من به یک دبستان ملی مختلط میرفتم: دبستان "راه آینده"، واقع در خیابان شاه، کوچهی یغما. مدیر این دبستان- مسعود صدرایی از رفقای صمیمی پدرم بود. او با همسرش، آذر خانم، مدرسه را اداره میکرد، و هم او پدرم را قانع کرد که مرا به آن دبستان بفرستد. اول قرار بود به دبستان "عیسی بهرامی" که در اول خیابان منیریه- نزدیک میدان منیریه- قرار داشت، بروم. حتا برای ثبت نام به آنجا هم رفتیم. ولی آقای صدرایی رأی پدرم را زد و با صحبتهایش او را راضی کرد که مرا به دبستانش بفرستد. سرانجام پدرم پذیرفت و آقای صدرایی ترتیب کارها را داد و مرا در دبستانش ثبت نام کرد- البته بدون دریافت شهریه.
گفتم که دبستان ما مختلط بود. البته کلاس درس دخترها از پسرها جدا بود ولی زنگهای تفریح در حیاط دبستان و هنگام خوردن ناهار در سالن ناهارخوری و همینطور زنگ سرود در سالن دبستان با هم بودیم، اگرچه روابط دخترها و پسرها با هم خیلی دوستانه و حسنه نبود و یا کاری به کار هم نداشتیم و یا بینمان کل کل کردن و اره دادن و تیشه گرفتن و جنگ لفظی و گاهی هم دعوای فیزیکی و کتک کاری و کشیدن مو از طرف پسرها و نیشگون و گاز گرفتن از طرف دخترها جریان داشت.
تا اینکه در سال چهل و چهار آتشه به مدرسهی ما آمد- یعنی همان سالی که من کلاس پنجم بودیم. او هم مثل من کلاس پنجم بود و همسن بودیم. آتشه دختری بود ریزنقش و نازکاندام و کوچولوموچولو، دختری طناز و نازنین با موهای سیاه شبقگون بافته که انتهای بافهها را روبانهای رنگی میبست و روبان هر بافه رنگی شاد و متفاوت با دیگری داشت و هر روز هم رنگ روبانها عوض میشدند. او گونههایی گل انداخته، به رنگ گل آتش داشت و چشمهای سیاهی که برقی نافذ و افسونکننده داشتند و بیننده را مسحور میکردند. یکپارچه شور و شیطنت و بازیگوشی بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. پر بود از انرژی و حرکت. نرمرفتار بود و سبکبار. آنقدر حرکاتش نرم و موجوار بود که راه رفتنش به رقصیدن میمانست و وقتی با او روبهرو میشدی حس میکردی در برابرت نه یک دختر زمینی در حال دویدن که فرشتهای آسمانی در حال پرواز است. علاوه بر اینها راز و رمز دلبری را هم خوب بلد بود و لوندیهای خاصی داشت که تودلبرو و دلبرش میساخت و آدم را دلباخته و مفتونش میکرد. به همین خاطر هنوز دو سه هفته از سال تحصیلی نگذشته بود و تازه ما با او آشنا شده بودیم که من هم، مثل بیشتر بچههای کلاسمان و همینطور بچههای کلاس ششم، حس کردم که به دام عشقش افتادهام و یک دل نه صد دل عاشقش شدهام...
همگی، چه ما کلاس پنجمیها و چه کلاس ششمیها، برای به دست آوردن دلش خودمان را به آب و آتش میزدیم و با هم رقابت سختی داشتیم. البته آتشه هم بلد بود چطور ما تشنگان عشقش را با طنازی ببرد لب چشمه، بعدش هم تشنهتر برگرداند و بنشاندمان سرجامان. او اگر چه لوندیهای خاص خودش را داشت و با ناز و عشوه دلبری میکرد و به پسرهای پررو و گستاخ اجازه میداد که بهش نزدیک شوند و شفاهاً بهش ابراز عشق کنند و برایش آههای عاشقانه بکشند یا نامههای عاشقانهی پر از سوز و گدازشان را بدهند دستش، ولی اجازهی بیشتر از این نمیداد و اگر کسی میخواست بیش از این حد مجاز به او نزدیک شود و مثلاً دستی به سر و گوشش بکشد و ناز و نوازشش کند، او را چنان مینشاند سر جایش که دیگر از این غلطها نکند. و کم نبودند پسرهای گستاخی که طعم سیلیاش را چشیده بودند، اگرچه بعضیها مدعی بودند که او را بوسیدهاند- راست و دروغش گردن خودشان. من هم از شما چه پنهان از دلباختگان سینه چاک و دوآتشهی آتشهی عزیزم بودم و با وجود کمرویی و محجوبیت ذاتیام، سرانجام چنان آتش عشقش وجودم را شعلهور کرد که دل به دریا زدم و در فرصتی مناسب- ظهر که میرفت قابلمهی غذایش را از اتاقک کنار سالن ناهارخوری بردارد و کسی هم آنجا نبود- نامهی عاشقانهای را که چند روز برایش نوشته بودم و گلبرگهای دوتا از گلهای سرخ باغچهمان را گذاشته بودم لای کاغذ به دقت چهارتا شدهاش، و تا آن روز فرصت مناسبی پیدا نکرده بودم، بدهم دستش؛ با خجالت و ترس و لرز دادم دستش و با صدایی که میلرزید هولکی و جویده جویده گفتم:
- سلام. بنده دوستتون دارم. این نامه رو بخونین تا همه چی رو بفهمین.
(پدرم یادمان داده بود که به جای "من" بگوییم "بنده" و من تا وقتی دبیرستان رفتم هیچوقت نمیگفتم "من" و همیشه میگفتم: "بنده".)
و این هم متن نامه که چرکنویسش را به عنوان یادگاری این عشق نگه داشتهام و هنوز هم دارمش...
...
آتشهی عزیزم
ای زیبای زیبایان
ای ماه تابان
ای آفتاب درخشان
ای جان جانان
بنده از اولین روزی که شما را دیدم با تمام وجودم عاشقتان شدم. شما آن روز را یادتان نیست ولی بنده به خوبی یادم هست. سه شنبه چهارم مهر بود و شما در حیاط مدرسه داشتید با همکلاسیهایتان سفک سفک بازی میکردید. شما سرتان را به دیوار تکیه داده بودید و چشم گذاشته بودید. دوستانتان هم رفته بودند قایم شده بودند و شما داشتید ده بیست سی چهل میشمردید. در آن لحظه من نزدیک شما ایستاده بودم و داشتم به روبانهای رنگی موهای بافتهتان که به دو رنگ نارنجی و بنفش بودند، نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم چرا آنها دو رنگ هستند چون تا آن روز چنین چیزی ندیده بودم و تعجب کرده بودم. وقتی شمردنتان تمام شد سرتان را از دیوار و از روی دستتان برداشتید و برگشتید. همین که شما را با آن لپهای قرمز و آن چشمهای براق دیدم حال عجیبی به من دست داد و دل ضعف رفت. همان وقت بود که فهمیدم با تمام وجودم عاشقتان شدهام. از آن روز، هر روز عشقم به شما شدیدتر شده و از شدت آن دلم دارد از جا کنده میشود. تمام روز دلم پیش شماست و قلبم برای شما میزند.
من به اندازه تمام ستارههای آسمان دوستتان دارم. به اندازهی تمام گلهای بهار و برگهای زرد پاییز دوستتان دارم. به اندازهی تمام ریگهای بیابان و تمام قطرههای باران دوستتان دارم. به اندازهی تمام شیرینها و شکلاتها و بستنیهای دنیا دوستتان دارم. حتی از همهی اینها هم بیشتر دوستتان دارم. عشق من به شما آنقدر زیاد است که نمیتوانم آن را روی کاغذ بیاورم. فقط این را بدانید که بدون عشق شما میمیرم.
به ستارهها نگاه کن که شب را شکستهاند
بی شما شب بنده شبی بیستاره است
آفتاب را ببین که هیولای تاریکی از برابرش میگریزد
بی شما روز بنده آفتاب ندارد
چمنزار را بنگر با لالهها و جویبار کوچکی که زمزمهکنان در آن روان است
بی شما دنیای بنده از سبزه و لاله زمزمه تهیست
بی شما بنده هیچم... پوچم... نیستم
اگر میخواهی بنده بمانم
اگر میخواهی بنده نمیرم
دوستم داشته باش، آتشه (1)
و جواب نامهام را هرچه زودتر، و تا هنوز جان در بدن دارم، بده.
