دخی کت‌شلواری
1397/2/4

دخی کت‌شلواری از دخترهای سال‌پایینی دانشکده بود و چون در ترم اول ورودش به دانشکده مثل پسرها کت و شلوار می‌پوشید، بچه‌ها اسمش را گذاشته بودند دخی کت‌شلواری.
دخی کت‌شلواری هم دختر خیلی زبر و زرنگی بود، هم دختر خیلی باز و بجوشی بود و به‌خصوص با پسرها خیلی راحت بود و باهاشان خیلی ساده و طبیعی حرف می‌زد و خودمانی می‌شد و این‌همه اعتماد به نفس و راحت بودن با دیگران برای یک دختر شهرستانی که تازه به تهران آمده بود، تحسین‌انگیز و کمی هم عجیب بود.
یکی دیگر از خصوصیات مثبت دخی کت‌شلواری این بود که اهل کتاب و کتابخوانی بود و چند باری او را از لای درب اتاقی از اتاقهای ساختمان جدید دیده بودم که در ساعتهای بعد از ظهر که دانشکده خلوت‌تر بود، تنهایی در کلاس خالی نشسته و پاهایش را دراز کرده بود روی صندلی جلویی، در حال کتاب خواندن است، و حتا یک‌بار تصادفی توی کتاب‌خانه یکی از جلدهای جیبی کتاب ژان کریستف رومن رولان را دستش دیده بودم که احتمالن از کتاب‌خانه‌ی فوق برنامه امانت گرفته بود.
یک‌بار که در تریای دانشکده نشسته بودیم و چای و شیرینی ناپلئونی می‌خوردیم، دخی کت‌شلواری و پسری که چندباری با هم دیده بودمشان روبه‌روی هم، نزدیکم نشسته بودند. از باندهای تریا شور امیرف که عاشقش بودم، پخش می‌شد و مرا غرق شور و حال کرده بود. در همین موقع شنیدم که دخی کت‌شلواری داشت درباره‌ی فکرت امیرف و موسیقی‌اش صحبت می‌کرد. کنجکاو شدم و گوش تیز کردم تا حرفهایش را بشنوم. اطلاعات خیلی خوبی از موسیقی امیرف و موسیقی آذربایجان داشت و معلوم بود موسیقی آن سرزمین را خیلی خوب می‌شناسد. از چند آهنگساز هم نام برد که تا آن زمان اسمشان را نشنیده بودم، از جمله کارا کارایف که می‌گفت آذربایجانی‌ها به او قره قره‌یف می‌گویند و علی‌اصغروف. یک قطعه هم از فکرت امیرف نام برد به اسم کاپریس آذربایجان و می‌گفت امیرف از ترانه‌ی مرغ سحر در آن استفاده کرده. من این قطعه را تا آن روز نشنیده بودم و با این صحبتهای دخی کت‌شلواری مشتاق شدم که آن را بشنوم، چون عاشق مرغ سحر نی‌داوود با صدای قمر بودم. برای همین عصر همان روز رفتم صفحه‌فروشی بتهوون و صفحه‌ی سی و سه دورش را خواستم. خوشبختانه داشتش و من هم خریدمش و بردمش خانه و با شور و شوق زیاد گوشش دادم و چقدر کیف کردم از شنیدن بارها و بارهای این قطعه‌ی زیبا و تنظیم باذوق و سلیقه‌اش از ترانه‌ی محبوبم- مرغ سحر. توی همین صفحه قطعه‌ی دیگری از امیرف بود به نام "قره‌باغ" که مرا دیوانه‌ی خودش کرد و هنوز هم هر وقت گوشش می‌کنم چشمهام پر از اشک می‌شود.
دخی کت‌شلواری اهل فیلم و سینما هم بود و عصرهایی که دانشکده اقتصاد یا کوی دانشگاه یا کانون فیلم دانشگاه تهران فیلم نشان می‌داد یا  صبح جمعه‌هایی که سینما پلازا یا بلوار فیلمهای اجتماعی نشان می‌دادند و من از مشریان پروپاقرص این فیلم‌ها بودم، معمولن توی سالن انتظار یا موقع خروج از سالن نمایش فیلم او را هم‌راه همان پسری می‌دیدم که توی دانشکده چند بار آنها را با هم دیده بودم و آن روز در تریا هم که صحبت موسیقی آذربایجان شد، با هم بودند. البته بعد از مدتی دیگر آنها را با هم ندیدم و کمی بعد متوجه شدم که پسره اصلن دانشکده نمی‌آید و بعد که پرس‌وجو کردم، کاشف به عمل آمد که دستگیرش کرده‌اند و چند سال حبس برایش بریده‌اند... از جمله فیلمهایی که یادم می‌آید در روز نمایشش دخی کت‌شلواری را هم دیدم، فیلم نسل اژدها بود، فیلم شاه لیر بود، فیلم گاو بود، دو قسمت فیلم دن آرام بود، فیلم تنگسیر بود، فیلم مادر پودوفکین بود. رزمناور پوتمکین بود و فیلمهای دیگر. در یکی از این روزهای نمایش فیلم اتفاق عجیبی افتاد که هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود و هروقت به یادش می‌افتم چنان جلوی چشمهایم زنده و تازه است که انگار همین پریروز اتفاق افتاده...
نمایش فیلم "نسل اژدها" در سینما پلازا بود. دخی کت‌شلواری هم آمده بود، این‌بار، پس از مدتی که تنها به تماشای فیلم می‌آمد، با یکی دیگر از پسرهای همدوره‌ای‌اش در دانشکده آمده بود و در سالن نمایش دو ردیف جلوتر از من و محسن نشسته بود. من اول متوجهشان نشدم و این محسن بود که متوجهم کرد: مهدی،نیگا کن، دخی کت‌شلواریه ها.
گفتم: کو؟
با اشاره‌ی دست نشانش داد: اوناهاش...
به جایی که اشاره می‌کرد نگاه کردم. دو ردیف جلوتر. دو صندلی به طرف راست. خودش بود. پرسیدم: تنهاست؟
گفت: نه. یکی از پسرای دانشکده باهاشه.
به صندلی‌های دوطرفش نگاه کردم. سمت راستش پسری را که محسن می‌گفت، دیدم. همان پسری بود که بعدها با هم ازدواج کردند.
فیلم رمانتیک قشنگی بود درباره‌ی زندگی مردم دهکده‌ای در جنوب چین در زمانی که ژاپنیها شمال چین را اشغال کرده بودند، با بازی درخشان کاترین هپبورن و والتر هیوستن. در یکی از صحنه‌های فیلم که بحث درباره‌ی کتاب و کتابخوانی بود، کسی که نقشش را آکیم تامیرف بازی می‌کرد، گفت: آره، من اغلب زمستونا کتاب می‌خونم تا خونم رو گرم کنه...
هنوز جمله‌اش را تمام نکرده بود که دخی کت‌شلواری بلند گفت هورااااا، و بعد با شور تمام شروع کرد به کف زدن و نگذاشت بقیه‌ی جمله را بشنوم. خیلی زود پسر همراهش با او در دست زدن همصدا شد. هردو چنان پرشور دست می‌زدند که همه را به هیجان آوردند و همگی با آنها شروع کردیم به دست زدن.
بعدها که کتاب "نسل اژدها" را خواندم، دیدم جمله‌ی کامل این بوده: آره، من اغلب زمستونا کتاب می‌خونم تا خونم رو گرم کنه...، گاهی هم تابستونا می‌خونم واسه این‌که سردش کنه."
بعد که فکرش را کردم دیدم این جمله آن‌چنان هم شورانگیز و رمانتیک نبود که بابتش آدم آن‌طور شور بگیردش و با آن‌همه هیجان دست بزند. نمی‌دانم دخی کت‌شلواری توی این جمله چی دید که آن‌طور به وجد آمد و از خود‌بی‌خود شد. شاید چون عاشق مطالعه بود این‌طور آن جمله رویش اثر گذاشته و احساساتیش کرده بود، یا شاید هم بی‌دلیل یکهو احساساتی شده بود.
اما فراموش‌نشدنی‌ترین صحنه‌ای که از دخی کت‌شلواری دیدم و بر رویم اثری چنان عمیق گذاشت که محال است هیچ‌وقت از یادش ببرم، صحنه‌ای بود که در بعد از ظهر یکی از روزهای پاییز سال 55 دیدم. داشتم از طبقه‌ی دوم ساختمان جدید، دور آمفی‌تئاتر، رد می‌شدم. نزدیک اتاق 216 که شدم دیدم در اتاق نیمه باز است و شنیدم که از داخلش صدای میومیوی گربه یا بچه‌گربه می‌آید. صدای میومیو یک لحظه قطع نمی‌شد. باکنجکاوی رفتم جلو و بی‌سروصدا خودم را رساندم نزدیک در و یواشکی سرک کشیدم. دخی کت‌شلواری را دیدم که رفته بود بالای هره‌ی کنار پنجره و از پنجره که باز بود، خم شده بود بیرون و یک دستش را به دیواره‌ی پنجره گرفته و یک پایش را از پنجره گذاشته بود بیرون، با دست دیگرش پشت پنجره داشت سعی می‌کرد بچه‌گربه‌ای را که پشت پنجره بین میله‌ها گیر افتاده بود بگیرد و نجات دهد. بچه‌گربه ملتمسانه میومیو می‌کرد. او هم هی می‌گفت: بیا، جونم!... بیا... نترس... بیا، جونم!... الان نجاتت می‌دم... نترس، جونم!... کتاب جیبی‌اش هم باز مانده به صورت هشت روی هره‌ی پنجره بود.
یک لحظه قلبم هری فروریخت و نفسم بند آمد. دستش از دیواره‌ی پنجره ول شده بود و داشت از آن بالا سقوط می‌کرد پایین، ولی لحظه‌ای بعد نفس راحتی کشیدم، چون به موقع دستش را دوباره گرفت به دیواره‌ی پنجره و تعادلش را به دست آورد. خواستم بروم جلو، کمکش کنم. ترسیدم با صدایم تمرکز و تعادلش را به هم بزنم و کار را خرابتر کنم. چند لحظه بعد با نهایت حیرت دیدم که با دستش که بیرون پنجره بود، پشت بچه گربه را خیلی آرام گرفت و بااحتیاط از بین میله‌ها کشیدش بیرون، بعدش خیلی آرام و با احتیاط آوردش تو. بعدش هم از بالای هره پرید پایین و بچه گربه را گرفت بغلش و شروع کرد به ناز و نوازش کردنش و گفتن کلمات محبت‌آمیز و آرام‌بخش بهش...
این صحنه‌ای‌ست که هر وقت دخی کت‌شلواری یادم می‌آید یا به او فکر می‌کنم، مثل سکانس مهیجی از یک فیلم سینمایی، با وضوح تمام از جلو چشمهایم می‌گذرد...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا