آقاتوکای نیما
1404/6/5

در میان پرندگان ناافسانه‌ای شعر نیما یوشیج، توکا محبوبترین پرنده برای نیما است. او پرنده‌ای‌ست خوش‌نوا که بیشتر از دیگر پرندگان در آفریده‌های خیال نیما حضور یافته است.
توکای ایرانی از پرندگان خوشنوایی است که بیشتر در گیلان و مازندران یافت می‌شود و به دو دسته تقسیم می‌شود: توکای باغی- توکای کوهی. این پرنده از خانواده‌ی گنجشک‌سانان و کمی بزرگتر از گنجشک است و پرهای رنگین و خالدار دارد.
«فرهنگ نظام» توکا را مرغی از جنس تیهو دانسته که به اندازه‌ی کبوتر است و بر بدنش خالهای سیاه و سفید دارد و بیشتر در جاهای مرطوب زندگی می‌کند.
«فرهنگ معین» توکا را پرنده‌ای از خانواده‌ی گنجشکان دانسته که منقاری مخروطی شکل و پرهایی به رنگهای سبز و خاکستری دارد.
«فرهنگ عمید» توکا را پرنده‌ای کوچک و آواز‌خوان با منقار باریک و پرهای رنگین دانسته و نام دیگرش را «باستَرَک» نوشته است.
نام توکا را برگرفته از واژه‌ی «توک» (تُک- نُک- منقار)+ «آ» به معنی «دارای منقار بلند» دانسته‌اند.
سیاوش کسرایی در مقاله‌ی «مرغان نیما» توکا را «سمج جست‌وجوگر» خوانده و او را چنین معرفی کرده است: «مرغ جست‌وجوگر که در هنگامه‌ی توفان باد در جنگل، در پریشانی دارودرختان و در خلوت جاده‌ها به سوی روشناییها پرواز می‌گیرد و با سماجت نوکهای کوبنده‌اش به دریچه‌ها می‌زند.»

توکا در آثار نیما چند بار حضور یافته است. یک‌بار، در یک رباعی:

توکا به تغنی به سر شاخ نشست
عید آمد و سبزه را به گل درپیوست
با این‌همه غم نمی‌کشد از من پای
اندیشه‌ی تو ز من نمی‌دارد دست

بار دیگر در پیش‌درآمدی که نیما بر منظومه‌ی «خانه‌ی سریویلی» نوشته، اگرچه در خود منظومه اشاره‌ای به او نیست:
«سریویلی شاعر، با زنش و سگش، در دهکده‌ی ییلاقی ناحیه‌ی جنگلی زندگی می‌کردند.
تنها خوشی سریویلی به این بود که توکاها، در موقع کوچ کردن از ییلاق به قشلاق، در صحن خانه‌ی با صفای او چند صباحی اتراق کرده، می‌خواندند.
اما در یک شب توفانی وحشتناک، شیطان به پشت در خانه‌ی او آمده، امان می‌خواهد.
....
خانه‌ی سریوبلی خراب می‌شود و سالها می‌گذرد. مرغان صبح، گِل با منقار خود از کوه آورده، خانه‌ی او را دوباره می‌سازند.
سریویلی دوباره با زنش و سگش به خانه‌ی خود باز می‌گردد. اما افسوس دیگر توکاهای قشنگ در صحن خانه‌ی او نخواندند و او برای همیشه غمگین ماند.»

حضور اصلی توکا، در سروده‌های نیما،در شعر «آقاتوکا» است. نیما در این سروده از توکای سخنگویی سخن گفته که با مردی که در پس پنجره ایستاده، سخن می‌گوید و درد دل می‌کند.
این سروده مهمترین شعر کوتاه نیما یوشیج است که شکل درونی‌اش را گفت‌وگو پدید آورده است. شکل درونی این شعر با استفاده از تکنیک گفت‌وگو بین مرد درون پنجره (که نمایی از نیما است) با توکا- مرغ خوش‌نوا- خلق شده است.  
شعر با تصویری شبانه از شبی توفانی شروع می‌شود. باد زوزه‌کشان بر در و پنجره‌ها و تخته‌های بام می‌کوبد، دریا خروشان است و امواج متلاطم و توفنده‌اش در قعر نگاه تصویر می‌بندند. در چنین شب دهشت‌انگیزی توکا به سراغ مرد تنها و امیدباخته‌ی درون پنجره آمده و به دل دارد که دمی با او بماند و برایش بخواند. مرد تنها و بی‌نوای درون پنجره که گویا نومیدی و تردید و بدبینی خاموشش کرده، با شنیدن آوای توکا از درون پنجره، از توکا می‌پرسد که با او چکار دارد:

ز مردی در درون پنجره برمی‌شود آوا:
«دودوک‌دوکا، آقا توکا! چه کارت بود با من؟
در این تاریک‌دل شب
نه زو بر جای خود چیزی قرارش.»

توکا که انگار از تنهایی شبانه وحشت‌زده شده و بی‌هم‌نوایی دچار تشویشش کرده، از بی‌کسی جاده و پریشانی افرا می‌گوید و از مرد می‌خواهد که پنجره‌اش را باز بگذارد و به آواز او گوش دهد:

«درون جاده کس نیست پیدا
پریشان است افرا» گفت توکا
«به رویم پنجره‌ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.»

و به این ترتیب گفت‌وگوی توکا با مرد درون پنجره آغاز می‌شود. در آغاز این توکاست که شروع به پرسش و درد دل می‌کند و از تنهایی و بی‌کسی‌اش در این شب تاریک می‌گوید، از دوستانش که او را تنها گذاشته و از او گریخته‌اند، از زندان گرمی که از آن گریخته و درد لذتناکی که چون سرما بر تنش نشسته، و باز از او می‌خواهد که پنجره‌اش را به رویش باز بگذارد تا برایش بخواند:

«چه‌گونه دوستان من گریزان‌اند از من؟» گفت توکا
«شب تاریک را بار درون وهم است یا رؤیای سنگینی‌ست؟»
و با مردی درون پنجره بار دگر برداشت آوا:
«به چشمان اشک‌ریزان‌اند طفلان
منم بگریخته از گرم زندانی که با من بود
کنون مانند سرما درد با من گشته لذتناک
به رویم پنجره‌ت را باز بگذار
به دل دارم دمی با تو بمانم
به دل دارم برای تو بخوانم.»

آوای توکا مرد را به گفتن برمی‌انگیزد و وامی‌داردش که از درون پنجره لب به سخن بگشاید و شروع به درد دل کند و از تنهایی بگوید، از یارانی که همگی رفته و روی از او پوشید‌ه‌اند، از نشان انس و الفت همنشینانی که زمانی بسیار با او جوشش داشتند ولی اینک نشان انسشان افسانه شده و نشانه‌ای از آن نیست، از سالهای درازی که گذشته و از بهارهای سپری شده، از خطوط ته‌نشین شده بر چهره‌ی مردم ره‌گذر که پیری دلشان را شکسته، از چین‌وچروکهایی که سفارشهای مرگ‌اند و نشانه‌های زوال:

«دودوک دوکا، آقا توکا!
همه رفته‌اند، روی از ما بپوشیده
فسانه شد نشان انس هر بسیار جوشیده
گذشته سالیان بر ما
نشانده بارها گل شاخه‌ی تر جسته از سرما
اگر خوب این وگر ناخوب
سفارشهای مرگ‌اند این خطوط ته نشسته
به چهر ره‌گذر مردم که پیری می‌نهدشان دل‌شکسته
دلت نگرفت از خواندن؟
از آن جانت نیامد سیر؟»

ولی توکای پی‌گیر در آوا سر دادن که هرگز دلش از نغمه‌خوانی نمی‌گیرد و خواندن است که به او جان تازه می‌بخشد، هم‌چنان می‌خواند:

در آن سودا که خوانا بود، توکا باز می‌خواند.

برای مرد درون پنجره باورنکردنی و شگفت‌انگیز است که چطور توکا با تمام این نشانه‌های بد و یأس‌انگیز و با وجود این که می‌داند که حتا در بستر خارآگینش غنچه‌ای فسرده نخواهد دید و امید به آمدن بهاری نمی‌تواند داشت، و با تمام دلخستگیها، باز و هنوز رغبت خواندن دارد، از این‌رو با حیرت و ناباوری از او می‌پرسد:

«به آن شیوه که در میل تو آن می‌بود
پی‌ات بگرفته نوخیزان به راه دور می‌خوانند
بر اندازه که می‌دانند
به جا در بستر خارت که بر امید تردامن گل روز بهارانی
فسرده غنچه‌ای حتا نخواهی دید و این دانی
به دل ای خسته آیا هست
هنوزت رغبت خواندن؟»

ولی با وجود تمام این نشانه‌های یأس‌انگیز که آواز را در گلو می‌خشکاند و رغبت به خواندن را از بین می‌برد و جان را از آن سیر می‌کند، توکا اگرچه خسته و سرمازده و دردمند هم‌چنان پیگیرانه و امیدوار می‌خواند و سماجت و پیگیری‌اش در خواندن، مرد درون پنجره را هم به خواندن و هم‌آوایی با او وامی‌دارد و این هنر توکای سمج در خواندن است:

ولی توکاست خوانا
هم از آن‌گونه کاوّل برمی‌آید باز
ز مردی در درون پنجره آوا.

و در انتهای شعر بار دیگر تصویر اول شعر از شب توفانی و باد زوزه‌کشان که بر در و پنجره‌ها و تخته‌های بام می‌کوبد و دریای خروشان که امواج متلاطم و توفنده‌اش در قعر نگاه تصویر می‌بندند، تکرار می‌شود.

نیما یک داستان برای کودکان هم نوشته، به نام «توکایی در قفس». این داستان درباره‌ی توکایی کوهی است که به هوای دانه به دام مردی افتاده و در قفس او زندانی شده و مرد در ازای آب و دانه‌ای که به او می‌دهد وامی‌داردش که برایش بخواند و حالش را خوش کند. ولی توکای گرفتار در قفس از این زندگی خشنود نیست و ترجیح می‌دهد که گرسنه و تشنه بماند ولی آزاد باشد و به کوهستان بازگردد و به توکاهای کوهی دیگر بپیوندد. سرانجام هم با تلاش فراوان از قفس نجات پیدا می‌کند و به کوهستان بازمی‌گردد.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا