برای دیدن خالهام به آسایشگاه نیکان در نیاوران رفته بودم. خالهام که مبتلا به افسردگی مزمن چندین و چند ساله است، چندسالیست که به خواست خودش به آن آسایشگاه آمده و آنجا زندگی میکند. همینکه توی سالن طبقهی دوم که مخصوص کسانیست که اتاق خصوصی دارند، کنار خالهام نشستم، چشمم افتاد به خانمی همسنوسال خودم که روی مبل روبهرویم نشسته و یک پایش را گذاشته بود روی پای دیگرش و داشت کتاب میخواند. اولین باری بود که او را آنجا میدیدم. چون در طول آن چندسالی که مرتب به دیدن خالهام به آن آسایشگاه میرفتم، تقریبن تمام ساکنان آن طبقه را میشناختم، حدس زدم که خانم تازه به آن آسایشگاه آمده است. چنان غرق خواندن کتاب بود که بیاختیار کنجکاو شدم بدانم چه کتابی میخواند. خالهام مثل همیشه داشت برایم از گذشتههای دور و خاطرات مادر و پدرش تعریف میکرد. من در حین تعریفش، بدون اینکه او و آن خانم متوجه شوند هی دزدکی سرک میکشیدم تا ببینم چه کتابی دارد میخواند.. کتاب قطوری بود. سرانجام در فرصتی مناسب که خانم کتاب را بسته و بالا آورده بود تا ظاهرن خستگی دستهایش را در کند، موفق شدم جلد کتاب و عنوانش را ببینم. کتاب به زبان انگلیسی بود و عنوانش بود "I spent my life in mines" (عمرم را در معدنها گذراندم) و زیر عنوان کتاب که با خط درشت چاپ شده بود و نام نویسنده که از فاصلهای که کتاب از من داشت قابل خواندن نبود، عکسی از مردی معدنکار و خانوادهاش کنار تختهسنگهای بزرگ نزدیک یک معدن چاپ شده بود. خانم پس از اینکه چند بار دستهایش را باز و بسته کرد، و کش و قوسی به بدنش داد، دوباره کتاب را باز کرد و بدون اینکه متوجه من بشود، سرگرم خواندن شد. نگاهی به چهرهاش انداختم. پوستی سبزه و صورتی گرد داشت. چقدر چهرهاش برایم آشنا بود! ولی هرچه فکر میکردم یادم نمیآمد کجا او را دیدهام، تا اینکه ناگهان با دیدن عنوان کتاب و واژهی "معدن" در آن برقی در ذهنم درخشید و یادم آمد که او کیست. درست است. خودش بود. مادموازل دودی خودمان. همان دخترخانم همدانشکدهایام که دانشجوی رشتهی معدن بود و یک سال بعد از من وارد دانشکده شده بود. بعد از چند ماه هم ترک تحصیل کرده و دیگر نیامده بود دانشکده. هیچوقت هم معلوم نشد که چرا ترک تحصیل کرد و نیامد دانشکده و کجا رفت و آخر و عاقبتش چه شد. اسم مادموازل دودی را هم یکی از دوستانم برای این رویش گذاشته بود که یکبار او را در کتابخانهی دانشکده دیدیم که تنها پشت میزی نشسته و دارد سیگار میکشد، و این اولین و آخرین باری بود که دختری را در دانشکده در حال سیگار کشیدن دیدیم و از دیدن آن صحنهءی غیر منتظره واقعن شوکه شدیم چون تا آن روز سابقه نداشت که دختری در دانشکده فنی سیگار بکشد. برای همین هم وقتی ممولیرضا گفت "آقایون اراذل و اوباش! معرفی میکنم: مادموازل دودی"، همه این اسم را پذیرفتند و از آن روز به بعد در جمع خودمان همگی او را "مادموازل دودی" صدا میکردیم. مادموازل دودی دخترخانمی ریزه و سبزهرو با چشم و ابروی مشکی و موی سیاه کوتاه بود و در چهرهاش معصومیتی خاص جلب توجه میکرد. از شناختن او و دیدنش در آن آسایشگاه حسابی هیجانزده شده بودم و دیگر به صحبتهای خالهام دربارهی خاطرات سالهای کودکیاش و دعواهایش با مادرم توجهی نداشتم. بعد از مدتی تعریف، خالهام که انگار خسته شده بود، خمیازهای کشید. بعدش گفت: من خوابم گرفته، عزیزم! عیب نداره برم یه چرت کوچولو بزنم، بعد برگردم؟
گفتم: نه. خاله جان! چه عیبی داره؟ شما بفرمایین استراحت کنین.
گفت: تو که جایی نمیری؟
گفتم: نه، خاله جان! من همینجا میشینم تا شما برین چرتتونو بزنین و برگردین.
گفت: آره، عزیزم! همینجا باش تا من برگردم.
و بعد از جا بلند شد. من هم بلند شدم و زیر بارویش را گرفتم و همراهیش کردم تا به اتاقش رفت و روی تختخوابش دراز کشید. بعد از اینکه پتویش را مرتب کردم به سالن برگشتم و سر جایم، روبهروی خانم همدانشکدهایام نشستم.
چند دقیقه بعد که باز خانم کتاب را بست و دستهایش را که گویا خواب رفته بودند، چند بار نکان تکان داد و بعد نگاهی به من کرد، فرصت را مغتنم شمردم و ازش پرسیدم: ببخشین، خانم! قیافهی شما برام خیلی آشناست...
با شنیدن این حرف چشمهایش گرد شد و با تعجب نگاهم کرد. گویا میخواست ببیند کی هستم و آیا مرا میشناسد و به یاد میآورد یا نه.
بعد از اینکه چند ثانیهای برّ برّ نگاهم کرد و انگار چیزی به خاطر نیاورد، ادامه دادم: فکر میکنم قبلن یه جایی شما رو دیدهم. عذر میخوام که فضولی میکنم، جسارتن شما دانشجوی دانشگاه تهران نبودین؟
برقی در چشمهایش درخشید و سری تکان داد و گفت: چرا. بودم.
گفتم: سال پنجاه و سه.
گفت: بله.
و باز حس کردم دارد با کنجکاوی نگاهم میکند و سعی میکند به یادم بیاورد، اما موفق نمیشود.
پرسیدم: دانشکده فنی؟
درحالیکه چشمهایش گردتر شده بود و تندتند پلک میزد، گفت: بله. شمام بچهفنی بودین؟
گفتم: بله. منم بچهفنی بودم.
پرسید: چه رشتهای؟
گفتم: برق... ورودی سال پنجاه و دو.
و ادامه دادم: اگه اشتباه نکنم شما رشتهی معدن بودین.
اخمهایش رفت توی هم و بعد از مکثی کوتاه گفت: عجب حافظهای! بله. رشتهی معدن بودم. ورودی پنجاه و سه.
گفتم: تا اونجا که یادم میاد انگار بعد از ترم اول درستونو نیمهکاره ول کردین و دیگه نیومدین دانشکده...
آهی طولانی کشید و گفت: خوب یادتونه... بله. اوایل ترم دوم.
گفتم: بازم فضولیمو ببخشین. جسارتن میشه بپرسم چرا؟
گفت: چرا چی؟
گفتم: چرا ترک تحصیل کردین؟
باز آهی کشید. بعدش گفت: ماجراش مفصله...
دل به دریا زدم و گفتم: میشه تعریفش کنید؟
بعد با لحنی استدعاآمیز ادامه دادم: لطفن... همیشه کنجکاو بودم بدونم واسه چی.
مکثی کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت: ببینین، من تا حالا این ماجرا رو واسه هیچکی تعریف نکردم، ولی نمیدونم چرا الان دلم میخواد حداقل واسه یکی تعریفش کنم. حوصلهی شنیدنشو دارین؟
هیجانزده گفتم: البته که دارم.
گفت: خوبه، ولی من بایست یه سیگار بکشم.
گفتم: بفرمایین. راحت باشین.
گفت: شما نمیکشین؟
گفتم: نه. من سیگاری نیستم.
گفت: اما من متأسفانه هستم. از همون دوران دانشجوییم شدم.
گفتم: میدونم.
با تعجب پرسید: از کجا میدونین؟
گفتم: چون یادمه که یه بار توو کتابخونهی دانشکده در حال سیگار کشیدن دیدمتون.
حیرتزده نگاهم کرد و گفت: و عکسالعملتون چی بود؟
گفتم: صادقانه بگویم، شوکه شدم.
گفت: واسه چی؟
گفتم: چون تا اونروز هیچ دختری رو توو دانشکدهمون ندیده بودم که سیگار بکشه... الحق که اقدام جسورانهای بود.
آهی کشید و گفت: نه، جسورانه نبود. از رو بیچارگی بود... به هرحال هرچی بود واسم گرون تموم شد، یعنی چطوری بگم، کارمو یهسره کرد.
بعد مکثی کرد و گفت: اینجا سیگار کشیدن قدغنه. بایست برم توو تراس. شمام میاین؟
گفتم: البته که میام. با کمال میل.
و بعد کتابش را بست و از جا بلند شد و گفت: من برم پاکت سیگارمو بیارم.
من هم از جا بلند شدم و گفتم: بفرمایین.
مادموازل دودی کتابش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. چند دقیقه بعد با پاکتی سیگار در دستش و فندکی در دست دیگرش برگشت و گفت: بریم.
و با اشارهی آن دستش که فندک در آن بود، مرا به سمت تراسی که سمت چپ سالن بود، راهنمایی کرد و خودش راه افتاد. من هم پشت سرش رفتم و از درب تراس که او باز کرده بود، گذشتیم و وارد تراسی پهن و دراز شدیم که جلویش تا طبقهی بالا نردهی حفاظ آهنی کرم رنگی داشت و تویش هم چند دست میز و صندلی با میزهای شیشهای گرد و صندلیهای حصیری چیده شده بود. جز دو خانم جوان کسی در تراس نبود. آندو هم در انتهای سمت چپ، روبهروی هم، دو طرف یکی از میزها نشسته بودند و تخمه میشکستند و گپ میزدند. با هدایت او، دور از آنها، دو طرف میزی نشستیم. بعدش او سیگاری از پاکت سیگارش بیرون آورد و گذاشت گوشهی لبش و با شعلهی فندکش روشنش کرد و پکی عمیق به آن زد. بعد دودش را حلقه حلقه داد بیرون و بعد از اینکه نفسی عمیق کشید، شروع کرد به تعریف...
- سال پنجاه و سه که من دانشکده فنی قبول شدم تنها دختری بودم که رشتهی معدن قبول شده بود. کلاسای ما و بچههای رشتهی متالوژی هم با هم تشکیل میشد. توو متالوژی هم هیچ دختری قبول نشده بود، واسه همین توو کلاسمون تنها دختر کلاس من بودم. تصورشو بکنین توو یه کلاس، یه دختر تنها با حدود پنجاه تا پسر، واقعن وحشتناک بود. هیچکی حاضر نبود کنارم بشینه. معمولن من سر ردیف اول میشستم و کنار و پشت سرم حداقل دو تا صندلی خالی میموند، یعنی پسرا تا این حد از من فاصله میگرفتند، درست انگار جذام داشته باشم یا به مرض مسری دیگری مبتلا باشم، هیچکی دلش نمیخواست یا شهامتشو نداشت کنارم بشینه. نگاهاشونم سنگین و معذبکننده بود، چهرههام اخمو...
بعدش مکثی کرد و آهی کشید و بعدش ادامه داد: توو اون یه ترمی که میاومدم دانشکده نه یه نگاه دوستانه از جانب یکی از پسرای همکلاسیم دیدم نه یکیشون بهم سلام کرد، انگار اصلن وجود خارجی نداشتم، همشون نادیدهم میگرفتند و بیاعتنا از کنارم میگذشتند، اگرم نگاهی بهم میکردند نگاهشون سرد و غریبه بود، انگار میخواستند بهم بگن تو اینجا بین ما پسرا چیکار میکنی؟ آخه تو رو چه به رشتهی معدن، تو اینجا زیادی هستی، تو واسه ما غریبهای، پس بیخودی وقتتو تلف نکن و برو جایی که جات باشه. توو آزمایشگاهها هم هیچکی حاضر نبود با من همگروه بشه، اگرم یکیشون مجبور میشد با من همگروه بشه با اکراه بود. در تمام مدت آزمایش بیست تا کلمه هم باهام حرف نمیزدند، انگار من اصلن وجود خارجی نداشتم. خلاصه روزای خیلی بدی رو توو دانشکده فنی گذروندم. البته بیرون از کلاسا وضع بهتر بود و با دخترای دانشکده وقت میگذروندم و کنارشون خوش میگذشت، ولی کلاسا و آزمایشگاهها واسم جهنم بود. خودمو یه جورایی زیادی حس میکردم، یا وصلهی ناهمرنگ. انگار من از اونا نبودم، مال اونجا نبودم، حضورم توو اون کلاسا غیر عادی بود. رفتار استادام باهام تعریفی نداشت. چیزی نمیگفتند، نادیدهم میگرفتند، اگرم میدیدند یا توجهی نشون میدادند، انگار با نگاهشون میخواستند حالیم کنند که رشتهی معدن اصلن به دردم نمیخوره، انگار با نگاهاشون بهم میگفتند دخترو چه به رشتهی معدن؟ رشتهی معدن رشتهی مردونهست، مال آقایونه نه مال خانوما، واسه همین بیخود وقتتو تلف نکن که به جایی نمیرسی و از تو مهندس معدن درنمیاد، این رفتارا و نگاها و برخوردا بعد از مدتی منو دچار افسردگی کرد. صبحها به زور از توو تختخوابم میومدم بیرون. اصلن دلم نمیخواست برم دانشکده، ازش بدم میاومد و هرچی زمان بیشتر میگذشت بیشتر ازش بدم میاومد. هیچ انگیزهای یا رغبتی واسه اینکه برم و سر کلاسای درس بشینم، نداشتم، کمکم دچار دلزدگی از دانشکده شدم، حالم از کلاسامون به هم میخورد. خلاصه به زور میرفتم سر کلاس، و این وضع نمیتونست اونجوری ادامه داشته باشه، تا اینکه اون اتفاقی وحشتناک افتاد و منو به کلی منقلب کرد.
بعد مکثی کرد و دستی به پیشانیش کشید. انگار میخواست خاطرهی آن اتفاق را از ذهنش بیرون کند. چون مکثش بش از حد طول کشید، با کنجکاوی پرسیدم: کدوم اتفاق وحشتناک؟
کمی دیگر مکث کرد، بعدش باز آهی ممتد کشید و ادامه داد: شاید شمام یادتون باشه اون روز صبحی رو که پسرا ریختند سر یکی از پسرای بدبخت که داشت از پلهها میاومد پایین، هلش دادند پایین و با مشت و لگد ریختند سرش. من تازه وارد دانشکده شده بودم که شاهد این صحنهی وحشتناک شدم. بعدشم درست جلوی چشای وحشتزدهم، یه پسر قددراز که همرشتهایم بود، شترق خوابوند توو گوش اون بیچاره.... نمیدونم شمام شاهد این ماجرا بودین یا نه.
گفتم: بله. بودم.
گفت: میشناختینش؟
گفتم: بله. با هم سلام علیک داشتیم.
گفت: خلاصه کتک مفصلی زدنش، اون بدبختم وسایلش پخش زمین شده بود، خودشم همینطور... اونقدر اون صحنه واضح جلو چشامه که انگار همین دیروز بوده.
گفتم: منم همینطور.
گفت: دیدن این ماجرا و اون رفتار وحشیانه تأثیر خیلی بدی رووم گذاشت و نفرتمو از دانشکده شدیدتر کرد. از همون روزا بود که احساس افسردگیم تشدید شد و واسه اینکه آروم بشم پناه بردم به سیگار.
با تعجب پرسیدم: جدی؟
گفت: بله. با روزی سه چهار نخ شروع کردم ولی خیلی زود رسید به روزی ده دوازده نخ. دودش تموم استرسامو از بین میبرد. البته توو دانشکده نمیکشیدم ولی یه روز که درمونده و پریشون، تنها توو کتابخونه نشسته بودم، حس کردم استرس داره دیوونهم میکنه. توو اون لحظه سیگار تنها چیزی بود که میتونست آووم کنه، واسه همین دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم. سیگاری از توو کیفم درآوردم و روشنش کردم و شروع کردم به پک زدن... همون سیگارم ناک اوتم کرد...
با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ چطوری؟
گفت: بعد از اینکه سیگارمو کشیدم، حس کردم حالم خیلی بهتر شده. بدجوری عطش داشتم و به قول بچهها چایناک شده بودم. واسه همین پا شدم برم تریا، یه فنجون چایی بخورم عطشم بخوابه. توو راه حس کردم یکی از پسرا که پشت سرم از کتابخونه اومده بود بیرون، داره تعقیبم میکنه. از پلهها اومدم پایین. اونم پشت سرم از پلهها اومد پایین. رفتم سمت تریا، اونم پشت سرم اومد. از در شمالی دانشکده که خارج شدم، قبل از اینکه وارد ساختمون مقابل بشم، پسره خودشو رسوند به من و صدام کرد: "آهای". خواستم "آهای"اش را نشنیده بگیرم و به تریا بروم. ایندفعه بلندتر و محکمتر صدام کرد: "آهای. با شمام." ناچار وایسادم و به سمتش برگشتم. پسری سیبیلو و عینکی و لاغر بود که کاپشن قهوهای تنش بود، لای دو انگشت دست راستش هم سیگار روشنی بود. به من که رسید با لحنی تحکمآمیز گفت: "ببین، دارم بهت اخطار میدم. پس خوب گوشاتو واکن ببین چی میگم." من که حسابی ترسیده بودم خودم را جمع و جور کردم و با تعجب نگاهش کردم. اونم با اخمهای تو هم رفته و قیافهی عبوس نگاهم کرد. بعدش با لحنی تهدیدآمیز گفت: "اگه یه بار دیگه توو این خرابشده سیگار بکشی، واست خیلی خیلی گرون تموم میشه... خواستم بدونی" بعد هم برگشت و رفت داخل دانشکده... و این برخورد و اخطار آخرین ضربه رو به من زد و کارمو یکسره کرد. منم که از ترس و عصبانیت داشتم میلرزیدم نرفتم تریا و به جاش رفتم پارک فرح، چند ساعتی مث دیوونهها اونجا پرسه زدم... در حقیقت اون روز آخرین روزی بود که اومدم دانشکده. بعدشم دیگه پیچوقت پامو نذاشتم اون خراب شده...
میخواستم بپرسم که بعدش چی شد، که صدای خالهام را از توی سالن شنیدم که داشت سراغم را میگرفت. او هم که صدایش را شنیده بود، گفت: انگار دارن دنبال شما میگردن.
گفتم: بله.
گفت: بهتره منتظرشون نذارین.
و از جا بلند شد. من هم ناچار و بااکراه بلند شدم و با هم برگشتیم داخل سالن و من رفتم سراغ خالهام که حسابی نگران غیبتم شده بود، او هم رفت به اتاقش...
دفعهی بعد که رفتم دیدن خالهام، دیگر او را آنجا ندیدم. به تمام اتاقها سرزدم. نبود که نبود. سراغش را از دفتر آسایشگاه گرفتم. گفتند: از اینجا رفته. پرسیدم کجا رفته. گفتند نمیدانند. از خالهام سراغش را گرفتم. گفت چند نفر از سیگار کشیدنش شاکی بودند، باهاش جر و بحث کرده بودند که نباید سیگار بکشد. او هم قهر کرده و از آنجا رفته بود...
|