...
چند روزی گذشت و من هر روز منتظر این بودم که آتشه جواب نامهام را بدهد. دل توی دلم نبود که چه احساسی نسبت به من دارد و چه جوابی به نامهام میدهد. آیا با سیلی جوابم را میدهد یا با لبخند محبتآمیز؟ آیا عشقم را میپذیرد یا دست رد به سینهام میزند و تف به رویم میاندازد؟ تمام آن روزها دچار اضطراب و دلشورهی شدید بودم و حال خیلی بدی داشتم. مثل مرغ پر کنده و گرفتار قفس شده بودم. هفتهای گذشت و هیچ خبری نشد. آتشه به روال سابق توی حیاط با بچهها بازی میکرد و توی ناهارخوری میدیدمش و او اصلاً به روی خودش نمیآورد که من به او نامهای دادهام و منتظر جوابش هستم. انگار نه انگار. بیتفاوت میآمد و میرفت، انگار اصلاً مرا نمیبیند یا اگر هم میبیند، نمیشناسد. تا اینکه بعد از هفت هشت روز دیگر آتشه نیامد مدرسه. یک روز نیامد، دو روز نیامد، سه روز نیامد، داشتم از دلشوره میمردم. با خودم هزار جور فکر میکردم. یعنی برای چی نمیآمد مدرسه؟ مریض شده بود؟ یا مشکل دیگری پیش آمده بود؟ نمیدانستم و همین ندانستن داشت زجرکش و دقمرگم میکرد. تا اینکه بعد از چند روز، یک روز سعید صدرایی، پسر مدیر دبستانمان که محصل کلاش ششم همان دبستان بود و با من به خاطر دوستی پدرهایمان دوست صمیمی بود، یواشکی به من گفت: خبر داری چی شده؟
گفتم: نه.
گفت: متوجه شدی آتشه س... چند روزه نمیاد مدرسه؟
قلبم شروع کرد به تاپ تاپ زدن. گفتم: بله. میدونی چرا؟
گفت: بهت میگم ولی قول بده که به هیچکی چیزی نمیگی. چون اگه پدرم بفهمه به کسی چیزی گفتم پوستمو قلفتی میکنه.
با هول و ولا گفتم: باشه. قول میدم.
گفت: بگو جون مادرم به کس چیزی نمیگم.
گفتم: جون مادرم به کسی چیزی نمی گم.
گفت: چند روز پیش باباش اومده بوده مدرسه با توپ پر، و با یه کیف پر از نامههای عاشقانهای که بچهها واسهی آتشه نوشته بودند، بهش داده بودند. کلی با پدر و مادرم دعوا کرده بوده که این چه مدرسهایه که پسراش اینقدر پررو و گستاخند. بعد نامهها رو درآورده بوده، ریخته بوده روی میز بابام. یه عالمه نامه بوده. بعد هم پروندهی آتشه را گرفته بوده و با عصبانیت رفته بوده.
آه از نهادم بلند شدم و دنیا پیش چشمم تیره و تار شد...
و اینطوری بود که دیگر آتشه را ندیدم و عشقم به او هم کم کم فروکش کرد و آتشش به خاکستر تبدیل شد. خاکستر نیمگرمی که هنوز هم که هنوز است مشتی از آن در گوشهی قلبم پنهانی باقی مانده.
---
(1)- این شعریست به نام "هرگز نمیر مادر" که در یک فیلم ملودرام ژاپنی به همین نام دکلمه میکردند و آن سالها این فیلم و این شعر خیلی معروف شده بود و من حفظش کرده بودم و آن را زینتبخش پایان نامهام کردم. البته سطر آخرش را تغییر دادم. سطر آخر شعر اصلی این بود: "هرگر نمیر مادر" که من تبدیلش کردم به "دوستم داشته باش، آتشه!" تغییرات کوچک دیگری هم در متن شعر دادم، از جمله "من"ها را تبدیل به "بنده" و "تو"ها را تبدیل به "شما" کردم.
آذر 1393
|