شب است و پنجرهها بستهاند و درها قفل
کلیدها همه گم
امیدها همه نابود گشته، رفته به باد
و عطر خاطرههای فروغبخش از یاد
سرودها همه مسکوت
و لحظهها تاریک
چراغها خاموش
و شور و شوکت آواز عاشقانه فراموش.
شب است و قلب من از شدت عطش بیتاب
میان حسرت و افسوس و یأس سردرگم
اسیر سلطهی بنبستهای دلتنگی
نه چشم امیدی
نه راه نجاتی
نه خنده بر لب دلبستگان آینده
نه شور و شوق رهایی از این شب مسموم
نه حال و حوصلهی زندگی در این سیاهی شوم.
شب است و باز من خستهدل به یاد توام
و روشنی خیال تو میکند دلگرم
مرا که قلب غریبم
پر است از تپش بیقراری عشقت
در این دقایق تاریک و بینهایت غربت.
در این شباشب خاموشی و فراموشی
در این شبی که پر از لحظههای نومیدیست
و غرق در سیاهی تنهایی
و لب به لب از یأس
چه شعرها که در آن چشمهای روشن تست
چه مهرها که در آن قلب پرتوافکن تست.
|