در فصل سرد عمر تنها در سرازیری
در کورهراه هستی پر افت و خیز خود
با گامهای خسته و لرزان
بر برگهای زرد پاییزی پر از افسوس و حسرت راه میرفتم
و خش و خش خاطرات زخمی و خشکیدهی پاییز در گوشم نوایی داشت حزنانگیز
آهنگ "بدرود، ای جوانی" قوامی را
آرام و محزون میزدم با سوت
در پیش رو فصل زمستان پر از حرمان
فصل سکوت سرد تنهایی
فصل سراسر ابری و دلگیر ناکامی
در پشت سر فصل جوانی با تمام دلخوشیهایش
فصل طلوع عشق
در کوچههای داغ تابستان.
با گامهای ناتوان بودم
راهی به سوی درهی بیانتهای مرگ
با آن سکوت سهمناک و رازآگینش
میرفتم و دلخسته با خود فکر میکردم
این زندگی با من سر ناسازگاری داشت
نامهربانی شیوهی دیرینهاش بود
بیرحم بود آن سنگدل با من
از من ربود آرام آرام
هرچیز دلبند و گرامی را
ایام شاد کودکی و نوجوانی را
شبهای شورانگیز و شیرین جوانی را
غم را به جای آن همه شادی نصیبم کرد
و جانشین آفتاب روشناییپرور امیدواری کرد
تاریکنای شامگاه ناامیدی را
قلب مرا آکنده کرد از درد بیدرمان
جان مرا لبریز کرد از رنج بیپایان
پوشاند آن افسونگر بدکار
با ابر دلتنگی تمام آسمانم را
ویرانه کرد او آشیان آرزو و آرمانم را.
بر برگهای زرد پاییزی پر از افسوس و حسرت راه میرفتم
با گامهای خسته و لرزان
در کورهراه هستی پر افت و خیز خود
در فصل سرد عمر تنها در سرازیری.
|