نیما و لادبن
1396/10/30


نیما یوشیج برادر کوچکتری داشت به نام رضا که دو سه سال از او کوچکتر بود و نیما این برادر کوچکترش را خیلی دوست داشت. کودکی این دو برادر در روستای کوهستانی یوش، در دل کوههای البرز و منطقه‌ی نور، در کوچه‌باغ‌ها و بیشه‌ها و جنگلها به گردش و بازی و گفت‌وگو با هم گذشت. در نوجوانی با هم به تهران آمدند و در مدرسه‌ی سن‌لویی به ادامه تحصیل پرداختند و تقریبن با هم دوره‌ی تحصیل در این دبیرستان را به پایان رساندند. در همان سالها که در تهران بودند نیما نام لادبن (به معنای گلبن یا بوته‌ی گل) را برای برادرش و نام و نام فامیل نیما یوشیج را برای خودش انتخاب کرد و این نامهای زیبای ابرانی بر این دو برادر ماند. پس از پایان یافتن تحصیل دبیرستانی، نیما به استخدام دولت درآمد و به زبان آن روزگار مستخدم دولت شد ولی لادبن که از دوران تحصیل در دبیرستان به سیاست و فعالیت سیاسی دل بسته و به حزب عدالت پیوسته بود، به فعالیت حرفه‌ای سیاسی روی آورد  و با اوج‌گیری جنبش جنگل در گیلان، در اوایل سال 1299 خانواده‌اش را در تهران ترک کرد و به گیلان رفت و به جنبش جنگل پیوست. او در نهضت جنگل در کنار کسانی چون عبدالحسین حسابی و ابوالقاسم ذره به کار فرهنگی و روزنامه‌نگاری پرداخت و آنها به کمک چند رفیق دیگر روزنامه‌ی "ایران سرخ" را به عنوان ارگان کمیساریای دولت انقلابی جمهوری گیلان منتشر می‌کردند. حدود یک سال نیما هیچ خبری از لادبن نداشت. بعد از آن نامه‌ای از لادبن به نیما رسید. در این نامه لادبن از حال و روزش برای نیما نوشته بود. نیما پاسخ این نامه را در مهر ماه 1300 برای لادبن نوشت و ارسال کرد.
لادبن در اوایل زمستان سال 1301، پس از شکست جنبش جنگل، همراه با یارانی که در این جنبش فعال بودند، ایران را ترک کرد و به اتحاد شوروی رفت، و از این زمان تا پاییز سال 1309 در ناحیه‌ی قفقاز و در  داغستان و گرجستان بود. در پاییز سال 1309 به ایران آمد و حدود یک سال و نیم در ایران بود. بیشتر این مدت را در تهران گذراند. بعد به یوش رفت و مدتی در یوش ماند. سرانجام به آستارا پیش نیما و عالیه رفت و مدت کوتاهی پیش آنها ماند. بعد هم در اوایل بهار سال 1311 با آنها وداع کرد و شبی از رودخانه‌ی ارس گذشت و به آن سوی مرز رفت. پس از آن دیگر هیچ خبری از او در دست نیست و در نوشته‌های نیما هم دیگر نام و نشانی از او نمی‌بینیم.

از نیما یوشیج رونویس 23 نامه به یادگار مانده که در فاصله‌ی سالهای 1300 تا 1310 به لادبن نوشته است. در این نامه‌ها نیما مطالب گوناگونی برای برادرش نوشته، او را نصیحت و دلالت کرده، با او درد دل کرده، از او گله کرده یا تقاضاهایی کرده، گزارشی از رویدادهای خانوادگی و مسائل نزدیکان و هم‌چنین نوشته‌ها و سروده‌های چاپ نشده و چاپ شده‌اش به او داده و خیلی مطالب خواندنی دیگر برای برادرش نوشته که از طریق آنها می‌توانیم برگهایی از کتاب زندگی خانوادگی و ادبی و اجتماعی نیما را بخوانیم و با جزئیات رویدادهای زندگی‌اش آشنا شویم.
من در نوشته‌ای دیگر  به بررسی این نامه‌ها و بررسی زندگی نیما از طریق آنها پرداخته‌ام و در این‌جا دیگر نمی‌خواهم به آنها بپردازم، بلکه می‌خواهم به شعرهایی که نیما سروده و سایه‌ی برادرش در آنها دیده می‌شود، بپردازم.
نخستین شعر از این دست، شعر "گل مهتاب" است. در این شعر نیما از همراهی سخن گفته که به احتمال زیاد برادرش است:
آن وقت سوی ساحل راندیم با شتاب
با حالتی که بود
نه زندگی نه خواب
می‌خواست همرهم که ببوسد ز دست او
می‌خواستم که او
مانند من همیشه بود پای‌بست او
می‌خواستم که با نگه سرد او دمی
افسانه‌ای دگر بخوانم از بیم ماتمی
می‌خواستم که بر سر آن ساحل خموش
در خواب خود شوم
جز بر صدای او
سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش
وان‌جا جوار آتش همسایه‌ام
یک آتش نهفته بیفروزم.

اما به ناگهان
تیره نمود رهگذر موج
شکلی دوید از ره پایین
آن‌گه بیافت بر زبری اوج
در پیش روی ما گل مهتاب
کم‌رنگ ماند و تیره‌نظر شد
در زیر کاج و بر سر ساحل
جادوگری شد از پی باطل
وافسرده‌تر بشد گل دل‌جو
هولی نشست و چیزی برخاست
دوشیزه‌ای به راه دگر شد.

در این بخش از شعر "گل مهتاب"، نیما از آرزوهای برباد رفته‌ای می‌گوید که برای خود و همراهش داشته و آن ‌چیزها که دوست داشته بشود اما نشده و آن‌دو ناکام مانده‌اند.
تقی پورنامداریان در کتاب "خانه‌ام ابری است" به این موضوع توجه کرده و او هم احتمال داده که همراه نیما در این شعر برادرش بوده:
"این همراه هم‌چنان می‌تواند برادر نیما نیز باشد. نیما برادر کوچکتری به نام رضا داشت که سپس نام "لادبن" بر خود نهاد. او تمایلات کمونیستی داشت و اهل ماجرا و سیاست بود. در زمان به قدرت رسیدن رضاخان از ایران به شوروی گریخت... محتمل است که همراه کودکی نیما که با او در قایق است، اشاره به همین برادر باشد که کودکی آنها با هم می‌گذرد. هردو برادر از یوش به تهران می‌آیند و هردو دوستدار آزادی و عدالت اند و بعد برادر شیوه‌ی مبارزه‌اش را تغییر می‌دهد..."
(ص 183)
در شعر "در شب سرد زمستانی" هم سایه‌ای از لادبن می‌بینیم، در آن شبی که پس از بازگشت به ایران و سفر به آستارا و چند روزی مهمان نیما و همسرش بودن، با آنها وداع کرد و از آنها جدا شد. این شب را شراگیم یوشیج به نقل از مادرش چنین روایت کرده:
"عالیه خانم می‌گفت: یک‌شب سر و کله‌ی لادبن پیدا شد. با یک لباس دهاتی از یوش آمده بود. چند روزی در خانه‌ی ما در آستارا مخفی بود و بالاخره یک شب بعد از خوردن شام، من و نیما و لادبن به نزدیک رودخانه‌ی مرز ایران و شوروی رفتیم. نیما و لادبن یکدیگر را بغل کردند و بوسیدند. اما این آخرین وداع دو برادر بود و دیگر هرگز یکدیگر را ندیدند.
لادبن کفشهایش را درآورد و از رودخانه گذشت. در آن طرف آب ما سایه‌ی سیاهش را در تاریکی می‌دیدیم که کفشهایش را پوشید و در لابه‌لای درختان انبوه و در دل سیاه شب ناپدید شد و من و نیما در حالتی از حزن و سکوت به خانه بازگشتیم..."
(یادداشتهای روزانه نیما یوشیج- ص 307)

در شعر "در شب سرد زمستانی" روایت نیما را از این شب می‌خوانیم:
من چراغم را در آمدرفتن همسایه‌ام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود
باد می‌پیچید با کاج
در میان کومه‌ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جاده‌ی باریک
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزه‌ی لب:
که می‌افروزد؟ که می‌سوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می‌اندوزد؟"

در شعر "چراغ" هم تصویری مشابه با تصویر بالا می‌بینیم. رفیق و هم‌فکر نیما (لادبن) در شبی سرد از راه دور می‌رسد، دمی یا کمی با نیما می‌نشیند و با کلام مهرآمیز و نگاه مهربانش به او دلگرمی می‌بخشد. سپس برمی‌خیزد و نیما را ترک می‌کند و او را تلخ‌کام و دل‌سوخته، پشت سر به جا می‌گذارد و می‌رود:

پیت پیت... درآی با من نزدیک
تا قصه گویمت ز شبی سرد
کامد چگونه با کف‌اش آتش
از ناحیه‌ همین ره تاریک
...
پیت پیت.. نفس نگیردم از چه؟
از چه نخیزدم ز جگر دود؟
آنم که دل نهاد در آتش
می‌دیدمش که می‌رود از من
چون جان من که از تن نابود.

اول نشست با من دل‌گرم
(در چه مکان؟ کدام زمانی؟)
آخر ز جای خاست چو دودی
چون آرزوی روز جوانی.

این آتشم به پیکر اندوخت و برفت
او این زبان گرمم آموخت و برفت
مجلس چو دید خالی از هم‌زبان چنان
در آتشی چنینم دل سوخت و برفت.

سرانجام، در شعر "تو را من چشم در راهم"، پس از حدود بیست و شش سال که از آخرین دیدار نیما و لادبن می‌گذشت، نیما از برادرش چنین دل‌انگیز و شاعرانه یاد کرده و به او گفته که هم‌چنان چشم به راهش است:

تو را من چشم در راهم شباهنگام
که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم.

شباهنگام، در آن دم که بر جا دره‌ها چون مرده‌ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلور به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم
تو را من چشم در راهم.
(زمستان 1336)


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا