صبح آن روز دلانگیز بهاری، با هوایی خنک و نسیمی گونهنواز و فرحبخش، تنهایی زیر درخت ارغوان، روبهروی دانشکده، نشسته بودم و غرق فکر و خیال بودم. روز تولدم بود. بیست سالم تمام شده بود و داشتم وارد سومین دههی عمرم میشدم. به ساختمان دانشکده خیره شده بودم و داشتم به بهارهایی فکر میکردم که من دیگر نیستم و این درخت ارغوان همچنان هست و روبهروی دانشکده ایستاده و دارد به آن بنای باابهت که گنجینهی هزاران هزار راز و یاد است، نگاه میکند، و من دیگر نیستم که با او به بنای باعظمت دانشکده نگاه کنم و از تماشایش دچار هیجان شوم. توی این فکر و خیالها بودم و داشتم به سیگار مالبرویی که لای دو انگشت اشاره و میانی دست راستم بود پک میزدم و دودش را فرومیدادم که صدای نازک و خوشآهنگ دختری از فکر و خیال بیرونم آورد: ببخشین... بیزحمت آتیش.
سرم را بالا آوردم. دختری قدبلند و خوشهیکل بالای سرم ایستاده بود و سیگاری خاموش لای انگشتهایش بود. گفتم: چه زحمتی؟ بفرمایین.
و دستم را به طرفش دراز کردم و سیگارم را دادم دستش. درحالی که داشت سیگارش را که به نظرم سیگار کنت آمد، روشن میکرد، نگاهی به چهرهاش انداختم و از شباهت عجیبش به سیلوا کوشینا حیرتزده شدم. مو نمیزد با سیلواکوشینا در فیلم "راه زیبای مردن" از کرک داگلاس که چند ماه پیش توو سینما دیاموند دیده بودم، همانقدر خوشگل و خواستنی، با همان حالت اغواکنندهی موهای بلوند و همان چهرهی زیبا و همان چشمهای درشت خوشحالت با مردمکهای رنگی که برق میزدند و درست معلوم نبود چه رنگی هستند و مدام تغییر رنگ میدادند و گاهی زمردیرنگ مینمودند گاهی یشمی، گاهی هم قهوهایسوخته یا حتا بلوطی، و همانقدر لوند و دلربا، و البته بیست و چند سالی جوانتر ازش، شبیه وقتی که در فیلم لکوموتیوران پیترو جرمی بازی کرده بود. به هرحال به قول قدیمیها درست عین سیبی بود که با جوانیهای سیلوا کوشینا نصفش کرده باشند. پس از روش کردن سیگارش و یکی دو پک زدن به آن، سیگارم را پسم داد و گفت: گراتسیه.
گفتم: قابلی نداشت.
با طنازی نگاهم کرد. بعدش گفت: میشه منم اینجا بشینم؟
گفتم: البته که میشه... بفرمایین.
دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: ارغوان.
دستم را به طرفش بردم و باهاش دست دادم و گفتم: مهدی.
همانطور که داشت کنارم مینشست، گفت: اوا... شما که هماسم بابامین.
خندیدم و گفتم: عجب حسن تصادفی! باعث مباهاته.
خندید و روی نیمکت جابهجا شد و کیف بنفش رنگش را گذاشت بینمان....
نمیدانم واقعن اسمش ارغوان بود یا همین طوری خودش را ارغوان معرفی کرد، مثلن با دیدن شاخههای پر از گل درخت ارغوان که روبهرویمان بود. البته مهم نبود. بعد از چند لحظه پرسید: بچه فنی هستین؟
با حیرت نگاهش کردم و پس از مکثی کوتاه که ناشی از جاخوردنم بود، پرسیدم: چطور مگه؟ همچین چیزی رو پیشونیم نوشته؟
گفت: ای بابا! لازم نیست چیزی رو پیشونیتون نوشته شده باشه. قیافهتون با اون عینک و اون سیبیل و اون کاپشن داد میزنه که از بچههای شیر آب انبار دانشگاه تهرانین.
و غش غش خندید. جرقهای در ذهنم برق زد. گفتم: اگه رو حساب داد زدن قیافه باشه، شمام قیافهتون داد میزنه که از بچههای هنرها باشین.
خندید و گفت: ای ول! خوشمون اومد. الحق که بچه فنی هستین.
گفتم: لطف دارین.
دزدانه نگاهی به پوشاکش انداختم. شلوار لی پوشیده بود و کفش آدیداس بنفش پاش بود. تنش هم بلوز گلداری بود که رنگ زمینهاش بنفش بود و گلهای درشت صورتی و سفید داشت. یقهاش هم باز بود و گردن بند طلایی با زنجیری نازک و آویزی که رویش زمرد درشتی بود، زیر گردن و بالای سینهاش برق میزد. چهرهاش آرایش ملایمی داشت و گوشوارههایش هم زمردی بودند.
بعد از زدن پک عمیقی به سیگارش پرسید: چه رشتهای هستین؟
گفتم: الکترونیک. شما؟
گفت: حدس بزنین؟
گفتم: یه کم سخته.
گفت: حالا یه حدسی بزنین.
گفتم: باشه... نقاشی؟
گفت: نه.
گفتم: تئاتر؟
گفت: براوو. یعنی تئاتر نه... هنرهای دراماتیک... بر وزن الکترونیک.
و غش غش خندید. خندهای صاف و بی غل و غش که دل آدم را میبرد و روح را اغوا میکرد. بعد پرسید: راستی، تئاتر دوست دارین؟
گفتم: عاشقشم. به خصوص کارهای چخوف.
با تعجب نگاهم کرد. بعد گفت: اکسلنت... پس میتونیم واسه هم دوستای همفکری باشیم.
گفتم: چطور مگه؟ شمام عاشق چخوفین؟
گفت: بدجور... هلاکشم...
و بعد از مکث کوتاهی توی چشمهایم خیره شد. بعدش پرسید: شما واسه چی چخوفو دوست دارین؟
سوآلی مچگیرانه بود که جواب دادن بهش به این سادگیها نبود. سعی کردم یک جوری جوابش را بدهم که قانع کننده باشد. گفتم: واسه اینکه کارهای چخوف زندهست، جونداره، روح داره، غنی و پرباره مث خود زندگی.
جوابم قانعش نکرد. پرسید: یعنی چی زندهست؟ یعنی چی که روح داره؟
بدجوری توی هچل افتاده بودم. درحالیکه سعی میکردم یک جوری خودم را از این تنگنایی که تویش افتاده بودم، نجات دهم، گفتم: یعنی اینکه زندگی رو توضیح میده، با تمام پیچیدگیهاش، اونم به زبون خیلی ساده و طنزآمیز و اثرگذار.
پیدا بود که جوابم قانعش نکرده بود. گفت: نه... نشد.
سعی کردم حربهی سوال کردن را از دستش درآورم. برای همین اجازهی طرح سوال دیگری را بهش ندادم و ازش پرسیدم: پس به نظر شما چخوف توو کاراش چی میخواد بگه؟
درحالیکه چشمهایش برق میزد، گفت: خب معلومه... چخوف عمق ابتذال زندگی رو میخواد نشون بده، عمق ابتذال روح آدمارو، به خصوص ما زنارو.
گفتم: و شما به خاطر همین دوسش دارین؟
گفت: دقیقن... واسه همینه که هلاکشم...
گفتم: ببخشید... میشه بپرسم چرا؟ آخه من دوزاریم یه کم کجه، دیر میافته. میبخشینا...
غش غش خندید. بعدش که خندهاش تمام شد، گفت: چون هم بانهایت استادی این واقعیت تلخو نشون میده هم درنهایت زیبایی و سادگی، هم کاملن زنده و واقعی. گوش کنین.
بعدش حس خاصی به خودش گرفت و برای چند ثانیه چشمهایش را بست و نفسی عمیق کشید. بعدش چشمهایش را باز کرد و کفهای دو دستش را به شکل هفت گذاشت روی گونههایش و چند ثانیهای به همان حالت آنها را نگهداشت. بعدش دستهایش را آورد پایین و شروع کرد به ادای پراحساس و اثرگذار این مونولوگ:
اوه، زندگی گذشتهام کجا رفته؟ - زمانی که جوان خوشحال و زرنگی بودم، زمانی که همهاش رؤیاهای قشنگ و افکار بلند داشتم، و حال و آینده با نور امید میدرخشید؟
چرا ما پا به زندگی نگذاشته، آنقدر کند و مبتذل و کسلکننده میشویم؟ چرا تنبل و بیتفاوت و بیایده و بدبخت میشویم؟... این شهر دویست سال است که به وجود آمده، صدهزار نفر توش زندگی میکنند، ولی یک نفر هم پیدا نمیشود که با آنهای دیگر فرقی داشته باشد. توی اینجا هیچوقت یک نفر ادیب یا هنرمند یا آدم مقدسی نبوده. حتا یک نفر هم نیست که آنقدر برجستگی داشته باشد که احساس کنید میل دارید با شور و علاقه باهاش چشم و همچشمی کنید. مردم اینجا هیچکاری جز خوردن و آشامیدن و خوابیدن نمیکنند... آنوقت میمیرند و یک مشت دیگر جاشان را میگیرند، و آنها هم میخورند و میآشامند و میخوابند- و تازه برای اینکه یک خرده تنوع به زندگیشان بدهند تا بهکلی از فرط کسالت خرف نشوند، میروند توی شایعات چندشآور و عرق و قمار و دعوا و مرافعه، زن به شوهر حقه میزند و شوهر به زن دروغ میگوید، و وانمود میکنند که هیچی ندیده و هیچی نشنیدهاند... و این رذالتها و مبتذلات پامالکننده بچهها را خرد میکند و جرقههایی را که شاید توی وجودشان باشد خاموش میکند، آنوقت آنها هم به صورت موجودات مفلوک و نیممرده درمیآیند، درست مثل همدیگر، و درست مثل باباننههاشان...
پس از بیان این دیالوگ بلند نفسگیر باز هم چشمهابش را بست و برای چند ثانیه سکوت کرد. من هم که در حس و حالی عجیب فرو رفته بودم، سکوت کردم و حال و هوایی عارفانه بر ما حاکم شد. پس از اینکه چشمهایش را باز کرد و نفسی عمیق کشید، پرسیدم: سه خواهر؟
گفت: براوو، پردهی چهارم.
بعدش مکثی کرد و پس از چند ثانیه سکوت ادامه داد: همهی کاراش همینطوره. آدمای تئاترای چخوف تا خرخره توو منجلاب ابتذال فرو رفتهن و دارن توو لجن و کثافت دست و پا میزنن. اون با تئاتراش میخواست به ما نشون بده که چقدر بد و حقیر زندگی میکنیم...
بعدش نگاهی به ساعت مچیاش کرد و بعد بلند شد و گفت: خب دیگه، من بایست برم...
و بعدش دستش را دراز کرد به طرفم و باز با هم دست دادیم و بدرود و ... بعد هم راهش را کشید و رفت. بعدش دیگر هیچوقت ندیدمش. هرچه هم به دانشکدهی هنرها سر زدم و اطرافش گشتم بلکه دوباره ببینمش، ندیدم که ندیدم.
چند هفته بعد، وقتی فهمیدم جمعه صبح سینما پلازا فیلم پارتیزانی "نبرد رودخانهی نرتوا" با بازی سیلوا کوشینا را نشان میدهد، یکهو احساس کردم که بدجوری دلم واسش تنگ شده و بایست هرجوری هست دوباره ببینمش، حتا اگر هم شده روی پردهی سینما. برای همین فوری رفتم بلیطش را از انتشارات پیام خریدم، به این امید که با دیدن سیلوا کوشینا، کمی از دلتنگیام کم شود...
|