شبهای روشن
1397/2/4


یکی از شبهای روشن بهار سال پنجاه و پنج بود و بعد از تمام شدن درس خواندنم در کتاب‌خانه‌ی دانشکده، داشتم می‌رفتم خانه. از در غربی دانشگاه که کنار سلف‌سرویس دانشکده بود، خارج شده بودم و آهسته آهسته، درحالی‌که توو خودم بودم، داشتم می‌رفتم سمت خیابان شاهرضا که صدای دختری از توی خودم کشیدم بیرون: آقا! آقا! ببخشید...
برگشتم. دختری داشت تندتند به من نزدیک می‌شد. پشت سرش هم سگ بزرگ ولگردی داشت می‌آمد. به نظرم رسید که دختر ترسیده. سگ هم ظاهرن این را فهمیده بود و برای همین داشت دختر را تعقیب می‌کرد. دختر با صدایی لرزان گفت: آقا! می‌شه بی‌زحمت اینو چخ کنین، بره؟ لعنتی افتاده دنبالم، ول‌کنم نیست...
ایستادم تا دختر رسید به من. بعدش گفتم: چشم. الان...
و بعد با نگاهی تهدیدآمیز و درحالی‌که چشمهایم را گرد کرده بودم، زل زدم توی چشمهای سگ و داد زدم: چخه!... چخه!
سگ با صدای "چخه... چخه"ی من جا خورد و سرجاش ایستاد. بعد از چند ثانیه از جوی خشک کنار پیاده‌رو رد شد، رفت آن‌طرف خیابان.
من و دختر که به نظرم رسید دانشجوست، شانه به شانه راه افتادیم به سمت خیابان شاهرضا.
گفتم: نگران نباشید. رفت.
با نگاهی قدرشناسانه نگاهم کرد و تبسم محجوبانه‌ای کرد و گفت: خیلی ممنون. به دادم رسیدین.
گفتم: خواهش می‌کنم. از سگ می‌ترسین؟
خندید و گفت: آره. خیلی. سگ که جای خود داره. از گربه‌شم می‌ترسم.
خندیدم و گفتم: جدی؟
گفت: جدی.
و اینطوری بود که سر صحبت بینمان باز شد. معلوم شد که دانشجوی دانشکده علوم، رشته‌ی شیمی است و سال دومی. خودش را هم نازنین معرفی کرد. من هم خودم را معرفی کردم و گفتم که دانشجوی سال سوم دانشکده فنی، رشته‌ی برق، هستم. تا سر خیابان شاهرضا با هم صحبت کردیم. بعد آن‌جا از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم. او رفت دست چپ، من هم رفتم سمت میدان بیست و چهار اسفند...
دو روز بعد، وقتی رفته بودم کتاب‌خانه‌ی مرکزی دانشگاه برای درس خواندن، دوباره دیدمش. سلام علیک کردیم. گفت: بازم ممنون که پریشب جونمو نجات دادین. داشتم سنکپ می‌کردم.
خندیدم و گفتم: ای بابا، من که کاری نکردم، یه چخه چخه کردن که این حرفا رو نداره.
گفت: نه به خدا... هرچی تشکر کنم کمه. اگه شما نبودین از ترس پس می‌افتادم.
حدود دو ساعتی توی کتاب‌خانه مرکزی با هم گپ زدیم و از دانشکده‌هامان گفتیم و درسها و کلاسها و  این‌جور چیزها. آخرش هم که می‌خواستیم از هم خداحافظی کنیم، قرار گذاشتیم باز هم‌دیگر را در همان کتاب‌خانه مرکزی ببینیم.
دیدار چهارم یا پنجم بود که رفتیم تریای ادبیات و با هم چای و شیرینی خوردیم. صحبتمان کشید به ادبیات و سینما. آن روزها فیلم "شبهای روشن" ویسکنتی را نشان می‌دادند. سینما تخت جمشید. من سه بار فیلم را دیده بودم و عاشقش شده بودم. نوولش را هم خریده بودم و دوبار پشت سر هم خوانده بودم. نوشته‌ی داستایوسکی. باز هم دلم می‌خواست فیلم را ببینم. صحبتمان کشید به این فیلم و کتابش. نازنین نه کتاب را خوانده بود نه فیلم را دیده بود. گفت خیلی دلش می‌خواهد فیلم را ببیند. من هم فرصت را مغتنم شمردم و ازش دعوت کردم که با هم برویم، فیلم را ببینیم. او هم دعوتم را قبول کرد و قرار شد، فردای آن روز، بعد از ظهر، که هیچ‌کدام کلاس نداشتیم، سئانس سه تا پنج با هم برویم فیلم را ببینیم. قرار شد توی کتاب‌خانه مرکزی همدیگر را ببینیم و با هم برویم.
فردا از صبح یک جوری بودم، یک جور خاص و عجیب، و همش دلم شور می‌زد. حس می‌کردم به نازنین علاقه پیدا کرده‌ام- علاقه‌ای که می‌دانستم اسمش عشق نیست ولی نمی‌دانستم اسمش چیست- و فکر کردن بهش باعث می‌شود که حس مرموزی پیدا کنم، حسی که هم خوشایند بود هم منقلب کننده. تمام صبح تا بعد از ظهر تپش شدید قلبم را حس می‌کردم و دلم شور می‌زند. هرجور بود صبح تا ظهر را گذراندم. اولش با دکتر نیکخواه کلاس دینامیک داشتیم، بعدش با دکتر شایان کلاس آنالیز. ناهار را هم در سلف‌سرویس نفهمیدم چطور خوردم. بعدش راهی کتاب‌خانه مرکزی شدم. ساعت دو و ربع با هم قرار داشتیم. وقتی رسیدم، نازنین هنوز نیامده بود. چند دقیقه بعد آمد و با هم راه افتادیم به سمت درب شرقی دانشگاه، بعد خیابان آناتول فرانس و خیابان تخت جمشید، بعد از چهارراه وصال، سینما تخت جمشید. ساعت یک ربع به سه جلوی سینما بودیم. دو تا بلیت از گیشه خریدم و وارد سالن سینما شدیم. قبل از شروع فیلم رفتیم کافه تریای سینما، قهوه خوردیم. ساعت سه درهای سالن نمایش فیلم باز شد. ما هم رفتیم داخل سالن و جایمان را پیدا کردیم. نشستیم سر جامان. نازنین سر ردیف، من کنارش. چند دقیقه بعد چراغهای سالن خاموش شدند و بعد از چند دقیقه نشان دادن آگهی و برنامه آینده، فیلم شروع شد. در طول فیلم چند بار حس کردم که نازنین دارد بی‌صدا اشک می‌ریزد. از روی پاک کردن پی‌درپی بینی و گوشه‌های چشمها و گونه‌هایش. به خصوص آنجایی که ناتالیا در شب دوم دیدارش با ماریو، داستانش را برای او تعریف می‌کرد و فیلم با فلاش بک به یک‌سال قبل، ماجرای عشق بین ناتالیا و مرد جوانی را که مستأجر خانه‌ی مادربزرگش بود، نشان می‌داد. همین‌طور، آنجایی که ناتالیا نامه را به ماریو داد. همین‌طور، آن سکانسی که آنها سوار قایق بودند و برف شروع به باریدن کرد، و چند سکانس اشک درآر دیگر... اشکهای خودم هم چند بار در آمد...
فیلم با ظاهر شدن مردی که ناتالیا دوستش داشت و یک سال تمام منتظرش مانده بود، به پایان می‌رسید. ناتالیا او را ایستاده روی پل سنگی می‌دید و با شوق و شادی به سمتش می‌رفت و ماریو را تنها می‌گذاشت. مرد خیلی سرد و بی‌روح با او برخورد می‌کرد ولی برای ناتالیا این هیچ اهمیتی نداشت و همین‌که او برگشته بود کافی بود. سرانجام ناتالیا برمی‌گشت و از ماریو برای تمام لحظاتی که با او همراهی کرده و تمام شادیهایی که به او داده بود، تشکر می‌کرد. سپس با مرد تازه از راه رسیده می‌رفت و ماریو را تنها می‌گذاشت. ماریو غرق تلخکامی و احساس بازندگی برجا می‌ماند. سپس غمگین پالتویش را از روی زمین برمی‌داشت و از خیابانی که در اول فیلم از آن وارد صحنه شده بود، از صحنه خارج می‌شد، درحالی‌که سگی به سمتش می‌آمد، سگی که انگار متوجه تلخکامی‌اش شده بود و می‌خواست با همراهی با او همدردی کند و دلداری‌اش دهد.
فیلم که تمام شد و از سالن سینما آمدیم بیرون، برای این‌که حال و هوای نازنین عوض شد، به شوخی گفتم: خوشبختانه اون سگه، اینجا دیگه دنبال ناتالیا نبود، بلکه دنبال ماریو بود.
نازنین خندید. نگاهش کردم. چشمهایش قرمز و مرطوب بودند. معلوم بود حسابی اشک ریخته. ادامه دادم: لابد سگه بو برده بوده ناتالیا ازش می‌ترسه، به جای اون ماریو را تعقیب می‌کرده.
با خنده گفت: شایدم ناتالیا مث من ترسو نبوده.
خندیدم. بعد از چند دقیقه شوخی در این باره هر دو ساکت شدیم و چند دقیقه‌ای در سکوت کنار هم. راه رفتیم، در پیاده‌روی خیابان وصال، می‌رفتیم به سمت شمال. بعد از  چند دقیقه سکوت، نازنین سکوت را با آهی که کشید، شکست. بعدش گفت: انگار این فیلمو از روی زندگی من ساخته بودند...
با تعجب گفتم: چطور؟
گفت: آخه، می‌دونین؟ منم یه تجربه‌ی تقریبن مشابه تجربه‌ی ناتالیا داشتم و دارم... هنوزم درگیرشم.
باورم نمی‌شد. یعنی چی؟ منظورش چی بود؟ کمی مکث کردم. بعدش به خودم جرأت دادم و پرسیدم: یعنی کسی را دارید که ترکتون کرده و قراره برگرده؟
نازنین آهی ممتد کشید. بعدش گفت: می‌شه الان راجع بهش حرف نزنیم؟
صدایش می‌لرزید. گفتم: باشه. خودتونو اذیت نکنین. منو هم ببخشین که پرسیدم.
با صدای لرزان گفت: نه. شما تقصیری ندارین. من الان حالم جوری نیست که بتونم چیزی بگم. یه کم که حالم سر جاش اومد واستون می‌گم.
گفتم: باشه. هرجور که راحتین.
دیگر چیزی نگفتم. نازنین هم چیزی نگفت و هر دو در سکوت به راه رفتن ادامه دادیم تا رسیدیم به بلوار الیزابت. سر چهارراه، از عرض خیابان وصال رد شدیم. بعدش از عرض بلوار هم رد شدیم و رفتیم توی پیاده‌رو، بعدش هم رفتیم سمت پارک فرح.
توی پارک، کمی بعد از در ورودی، روی نیمکتی نشستیم و آنجا بود که نازنین ماجرایش را با صدایی گرفته و محزون برایم تعریف کرد که خلاصه‌اش این بود: دو سال پیش با پسری آشنا شده بود. بعد از چند ماه آشنایی و بعدش دوستی، همدیگر را پسندیده بودند. بعد هم پسر با خانواده‌اش آمده بود خواستگاریش و بعد از توافق خانواده‌ها شیرینی خورده و با هم نامزد کرده بودند. بعدش پسر گفته بود برای ادامه‌ی تحصیل می‌خواهد برود آمریکا، و قول داده بود که وقتی کار اقامت و دانشگاهش درست شد، می‌آید و او را عقد می‌کند و با هم می‌روند آمریکا تا او هم آن‌جا به تحصیلش ادامه می‌دهد. ولی الان نزدیک یک سال بود که رفته بود و در این یک سال هیچ خبری و اثری ازش نبوده که نبوده. نه نامه‌ای نوشته بود، نه تلفنی کرده بود، خانواده‌اش هم، راست یا دروغ، می‌گفتند که هیچ تماسی با او و هیچ خبری ازش نداشته‌اند، و او الان یک سال آزگار بود که بی‌خبر و بلاتکلیف مانده بود و این بی‌خبری و بلاتکلیفی خیلی عذابش می‌داد...
وقتی از هم جدا شدیم حال بدی داشتم. احساس تلخکامی می‌کردم. هم به خاطر ماجرای غم‌انگیزی که شنیده بودم و اطلاع از عذابی که نازنین می‌کشید، هم به خاطر این‌که فهمیده بودم پسر دیگری در زندگی‌اش هست. یک‌جورهایی خودم را بازنده حس می‌کردم، اصلن دلم نمی‌خواست آرزو کنم که پسر دیگر هیچ‌وقت پیدایش نشود و نازنین را از من نگیرد. در این صورت می‌بایست خیلی سنگ‌دل باشم که خواهان بیشتر عذاب کشیدن نازنین بوده باشم. در عین حال ته قلبم آرزو داشتم که این اتفاق نیفتد- یعنی پسر پیدایش نشود و نازنین برای من بماند- فقط و فقط برای من. با این حال حسی از ته قلبم به من می‌گفت که مثل آخر فیلم "شبهای روشن" سرانجام سر و کله‌ی پسر ظاهر می‌شود و نازنین را با خودش می‌برد.
بعد از آن روز، همیشه در ملاقات با نازنین معذب بودم و احساس بدی داشتم: احساس عذاب وجدان. برای همین سعی می‌کردم ازش دوری کنم و کمتر هم‌دیگر را ببینیم تا مبادا از ظاهرم پی ببرد که در قلبم چه می‌گذرد.
چندوقت بعد، یک روز صبح توی کتاب‌خانه‌ی دانشکده نشسته بودم و داشتم مسئله‌ی دینامیک حل می‌کردم که صدای دختری را شنیدم که سلام کرد. بدون این‌که او را ببینم از روی صدایش تشخیص دادم که نازنین است.  سرم را بلند کردم. خودش بود. جا خوردم. جواب سلامش را دادم و بلند شدم، با هم دست دادیم. توی چشمهایش برق خاصی می‌درخشید، برق امید و شادی. گفت: می‌شه چند دقیقه باهاتون حرف بزنم؟
گفتم: البته که می‌شه.
بعد وسایلم را از روی میز جمع کردم و گذاشتم توی کیفم. بعدش با هم راه افتادیم و از کتاب‌خانه خارج شدیم و آمدیم طبقه‌ی هم‌کف. بعد هم از دانشکده رفتیم بیرون و توی خیابان جلوی دانشکده قدم‌زنان راه افتادیم. کمی که از جلوی فنی دور شدیم، نازنین با هیجان گفت: مژده بدین.
توی صدایش شادی موج می‌زد. گفتم: خوش خبر باشین.
گفت: خوش خبرم. خیلی هم خوش خبرم.
گفتم: جدی؟ چی بهتر از این!
گفت: دیروز ازش نامه داشتم.
و بعد با هیجان خاصی کیفش را باز کرد و کاغذی را درآورد و داد دستم، گفت: خودتون بخونینش.
تردید داشتم که کاغذ را بگیرم یا نه. تردیدم را که دید، گفت: نگران نباشین. هیچ چیز خصوصی‌ای توش نیست.
کاغذ را گرفتم و گفتم: مطمئنید؟
درحالی‌که چشمهایش برق می‌زد، گفت: مطمئن...
کاغذ را گرفتم و در حالی‌که می‌رفتیم سمت کتاب‌خانه‌‌ی مرکزی، آن را خواندم. نامه‌ی کوتاهی بود. نوشته بود که بر اثر اتفاقی ناخواسته، مدت کوتاهی بعد از ورود به آمریکا، بازداشت شده و در اثر سوء تفاهمی که پیش آمده بوده، تا همین چند روز پیش زندانی بوده و حالا هم به این شرط آزادش کرده‌اند که ظرف یک هفته خاک آمریکا را ترک کند. برای همین دارد برمی‌گردد ایران، و به زودی دیدارها تازه می‌شود...
غروب که داشتم تنها و دل‌تنگ از دانشکده برمی‌گشتم خانه، از درب کنار سلف سرویس که خارج شدم و راه افتادم سمت خیابان شاهرضا، دوباره همان سگ ولگردی را دیدم که شب اول آشنایی‌ام با نازنین دنبالش افتاده بود و من چخش کرده بودم. سر راهم ایستاده بود و یک جور خاصی نگاهم می‌کرد. نمی‌دانم چرا حس کردم که نگاهش از سر همدردی است...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا