شله‌زرد خیراتی دخترهای هنرها
1394/1/10


یک روز عصر نشسته بودیم توی کتابخانه‌ی دانشکده، با ممرضا و محسن و مسعود و دایناسر و دو سه تای دیگر سرگرم تعریف بودیم که پیروز از راه رسید و نفس نفس زنان، بدون سلام و علیک، گفت: بچه‌ها! پاشین بریم هنرها، شله‌زرد می‌دن.
ممرضا گفت: پیروز! بازم تو چاخان کردی؟
پیروز گفت: نه، به خدا. شله‌زرد می‌دن.
دایناسر گفت: خالی نبند، آق‌پیروز.
پیروز گفت: والله خالی‌بندی نیست، بالله خالی بندی نیست. بجنبین تا شله‌زردا تموم نشده بریم شیکمی از عزا دربیاریم.
محسن گفت: کی گفته شله‌زرد می‌دن؟
پیروز گفت: سر چهاراه فنی- حقوق ممدلو دیدم. اون گفت.
مسعود گفت: اون از کجا می‌دونه؟
پیروز گفت: ممدل خواهرش هنرهاییه. اون بهش گفته که امروز عصر قراره دخترای همکلاسیش شله‌زرد خیرات کنند. به اونم گفته به دوستات بگو بیان، شله‌زرد بخورن، خوش می‌گذره.
ممدرضا با شک و تردید پیروز را نگاه کرد و گفت: مطمئن که چاخان نمی‌کنی؟
پیروز گفت: مطمئن. حالا بجنبین.
میل خوردن شله‌زرد چشم عقلمان را کور کرد و باز خر شدیم، افسارمان را دادیم دست پیروز، دنبالش راه افتادیم که برویم دانشکده‌‌ی هنرها، شله‌زردخوری.
هنوز خیلی از دانشکده دور نشده بودیم که سه تا از دخترهای همدوره‌ای رشته‌ی شیمی‌مان را دیدیم که داشتند می‌رفتند سمت دانشکده. همین که به چند قدمی ما رسیدند، پیروز گفت:
- خانوما! دانشکده هنرها شله‌زرد خیراتی می‌دن، اگه می‌خورین، بیاین.
دخترها هاج و واج پیروز را نگاه کردند. من سقلمه زدم به پهلوی پیروز و یواش گفتم:
- جلو زبونتو بگیر، پیروز.
یکی از دخترها گفت: ممنون.
و رد شدند، رفتند به سمت دانشکده. کمی که ازشان فاصله گرفتیم حس کنجکاوی تحریکم کرد که برگردم، نگاهی به دخترها بیندازم. با کمال تعجب دیدم دارند دنبالمان می‌آیند. ظاهراً تغییر عقیده داده بودند و می‌خواستند بیایند شله‌زردخوری.
کمی جلوتر چند تا دیگر از بچه‌های سال بالای دانشکده را دیدیم. پیروز گفت:
- بچه ها، هنرها شله‌زرد خیرات می‌کنند، اهلشین بیاین بریم.
یکی از آنها گفت:
- جدی؟
پیروز گفت: جدی جدی.
آنها هم هوس خوردن شله زرد خامشان کرد و دنبال ما راه افتادند...

دم در هنرها چند تا دختر و پسر شنگول مستان ایستاده بودند، داشتند هرهر و کرکر می‌کردند. رفتیم جلو. پیروز یکی دو قدم از ما جلوتر می‌رفت. نزدیک بچه‌سوسول‌های هنرهایی که رسیدیم، پیروز گفت:
- دوستان، ببخشید، شله‌زرد کجا می‌دن؟
یکی از دخترها که موهای وز وزی بلند حنایی داشت و سارافن نارنجی پوشیده بود، با تعجب برّ و برّ پیروز را نگاه کرد، بعد متعجب گفت:
- شله‌زرد؟
پیروز گفت: آره، شله زرد. گفتند اینجا شله‌زرد خیرات می‌کنن.
دختر دیگری که موهای چتری میری ماتیویی داشت و چهره‌اش هم آدم را به یاد او می‌انداخت، درحالی‌که توی چشمهایش برق شیطنت می‌درخشید، پرسید: شماها بچه‌های کدوم دانشکده‌این؟
پیروز گفت: فنی
دختر لبخند موذیانه‌ای زد و گفت: آهان، که این‌طور...
و بعد از مکثی کوتاه، با لحنی تمسخرآمیز پرسید: پس اومدین این‌جا شله‌زرد خیراتی نوش جون کنین؟
پیروز گفت: آره. حالا کجا باس بریم؟
میری ماتیوی ثانی گفت: والله شله‌زرد خیراتیمون که پیش پای شما تموم شد... شماها دیر رسیدین. متأسفم.
پیروز مأیوسانه گفت: حالا هیچی واسه ما نمونده؟
میری ماتیوی ثانی گفت: ویار شله‌زرد کردی؟
پیروز خندید و گفت: ای، همچین
دختر گفت: پس همین‌جا منتظر باشین، من برم از سهم استادا یه ظرف واستون بیارم، تا هرکدوم یه کم بخورین و حسرت به دل نمونین.
پیروز پرسید: همین‌جا وایسیم؟
میری ماتیوی ثانی گفت: آره. همین‌جا باشین. حوصله‌تونم سر رفت یه کم با این همکلاسی‌هام بلاسین تا من برگردم.
بعد نگاه معناداری به دوستانش که هاج و واج نگاهش می‌کردند و به مکالمه‌ی پیروز و او گوش می‌دادند، کرد و چشمکی هم به دختر مو وزوزی زد، بعد از پله‌ها بالا رفت و داخل دانشکده شد...

دخترهای شیمی و پسرهای سال‌بالایی که پشت سر ما آمده بودند، با شنیدن این حرف که شله‌زرد تمام شده، راهشان را کشیدند و از همان راهی که آمده بودند، برگشتند. ما هم می‌خواستیم برگردیم دانشکده که پیروز شروع کرد به اصرار و من بمیرم تو بمیری که بمانیم و شله‌زرد خیراتی بخوریم. بالاخره حریف زبانش نشدیم و او با چرب‌زبانی راضیمان کرد که منتظر بمانیم و به انتظار شله‌زرد خیراتی با بچه‌های هنرها اختلاط کنیم. در طول یک ربع بیست دقیقه‌ای که منتظر آمدن میری ماتیوی ثانی با کاسه‌ی شله‌زرد خیراتی بودیم، کلی با دخترها و پسرهای شنگول و مستان هنرها اختلاط کردیم و کار اختلاطمان کم کم کشید به کل کل کردن و کرکری خواندن و رجزخوانی که فنی بهتر است یا هنرها، و چرا ما شعار می‌دهیم "هنرها، کره‌خرها"، و منظور از شیر توی شعار "شیر دانشگاه تهران فنیه" چه جور شیری‌ست، شیر ژیان یا شیر پاستوریزه یا شیر سماور، و از این جور شرّ و ورّ ها. چون من ماجرای این کل کل را در جایی دیگر نوشته‌ام، در این‌جا آن را درز می‌گیرم و سرتان را درد نمی‌آورم.
بالاخره چشم‌انتظاری ما به پایان رسید و میری ماتیوی ثانی سینی به دست با حالتی فاتحانه و نگاهی پیروزمند از درب دانشکده‌ی هنرها خارج شد. بعدش از پله‌ها سرازیر شد پایین و آمد سمت ما. توی سینی یک کاسه‌ی نسبتاً بزرگ بود. میری ماتیوی ثانی آمد جلو و سینی را گرفت سمت پیروز. پیروز کاسه را برداشت. من و بقیه سرک کشیدیم که ببینیم داخلش چقدر شله زرد است. یکدفعه بوی تند تینر توی دماغم پیچید و باعث شد که فوری  سرم را عقب بکشم. ممرضا که او هم مثل من سرک کشیده بود تا محتویات کاسه‌ی شله‌زرد را نگاه کند و مقدار شله‌زردی را که می‌بایست بین ما هفت هشت نفر تقسیم شود، برآورد کند، با انزجار سرش را عقب کشید گفت: اوف، چه بو گندی! خفه شدم.
توی کاسه تا نیمه ماده‌ی شل زردرنگی ریخته شده بود- شبیه لرزانک- که رویش با پودر قهوه‌ای رنگی- شبیه دارچین- تزیین شده بود. نفهمیدم آن ماده‌ی زردرنگ چیست، فقط حدس زدم که احتمالاً رنگ روغنی است که با تینر رقیق شده یا شاید چیز دیگری بود در همین مایه‌ها. پیروز یک نگاه به داخل کاسه‌ای که دستش بود، انداخت؛ یک نگاه به میری ماتیوی ثانی، و بعد در حالی‌که سرش را عقب کشیده بود تا بوی تند تینر دماغش را اذیت نکند، گفت: این چیه؟... ما رو مسخره کردی؟
میری ماتیوی ثانی گفت: این شله‌زرده. مگه شله‌زرد نخواستین؟
پیروز گفت: شله‌زرد خواستیم نه این کثافتو.
و کاسه را  برد سمت میری ماتیوی ثانی تا بگذارد توی دستهایش. میری ماتیوی ثانی دستهایش را عقب کشید و گفت: اوا! واسه چی پسش می‌دی؟ مگه شله‌زرد خیراتی نمی‌خواستی؟
پیروز با عصبانیت گفت: ما رو مسخره کردی؟
مو وزوزی گفت: حقتونه.
ممرضا گفت: واسه چی حقمونه؟ مگه ما چه هیزم تری به شما فروخته‌ایم؟
مو وزوزی گفت: واسه این‌که شماها باشین دیگه حمله نکنین به دانشکده‌ی ماها و آتلیه‌مونو کن‌فیکون نکنین.
من حیرت‌زده گفتم: ما؟ خانوم! ما کی حمله کردیم دانشکده‌ی شماها؟
مو وزوزی گفت: زمستون پارسالو یادتون نیست؟ بعد از برف‌بازی جلو دانشکده‌تون، وقتی کم آوردین، نامردونه حمله کردین دانشکده‌ی ما، ریختین توو آتلیه، هرچی دم دستتون بود رو درب و داغون کردین؟
دایناسور گفت: اون روزو می‌گی؟ اون که حقتون بود. تا شماها باشین دیگه توو گوله‌های برفیتون سنگ نگذارین.
میری ماتیوی ثانی گفت: شماها حقتون بود، روی لشکر مغولو سفید کردین، این شله‌زرد خیراتی هم خیر سرتون.
پیروز با قیافه‌ی طلبکارها گفت: خیر سر خودت.
میری ماتیوی ثانی گفت: خیر سر شما شیر پاستوریزه‌ها...
بعد از مدتی کل کل با دخترهای هنرهایی، وقتی دیدیم حرف حساب توی کله‌های پوکشان فرو نمی‌رود، بور شده و دماغ سوخته، مثل لشکر شکست خورده دممان را گذاشتیم روی کولمان راه افتادیم، سمت دانشکده. توی راه مسعود بلند بلند گفت: قسم می‌خورم تلافی این کارشونو سرشون دربیارم، کره‌خرا.
ممرضا گفت: اول یه فکری به حال این کله پوک بکنین که باعث شد این‌طور سکه‌ی یه پول بشیم.
و پیروز را نشان داد. محسن و دایناسور حمله‌ور شدند به سمت پیروز. پیروز هم که هوا را پس دید، دوتا پا داشت دو تا هم قرض کرد و پا گذاشت به فرار، ما هم دنبالش. وقتی رسیدیم جلوی دانشکده همه از نفس افتاده بودیم. واسه همین هن هن کنان رفتیم، ولو شدیم روی چمنهای جلو دانشکده تا نفسمان جا بیاید...


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا