شارل بودلر معتقد بود که شعر مفصل وجود ندارد. او عقیده داشت که اصطلاح "یک قطعه شعر مفصل" نقیضگویی محض و ساده است.
نظر او در این باره به طور دقیق چنین است: "شعر مفصل وجود ندارد. من اثبات میکنم که اصطلاح "یک قطعه شعر مفصل" نقیضگویی محض و ساده است... یک قطعه شعر برازندهی نام خود نیست مگر آنکه روح را برانگیزد و بلندی دهد. اما هرگونه تحریک، بر اثر الزام روحی، گذراست. درجهی تحریک لازم، برای آنکه به شعری حق این نام را بدهد، نمیتواند در سراپای یک اثر نسبتن مهم حفظ شود. پس از نیمساعت، حداکثر، این درجهی تحریک ضعیف میشود و فرود میآید- آن گاه واکنش به دنبال آن است- و شعر در نتیجه و در واقع ارزش خود را از دست میدهد...
شعر مفصل دستآویز کسانی است که در ساختن شعر کوتاه ناتوانند.
هرآنچه از مرز دقتی که آدمی میتواند به یک اثر شاعرانه معطوف دارد، درگذرد؛ شعر نیست."
پایهی نظری استدلال بودلر این باور درست است که شعر محصول "آن شاعرانه" است و این "آن شاعرانه" که در زمانی کوتاه به شاعر الهام میشود و چون درخشش جرقهای ذهن شاعر را روشن میکند و روانش را برمیانگیزد و تعالی میبخشد و زهدان تخیل شاعر را از نطفهی خیال شاعرانه بارور و جوهر شعر را به او القا میکند، دیرپا و درازمدت نیست و حداکثر دقایقی (به باور بودلر حداکثر نیم ساعت) دوام و بقا دارد. پس از آن دیگر این جرقه خاموش میشود و "آن شاعرانه" فرومینشیند و محو میشود و آنچه باقی میماند صناعت شاعری است و فن ساخته و پرداخته کردن حاصل "آن شاعرانه" و پردازش و ویرایش و پیرایش و آرایش آن؛ ولی دیگر آنچه به مفهوم حقیقی کلمه شعر و برخوردار از جوهر شعری باشد، حاصل نمیشود.
در شعر کلاسیک فارسی مفردات (تکبیتیها)، دوبیتیها و رباعیها قالبهای رایج شعر کوتاه هستند، و به عنوان نمونه بعضی از مفردات صائب تبریزی، رباعیهای خیام و دوبیتیهای باباطاهر صورتهای کاملی از این نوع شعر کوتاه هستند- شعر کوتاهی که حاصل "آن شاعرانه" و برافروختهی جرقهی الهام شعر در ذهن شاعر است. به عنوان نمونه به مفردات زیر از صائب تبریزی توجه کنید:
دود اگر بالا نشیند، کسر شأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است
□
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا میکند
□
دست طمع چو پیش کسان میکنی دراز
پل بستهای که بگذری از آبروی خویش
□
اقبال خصم هرچه فزونتر شود نکوست
فواره چون بلند شود، سرنگون شود
و دو نمونه از رباعیهای خیام:
گر دست بفدی بر فلکم چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
از نو فلک دگر چنان ساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان
□
از من رمقی به سعی ساقی ماندهست
از صحبت خلق بیوفاقی ماندهست
از بادهی دوشین قدحی بیش نماند
از عمر ندانم که چه باقی ماندهست
و دو نمونه از دوبیتیهای باباطاهر:
نسیمی کز بن آن کاکل آیو
مرا خوشتر ز بوی سنبل آیو
چو شو گیرم خیالش را در آغوش
سحر از بسترم بوی گل آیو
□
اگر دل دلبرو دلبر کدومه؟
وگر دلبر دلو دل را چه نومه؟
دل و دلبر به هم آمیته وینم
ندونم دل که و دلبر کدومه
در شعر نیمایی هم نظر بودلر کم و بیش درست است و شعرهای کوتاه اغلب شاعرانهتر و دارای جوهر شعری نابتری نسبت به شعرهای بلند هستند و درخشش جرقهی الهام شاعرانه در آنها بیشتر هویداست. به عنوان مثال اگر به شعرهای نیمایی نیما یوشیج که بنیانگذار این قالب و نوع شعری است توجه کنیم، میبینیم که شعرهای کوتاه او- به ویژه در مجموعهی "ماخاولا" نسبت به اغلب شعرهای نیمهبلند و بلند او شاعرانهتر و برخوردار از جوهر شعری نابتری هستند. به عنوان مثال، به شعر کوتاه "سوسو" (هنوز از شب...) توجه کنید:
هنوز از شب دمی باقیست، میخواند در او شبگیر
و شبتاب از نهانجایش به ساحل میزند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقیست در او
به مانند خیال عشق تلخ من که میخواند
و مانند چراغ من که سوسو میزند در پنجرهی من
نگاه چشم سوزانش امیدانگیز با من
در این تاریک منزل میزند سوسو.
به روشنی آشکار است که این شعر زادهی "آن شاعرانه" و حاصل درخشش جرقهای در ذهن نیمای شاعر است. دیرگاهی در شب، شاعر کنار پنجرهاش ایستاده و درحالیکه نگاهی به سوسوی شبتاب در ساحل میاندازد و نگاهی به سوسوی چراغش که بر لبهی پنجرهی اتاقش سوسو میزند، ناگهان جرقهای شاعرانه در ذهنش میدرخشد و "آن شاعرانه" بر او الهام میشود و در آن "یک آن" نگاه چشم سوزان و امیدانگیز محبوبش را میبیند که در چشمانداز تاریک خیالش سوسو میزند و آن را برمیافروزد- و شعر زادهی همین "آن شاعرانه" و درخشش اخگر خیال است.
از این دیدگاه، شعرهای نیمهبلند و بلند را میتواند نقد کرد و ضعفهای عمومی مشترکی را که این شعرها به آن مبتلا هستند، چنین بیان کرد:
این نوع شعرها فقط در بخشهای کوتاهی از کل خود- بهخصوص در شروع خود و در نخستین تصویرها- دارای "آن شاعرانه" و درخشش جرقهی الهامبخش هستند و بقیهی شعر یا فاقد درخشش این نوع جرقههاست یا اگر هم درخششی وجود دارد ضعیف و کمفروغ است. در واقع بخش اعظم این نوع شعرها نه شعر به مفهوم خاص کلمه که نظم هستند و صناعت شعری و سازش و پردازش آن بر اساس فنون ادبی. به عبارت دیگر ما در این شعرهای نیمه بلند و بلند با بخشهای کوتاهی که دارای جوهر شعری هستند روبهروییم که به وسیلهی قسمتهای نظمگونهی توصیفی یا تصویری نسبتن مفصل ساخته و پرداخته شده، در زمانهایی که شاعر برخوردار از "آن شاعرانه" نبوده، به هم پیوند یافتهاند. و چون این قسمتهای کوتاه برخوردار از "آن شاعرانه" و درخشش جرقههای شعری که آنها را "آنات شاعرانه" مینامیم، در زمانهای مختلف و با فاصلههای زمانی گوناگون (مثلن چند ساعت، چند روز، چند هفته یا حتا چند ماه) ساخته شدهاند، در اغلب شعرها دارای انسجام حسی- عاطفی و وحدت حال و هوایی نیستند و از این نظر کل یکپارچه و منسجمی را به عنوان یک شعر پدید نمیآورند.
به عنوان نمونه، آخرین شعر بلند نیما یوشیج- مرغ آمین- را در نظر بگیریم. شعر با شروعی خیالانگیز که بیانگر "آن شاعرانه" و درخشش جرقهی خیال در ذهن شاعر است شروع میشود:
مرغ آمین دردآلودیست کاواره بمانده
رفته تا آن سوی این بیدادخانه
بازگشته، رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.
میشناسد آن نهانبین نهانان (گوش پنهان جهان دردمند ما)
جوردیده مردمان را
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشناپرورد
میدهد پیوندشان در هم
میکند از یأس خسرانبار آنان کم
مینهد نزدیک با هم آرزوهای نهان را
بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را
رشته در رشته کشیده (فارغ از هر عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشتهی سردرگمش را.
این بخش کوتاه آغازین حاصل یک "آن شاعرانه" است و در آن شعر به مفهوم ناب کلمه آفریده شده. در این لمحه، درخشش لمعهای در ذهن نیما او را برانگیخته تا شعر بیافریند. ولی پس از این، آنچه میخوانیم نظمیست ساخته و پرداخته شده که در آن نیما ویژگیهای مرغ آمین را توصیف میکند و سپس دیالوگ مفصل او با خلق را به زبان منظوم بیان میکند. در پایان شعر، بار دیگر با "آن شاعرانه" و درخشش جرقهی شعر در ذهن شاعر روبه رو هستیم و قطعهای کوتاه که برخوردار از جوهر شعری است:
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحهی مرداب آنگه گم)
مرغ آمینگوی
دور میگردد
از فراز بام
در بسیط خطهی آرام میخواند خروس از دور
میشکافد جرم دیوار سحرگاهان
وز بر آن سرد دوداندود خاموش
هرچه با رنگ تجلی رنگ در پیکر میافزاید
میگریزد شب
صبح میآید.
خرداد 1394
|