیانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
مهر 1392
|