وقتی وارد باغچهی جلوی ویلای مهندس پ شدم، عطر روحنواز گلهای سفید نسترن چنان فضا را پر کرده بود که سرمستم کرد. درختچهی نسترن درست جلوی ساختمان بود و پر بود از گلهای سفید نسترن با پرچمهای زرد. در میانهی ماه اردیبهشت بودیم و نسیم خنکی که میوزید، عطر دلپذیر نسترن را در فضا میپراکند و روح و جان آدم را نوازش میکرد. درحالیکه مهندس داشت به سمت ساختمان راهنماییام میکرد، ازش پرسیدم: مهندس! اینهمه نسترن، حکایتی داره؟
آهی کشید و گفت: آره. من یه عمره که عاشق نسترنم. عاشق ناکام. اینم نشونهی عشق ابدیمه.
به ویلای مهندس در کردان کرج رفته بودم تا با او به دیدن قطعه زمینی برویم که قصد خریدنش را داشتم و مهندس که کارشناس زمینهای کردان بود و سالها بود که تنها و به قول خودش یالقوز در آن منطقه، در ویلایش، زندگی میکرد، زمین را ببیند و دربارهی موقعیتش و مرغوبیتش و قیمتش و آیندهاش نظر بدهد. مهندس دایی یکی از دوستان نزدیکم بود که از سالهای دانشجویی در دانشکده فنی همدورهای و دوست بودیم. خودش هم در دانشکده فنی درس خوانده و ورودی چند سال پیش از ما در رشتهی الکترومکانیک بود. با او از همان سالهای دانشجویی آشنا شده بودم و از همان زمان مجرد بود و تا امروز هم مجرد مانده و هیچوقت ازدواج نکرده و تشکیل خانواده نداده بود. چندوقت پیش که به دیدن دوستم، در دفتر کارش، رفته بودم، مهندس هم آنجا بود و دیدارمان تازه شد. وقتی هم فهمید که قصد خریدن زمینی در کردان را دارم، گفت که زمینهای آن منطقه را خیلی خوب میشناسد و از موقعیت و مرغوبیت و قیمت و سایر مشخصاتشان مطلع است، و خوشحال میشود کمکم کند. من هم از خداخواسته کمکش را قبول کردم. آدرس داد و برای آن روز قرار گذاشتیم که به دیدنش برویم و ناهار را مهمانش باشیم، بعدش هم با هم به دیدن زمینی برویم که دیده و پسندیده بودم. قرار بود به اتفاق رفیقم برویم ویلای مهندس ولی از بدشانسی او مبتلا به زکام سختی شد و از آمدن عذر خواست. ناچار من تنها رفتم.
وارد ساختمان که شدیم با راهنمایی مهندس پ به سالن پذیرایی رفتم و روی مبل آمریکایی زیبایی که کنار پنجرهی بزرگ سالن بود و مشرف به حیاط و باغچه و درختچهی نسترن وسط آن، نشستم. مهندس پ هم پردههای پنجره را کنار زد و پنجره را باز کرد و با باز شدن پنجره عطر مطبوع گلهای نسترن وارد سالن شد و مشام و روحم را نوازش داد. مهندس پرسید: چای یا قهوه؟
گفتم: قهوه. ممنون.
گفت: با شیر یا بیشیر؟
گفتم: با شیر ولی لطفن کمشیر و بی شکر. ممنون.
مهندس گفت: حتمن...
و ادامه داد: پس با اجازهتون من برم، الان برمیگردم.
پس از اینکه مهندس رفت، من با نفسهای عمیقی که میکشیدم هوای پاک را همراه با رایحهی مطبوع نسترن فرو دادم و غرق تماشای درختچهی سرسبز نسترن شدم که پر بود از گلهای سفید و ملوس نسترن. حتمن پشت این درختچه و گلهایش با این عطر افسونگر و مسحورکننده داستانی بود و ماجرایی و من سرشار از کنجکاوی بودم که بدانم داستان چیست و ماجرا از چه قرار است...
نگاهی به دیوار روبهرویم انداختم. تابلویی بزرگ و نفیس به وسط دیوار بزرگ سالن نصب شده بود، تابلویی از درختی پر از گل نسترن، شبیه همان درختچهی روبهروی پنجره. کنجکاویام بیشتر و بیشتر شد. راز این دلبستگی شدید به گل نسترن چی بود؟ و به چه علتی مهندس چنین دلبستگی شدید و مرموزی به گلهای نسترن داشت؟ برگشتم تا دیوار پشت سرم را نگاه کنم. تابلوی بزرگ و نفیس وسط دیوار پشت سرم که قرینهی تابلوی روبهرویم و درست جفت آن بود، به شدت بهتزدهام کرد. پرترهای از دختری که در همان نگاه اول شناختمش: نسترن آل آقا- دختر همدانشکدهایمان که سالها قبل- اگر اشتباه نکنم در اوایل تابستان سال پنجاه و پنج در درگیری مسلحانه با مأموران ساواک کشته شده بود، و باز اگر حافظهام درست بگوید، از بچههای ورودی سال چهل و شش یا هفت رشتهی الکترومکانیک بود و احتمالن همدورهای مهندس پ. گلویم از شدت هیجان و کنجکاوی خشک خشک شده بود و خیلی خیلی کنجکاو بودم که بدانم چه چیزی یا چه رابطهای بین مهندس پ و نسترن ناکام بوده و چرا مهندس عکس او را داده نقاشی کنند و ازش تابلو به آن بزرگی درست کرده و آن را به دیوار سالنش نصب کرده.
تا وقتی که مهندس سینی به دست به سالن برگشت در حال فکر کردن به این موضوع و درگیر با سوالهای بیپاسخی بودم که به ذهنم هجوم آورده و گیجم کرده بودند. وقتی مهندس به سالن برگشت و سینی را جلویم گرفت، فنجان شیرقهوه را برداشتم و تشکر کردم. مهندس ظرفهای شیرینی تر و شکلات را از روی سینی برداشت و گذاشت روی میز. فنجان شیرقهوهی خودش را هم برداشت و گذاشت روی میز. شکردان و قندان را هم از روی سینی برداشت و گذاشت روی میز و بعد سینی را برد و گذاشت گوشهی میز غذاخوری و بعدش آمد و روبهرویم نشست. همینکه نشست دیگر طاقت نیاوردم و درحالیکه برگشته بودم و تابلوی پرترهی نسرین آل آقا را نشان میدادم، گفتم: مهندس! ایشون نسترن آل آقا نیست؟
مهندس آهی کشید و بعد لبخند تلخی زد و گفت: چرا. خودشه.
با نگاهی پر از سوال و کنجکاوی گفتم: نسبتی باهاشون داشتید؟
مهندس باز آه ممتد و عمیق دیگری کشید و لبخندی تلختر زد و گفت: عاشقش بودم. یه عاشق بیقرار و شیدا، یه عاشق ناکام زجرکشیده که پنجاه سال رنج و عذاب کشیده و تا دم مرگ هم بایست بکشه.
و باز آهی دیگر کشید و ساکت شد.
نتوانستم جلوی کنجکاویام را بگیرم. پرسیدم: همدوره بودین؟
مهندس گفت: بله. همدورهای و همکلاسی... از همون روز اول که دیدمش عاشقش شدم. اون چهرهی معصوم و نجیب ساده با اون زیبایی بیپیرایه افسونم کرد، مفتونم کرد، مسحورم کرد. ممکنه فکر کنین عشق با یه نگاه دروغه، مال رمانها و فیلماست، واقعیت نداره، ولی من با قاطعیت بهتون میگم که نخیر، عشق با یه نگاه هم واقعیست هم حقیقی، و من گرفتار یه همچین عشقی شدم. عشق با نگاه اول، در همان روز اولی که نسترنو دیدم، توو کلاس دکتر جمال افشار. من نشسته بودم رو نیمکت، منتظر اومدن استاد بودم که در وا شد و دختری به زیبایی فرشتهها وارد کلاس شد و بلند سلام کرد، بعد آمد سمت نیمکتها که بنشیند و من با همان نگاه اول ازخودبیخود شدم، مجذوبش شدم، مسحورش شدم، عاشقش شدم، شیداش شدم، دیوونهش شدم و از دست رفتم...
مهندس پ مکثی کرد و چشمهایش را برای چند ثانیه بست. بعد آهی ممتد کشید و با خودش گفت: ای روزگار! تو با دل ما آدمای بیچاره چه کارها که نمیکنی...
و بعد از مکث طولانی دیگری چشمهایش را باز کرد و من دیدم که قطرههای اشک از گوشههای چشمهایش سرازیر شده. بعد، دستمالی از جعبهی دستمال کاغذی روی میز درآورد و با آن اشکهای گوشههای چشمها و گونههایش را خشک کرد. بعد از اینکه کمی حالش جا آمد، ادامه داد:
تمام سالهای دانشجوییم با عشق به گل نسترنم گذشت. اما افسوس که نسترن از آن دخترهایی نبود که به پسرها و عشق و عاشقی و اینجور چیزا فکر کنه. رفتارش با منم مث رفتارش با پسرهای دیگهی همکلاسی بود، ساده و دوستانه، بدون هیچ حس خاص دیگهای. او به همگی ما پسرهای همکلاسی به یه چشم نگاه میکرد، به چشم برادر، با مهر و محبتی خواهرانه. عشقم این بود که سر کلاس کنارش بشینم، ولی این خوشبختی بهندرت نصیبم میشد، چون او هر روز یه جا مینشست و مراقب بود که دو روز پشت سر هم پیش کسی ننشینه. آرزوم این بود که همکارش توو آزمایشگاهها باشم، ولی حرفهای اول نام فامیلیمان پشت سر هم نبود و او توو آزمایشگاهها همکار پسر دیگهای بود، و چقدر من به اون پسره حسودی میکردم و به اینکه همکار گل نسترن منه غبطه میخوردم...
خلاصه اون چهار- پنج سال دانشجویی به من هم خیلی خوش گذشت هم خیلی سخت گذشت. خوش گذشت به خاطر دیدن هر روزهی گل نسترنم و نفس کشیدن در جایی که او توش نفس میکشید و فروبردن عطر سرمست کنندهای که از وجود نازنین او و نفسهاش پخش میشد و هوای اطرافش را معطر میکرد، عطر جوانی و زیبایی و سرزندگی و سادگی و مهربانی...
از سال پنجاه دیگه نسترن به ندرت میاومد دانشگاه، بااینکه هنوز چند واحدش مونده بود، ولی نمیاومد سر کلاسها و کسی خبری ازش نداشت، فقط از یکی از بچهها که نسبت فامیلی دوری باهاش داشت شنیدم که گویا میره سر کار و دیگه فرصت نمیکنه بیاد دانشگاه. همون سال مادرم بعد از چند ماه مریضی سخت فوت کرد. چند هفته بعد از فوت مادرم، یه روز صبح که رفته بودم دانشکده، بدجوری حالم گرفته بود، رو سکوی جلو دانشکده نشسته بودم، دلم بدجوری هوای مادرمو کرده بود. سرمو گرفته بودم میون دو تا دستم و دولا شده بود، آرنجامو تکیه داده بودم به زانوهام و توو خودم بودم. دلم واسه مادرم یه ذره شده بود. داشتم بهش فکر میکردم و توو حال خودم بودم که حس کردم یکی کنارم نشست. سر بلند کردم و نگاهش کردم. یهو انگار خدا دنیا را به من داده باشد، دلم وا شد. نسترن بود که کنارم نشسته بود، پیراهنی آبی تنش بود و روش سارافنی طوسی پوشیده بود. با چهرهای مثل همیشه ساده و بیآرایش و موهای خوش حالت. با اشتیاق نگاهش کردم. قلبم پر شده بود از شور و شوق و تمنا. لبخندی زد و گفت: آقامهندس! بدجوری رفتین توو خودتون. چی شده؟ کشتیاتون غرق شده؟
گفتم: نه.
گفت: پس چی شده؟
گفتم: مادرم عمرشو داد به شما.
فوری لبخند از روی لبهاش پرید و چهره در هم کشید و گفت: جدی؟
گفتم: آره.
گفت: کی؟
گفتم: سه هفته پیش.
با چهرهای گرفته گفت: خیلی متأسفم. از صمیم قلب بهتون تسلیت میگم.
گفتم: ممنون. لطف دارین.
گفت: و براتون صبر و شکیبایی آرزو میکنم تا بتونین این مصیبت بزرگو تحمل کنین...
بعدش واسم تعریف کرد که دردمو خیلی خوب حس میکنه، چون خودشم اونو در سنین نوجوونی تجربه کرده، توو دوازده ساگی، وقتی پدر نازنینشو از دست داده، و خیلی خوب میدونه که از دست دادن پدر و مادر چقدر دردناکه. بعدش واسم تعریف کرد که بعد از مرگ پدرش چه روزا و شبای سختی رو گذرونده و چقدر رنج برده، روزا نمیتونسته گریه کنه چون نمیخواسته مادرش و سه تا خواهرش را که دوتاشون ازش کوچیکتر بودند، ناراحت کنه و به یاد مرگ پدرشون بندازه، واسه همین جلو خودشو میگرفته و سعی میکرده تا اونجا که میتونه خودشو محکم و قوی نشون بده و به مادر و خواهراش قوت قلب بده، گریههاشو میذاشته واسه آخر شب که اونا میخوابیدند، اونوقت توو رختخواب یک دل سیر بیصدا اشک میریخته، اونقدر که بالشش از اشک خیس میشده، اونقدر بیصدا گریه میکرده تا خوابش میبرده، خلاصه خیلی تعریفا واسم کرد، اونقدر شیرین و ساده و شنیدنی تعریف میکرد که به کل از توو خودم اومدم بیرون و حالم خیلی بهتر شد... بعدشم دلداریم داد که با گذشت زمان غم و اندوهم تسکین پیدا میکنه و دلم آروم میشه، فقط بایست قوی و محکم باشم و توو این زمانی که برای آروم شدن بایست بگذره نشکنم و از پا درنیام... حرفاش کلی به من تسکین داد و آرومم کرد. بعدش هم ازم دعوت کرد که بریم تریای دانشکده و یک فنجون چای مهمونش باشم. منم از خداخواسته قبول کردم، با هم پا شدیم، رفتیم تریا، نسترن واسه من و خودش دو تا فنجون چای گرفت، سینی چای را بردیم سر یکی از میزها، روبهروی هم نشستیم و چایهامونو خوردیم، توو اون لحظههایی که روبهروی نسترن نشسته بودم، انگار نه انگار چند دقیقه پیش چه حال بدی داشتم، چنان غرق خوشبختی بودم که توو آسمونا سیر میکردم. افسوس که عمر اون لحظهها خیلی کوتاه بود و چند دقیقه بعد از این که چایهامونو خوردیم، نسترن پا شد و باهام دست داد و باز به من توصیه کرد که صبور باشم. بعدش کیفش را برداشت و انداخت رو شانهاش و خداحافظی کرد و رفت...
و این آخرین باری بود که میدیدمش...
دو سه سال بعد شنیدم که خواهر بزرگش- سوسن- توو شیراز مریض شده و به طرز مشکوکی فوت شده. هرچی سعی کردم پیداش کنم تا بهش تسلیت بگم موفق نشدم. حتا اون دوستمم که نسبت فامیلی دوری باهاشون داشت، ازشون بیخبر بود و نتونست کمکم کنه که نسترن رو پیدا کنم... بهار دو سال بعد، به فاصله کمتر از دو ماه، اول لادن که از نسترن هف هش سال کوچیکتر بود توو درگیری با مأمورای ساواک کشته شد، کمتر او دو ماه بعد هم، توو ماه تیر سال پنجاه و پنج، روزنامهها خبر کشته شدن نسترن در درگیری با مأمورای ساواک رو منتشر کردند و با این خبرشون منو واسه همیشه داغدار و داغون کردند...
بغض چنان گلوی مهندس پ را گرفته و منقلبش کرده بود که دیگر نتوانست ادامه بدهد. ناچار از جا بلند شد و گفت: ببخشید...
بعد با عجله سالن پذیرایی را ترک کرد و رفت...
بعد از رفتن مهندس پ من که حسابی منقلب و بهتزده شده بودم، نگاهی به تابلوی پرتره نسترن در پشت سرم کردم، بعدش نگاهی به گلهای نسترن مقابل پنجره انداختم و درحالیکه عطر افسونگرشان را با نفسی عمیق به اعماق ریههایم میکشیدم، به خودم گفتم: آخ، گلای نسترن! چقدر عطرتون ابدیه! عطرتونو هیچوقت فراموش نمیکنم...
|