وقتی پرنده، در آن عصر بلند كسالتبار، در آسمان خاكستریرنگ شهرك دلمردهی ما شروع به پرواز كرد، همه با چشمهای گرد شده از تحير، و انگشت تعجب بر گوشهی لب، سرهای به زير افتادهی خود را بلند كردند و مات و مبهوت غرق در تماشای آن موجود شگفتانگيز شدند.
هيچكس نمیدانست از كجا آمده و چه جور پرندهای است. يكپارچه سياه بود، به سياهی قير، يا به سياهی شبی ظلمانی، شاید هم به سياهی دلی خالی از اميد، و به بزرگی اژدهايی بالدار، يا به بزرگی نهنگی غولپيكر. ولی شكلی ثابت نداشت و مثل تودهای ابر غليظ بیشکل به نظر میرسيد كه مدام تغيير قيافه میداد و هر دم چون بت عيار به شكلی درمیآمد. يك لحظه به شكل خرچنگ میشد، يك دم به شمايل هشتپا. يك لحظه به شكل طاووس میشد، يك دم به شمايل عنقا. و به چشم هر كس نیز به شكلی خاص ديده میشد. يكی میگفت شبيه زرافه است. يكی میگفت شبيه اسب آبیست. يكی میگفت شبيه غول بيابانیست. ولی بيشتر اهالی شهرك ما، او را به هيئت و هیبت پروانهای بس بزرگ میديدند كه يك دست سياه بود و فقط بر روی بالهای بلندش لكههايی نقره ای رنگ سوسو میزد.
ساعت ها در آسمان شهرك بدون هدف از اين سو به آن سو پرواز میكرد و هيچ کجا هم نمینشست تا خستگی دركند. انگار خستگی بر او راه نداشت. سرگردان و گمگشته هم نشان نمیداد. بیهدف بود ولی مردد نبود، و انگار میدانست چرا به آنجا آمده و چرا اينطور بیوقفه بر فراز آسمان بلند شهرك ما پر میكشد. انگار بعد از سالها اسارت خفقانآور در قفس تنگ دلتنگیهای ملالآور و کسالتبار، تازه آزاد شده بود و از اين که میتوانست دوباره اوج بگيرد، لذت میبرد، و برای آن پرواز میكرد كه دوست داشت پرواز كند. فقط همين و بس، و نه بيشتر، و نه هیچ چیز دیگر.
همينطور كه اهالی شهرك سرهايشان را بالا گرفته بودند و با چشمان گشاده از حيرت، پرواز آن عجيبالخلقهی هيولاسان را تماشا میكردند، آهسته و به نجوا بين چندتايی از اهالی كه دل و جرأت بيشتری داشتند، پچپچهای پرشور در گرفت. بحث بر سر اين بود كه آن پرنده ـ هيولای بالدار چه جور جانوریست، متعلق به كدام رده از پرندگان است، چرا آسمان شهرك ما را برای گشت و گذار انتخاب كرده، برای چه بیهدف به هر طرف پر میكشد، و چه مقصودی از آن همه پرواز به اين سو و آن سو دارد.
مثل همیشه، بازار بحث و فحص داغ شده بود و هريك از صاحبنظران و آگاهان شهرك يا آنان كه هميشه خود را عقل كل و حلالمسائل جاندار میپنداشتند، در اين باب به اظهار نظر و ابراز وجود میپرداختند.
فيلسوف، پرنده را كه در آن لحظه به شكل ماری چنبره زده و به خود پيچيده بود، به اطرافيان نشان داد و گفت: اين همان جوهر هستیست كه ما آن را هيولای اولا نام نهادهايم و اينك دوباره به نخستين شكل عرضی خود درآمده و از عالم بود به عالم نمود هبوط كرده تا بر اثر انبساط بینهايت خود در پديده ها جاری شود و كيفيتهای متفرقالصورت را در ماهيتی يگانه و منسجم، متحد كند و حقيقت را در واقعيت جاری و ساری گرداند. وجودی بسيط و لايتجزی است كه در حركت جوهری خويش به ماهيتها كيفيت میبخشد و به بودها نمود. واحدها را متكثر میكند و متکثرها را واحد میسازد. نسبیها را مطلق و مطلقها را نسبی میگرداند. به محتویهای بیشکل، شكل عطا میكند و باشندهها را شونده، و فروباشندهها را فراشونده میسازد.
و هنگامی كه از او پرسيدند، اين هيولای اولا در آسمان شهرك ما چه کار میكند و چرا به اين گوشهی فراموششدهی دودآگين دورافتاده پناه آورده، پاسخ داد: نه به احتمال قريب به يقين كه به يقين متقن و مسلم، منتظر فرصت مناسب و لحظهی موعود معهود برای جلوس و فرود در كانون كائنات است كه علیالقاعده بايد همين حوالی، جایی بر بام فروشگاه زنجيره ای شهرك يا بالای برج شهرداری باشد.
و چون پرسيدند: چرا آنجا؟
پاسخ داد: اين ديگر از اسرارمگوست. رمزیست از رموز غامضه و بالغهی حکمت اشراقی.
ولی سياستمدار نظری مستدلتر و مقنعتر داشت. او به هيولا كه اينك چون اختاپوسی خارپشتگون گلوله شده بود، اشاره كرد و با صدايی ترسخورده و آهسته كه تنها برای خودش و يكی دو تن از همراهان و همفكران معتمد قابل شنيدن بود ، گفت: اين روح يك حزب سياسی است كه هر لحظه بر حسب شرايط زمانی و موقعيت تاريخی، تاكتيك خاصی را برای فعاليت برمیگزيند و به شكلی ويژه درمیآيد. پرواز استراتژی تغييرناپذيرش برای تصاحب دولت، فرود آمدن در فرودگاه قدرت و سيطره يافتن بر ملت است كه بیشك هدف نهايی چنين برنامهایست.
و چون از او پرسيدند: حالا چرا اين روح حزبيت و تشكل، آسمان اين شهرك دورافتاده را برای پياده كردن استراتژی قبضه كردن دولت انتخاب كرده؟- جايی كه نه دولتی در آن وجود دارد و نه قدرتی.
پاسخ داد: خلاء بیطرف بهترين عرصه برای پيشبرد تاكتيكهای سيال و لغزان است، و فرودگاه ايدهآل خطمشیها و برنامههای تحققناپذیر.
آنگاه كه پرنده شروع به جيغ كشيدن كرد و نالههای دردآلودهی مهيب از حلقوم بيرون داد، عدهای وحشتزده پا به فرار گذاشتند. اينان با شتاب در پناهگاههای امن، در زيرزمينها و انبارها پناه گرفتند تا از پیآمدهای شوم فاجعهی نحوستباری كه به پيشبينی پيشگوی غيبدان در حال فرود آمدن بود، و ظهور پرنده در آسمان شهرك بارزترين نشانهی آن بود، در امان بمانند.
پيشگو در لحظهای كه هيولا به شكل کرکسی زشتمنظر و نفرتانگيز درآمده بود، چنين پيشگويی كرد: حضور اين پرنده نشانهی ظهور هزاران بدبختی فلاكتبار است، و دههاهزار مصيبت و ادبار. اين نه فقط پيشگويی من است كه همهی پيشگويان معتبر و معتمد، بروز چنين فاجعهی مهیب دلخراشی را پيشگويی نموده اند، از جمله استاد بزرگ و بزرگوار همهی ما پيشگويان غيبدان و طالعبينان روشنانديش، نستروداموس نوتردامی فرزانه و فرهیخته، به همان درستی دقیقی كه در رسالهی عاليقدر و حقیقتمدار خويش، يعنی «سدهها»، چگونگی مرگ هانری دوم، پادشاه فرانسه، را با صحت و دقتی حيرتانگيز و باورنكردنی پيشگويی كرده بود.
و چون مردم وحشتزده، ترسان و لرزان و بيمناك، پرسيدند كه پیآمدهای حضور مصيبتبار اين پرنده ی شوم چيست؟
پاسخ داد: سيلها جاری خواهد شد بس هولناک و در پی آن سيلیها بر گونهها خواهد خورد بس دردناک. آتشفشانها خواهند آغازيد به آتشافشانی بس مهیب، و سيل گدازهها هست و نيست را در خود خواهد شست و با خود فروخواهد برد بس یغماگرانه. بعد نوبت زلزلههای افقی و عمودی و مورب مرگبار فرا خواهد رسید بس نامنتظره، و آنگاه توفانها و گردبادهای هولناك هجوم خواهند آورد بس بیدادگرانه، و سپس فصل قحطسالهای خشك و مرگبار خواهد شد و ماهها جز باران آتش، باران ديگری نخواهد باريد و در انتها نوبت بيماریهای واگيردار مهلك چون وبا و طاعون و ایدز و سارس خواهد شد. البته اگر تا آن زمان كسی زنده مانده باشد و برای مبتلا شدن به اين امراض کشنده و قتل عام شدن به دست آنان، ذیوجودی در پهنهی وجود باقی مانده باشد.
و چون پرنده كه در آن هنگام به شكل گرازی بالدار و یالدار درآمده بود، درحالیكه در وسط آسمان متوقف شده بود و علاوه بر جيغ كشيدن، درجا شروع كرده بود به بالبال زدن، و از تكانش بالهای چون ظلمات گور سياهش، هربار آذرخشهای هولناك میجهيد، ترس و هراس چنان ساكنان شهرك ما را فرا گرفت كه جز چند تن كه يا ديوانه بودند يا ماجراجو، و به طور ذاتی و فطری ناراحت و آشوبطلب، و چند تن آنارشيست و هرجومرجطلب يا فرصتطلبهایی كه منتظر بودند تا آب گلآلود شود و آشوب و بلوايی بر پا گردد، بلکه آن ناکسان بتوانند از آب گلآلود ماهی بگيرند و دست به غارت و چپاول اموال عمومی و خصوصی بزنند و اصل مقدس محترم بودن مالكيت را نقض كنند، بقيه سر از پا نشناخته از مهلكه گريختند و به ایمنگاههای مطمئن پناه بردند- اگرچه در آن شرايط هيچ پناهگاهی مطمئن و قابل اعتماد نبود- و در غار ها و دهليزها در خود فرو رفتند و چشم انتظار وقوع فاجعه ماندند.
پرنده که گويا نفس تازه كرده بود، دوباره شروع كرد به پرواز و اوجگیری. گاه بالا میرفت و بالاتر، تا دورترين چشماندازهای آسمان، و از آن دوردورها چون نقطهای سياه، یا چون لكهای مركب قيرگون به چشم میآمد، و گاه چنان پايين میآمد كه سيلی توفان ناشی از حركت بالهای بیانتها و سهمگينش به صورت آنهايی میخورد كه حيران و هراسان ايستاده بودند و درحالیكه چشمان به آسمان دوخته بودند، پرواز پرندهی شگفتانگيز را با نگاههایی بهتزده و نگران، تعقيب میكردند. و در همه حال پرنده جيغهای نحوستبار میكشيد و ضجههای وحشتناك از به هم سايش بالهای خود ايجاد میكرد كه باعث رعب و وحشت بیحدوحصر حاضران و ناظران میشد. ولی جريان آذرخشافشانی قطع شده بود و جایش را بارش بارانی سيهفام گرفته بود، بارانی همرنگ خود پرنده كه از نگاه مرموزش میباريد. و در اين دم پرنده به شكل هيولاـ خفاشی غولپيكر و مهیب درآمده بود.
شاعر هم از معدود بازماندگان در صحنه بود و معلوم کس نبود که آیا روح ماجراجويی او را در صحنه نگاه داشته يا در پی مقصود ديگری بود. شاید هم وسوسهی الهامگرفتن چكامهای تازه، يا انگیزهی خلق خیالی ناب برای يك ترانهی خوابگونه بر جای میخکوبش کرده بود. به هر دلیلی که بود، او نرمآهنگ و گرم آوا، انگار سرودهای نغز میسرايد، چنين گفت: اين تودهی سيال ابرگون كه پروانهای بلندبال و عظيمالجثه را میماند، روح شعریست ناسروده از نابغه-شاعری گمنام كه چون سالها آن را در روان خود، چونان عصارهی قريحهی آفرينندگی خود پرورده، ولی نتوانسته آن را بزاید، اين روح نفرينشده، عصیان پیشه کرده و در انفجاری مهيب از عالم تخيل به عالم واقعيت پرتاب شده و بر فراز آسمان چون پرچمی افراشته به اهتزاز درآمده، چونان قلب عاشقی در ميدان كارزار عشق. مصرعهايی است موزون و مقفا كه به تناسب موضوع بلند و كوتاه میشوند و گاه ره اطناب پیش میگيرند و گه جانب ايجاز. جريان سيال ذهن است در سرايشی رؤياگون كه از دل كابوس میزايد و از ظلمت نور میآفريند. شعر بلند هستیست، برخاسته از افق های نيستی.
و چون از او پرسيدند: پس چرا چنين ضجه میزند و جيغهای ترسناك میكشد؟
پاسخ داد: نوای او موسيقی شعر است و آوايش مادر همهی رنگها و آهنگها. جيغش رنگين كمان زندگیست. جيغ بنفش نشانهی اندوه، جيغ سبز نشانهی باروری و جيغ زرد نشانهی زايش، و چون همهی اين رنگها در او به هم آميخته،اند چنين سياه مینمايد كه سياهی بالاترين رنگ است و بالاتر از سياهی رنگی نيست و سياهی مادر همهی رنگها است و بارآور بيرنگی.
در آن هنگام كه پرنده به شكل فيلی غولپيكر در آمده، خرطومش را به هر طرف تكان میداد و خرناسه میكشيد، شكارچی زبردست شهرك كه نشانهگيریش زبانزد خاص و عام بود و مشهور بود كه هرگز تيرش به خطا نرفته، تفنگ دورزنش را آورد تا بلكه پرنده را شكار كند و معلوم بر همگان گردد كه پرنده چهگونه جانوریست و ارزش مادی و معنوياش چهقدر است. و گوشهی بال راستش را هم نشانه گرفت تا پرنده را زنده شكار كند و بتواند او را به فروش برساند يا در قفسی بزرگ در معرض تماشای مردم مشتاق شهركهای دور و نزديك قرار دهد و از اين راه سودی هنگفت فراچنگ آورد.
با شليك نخستين تير، پرنده صيحهای ضجهآلود كشيد و چرخی ديوانهوار زد، ولی همگان در نهايت حيرت ملاحظه كردند كه به جای آنكه سرنگون شود، خود شكارچی زبردست به زمين فرو افتاد، درحالیكه خون از شقيقهاش فوران میكرد و گلوله گودالی زشت و تهوعآور در ملاجش پديد آورده بود، به شكل حوضچهای از خون. پرنده بار ديگر اوج گرفت و بالا رفت و بالاتر. جيغ كشان و صيحه زنان.
نگارگر بوم و رنگش را آورده بود تا نقشی از پرنده بزند و نخستين و واپسين شاهكار هنریاش را بيافريند، ولی پرنده هر دم به شكلی ترسيمناپذير دگرگون میشد و رخصت و فرصت نمیداد تا نگارگر نگارهی او را اسير بوم نگارگریاش كند. پرنده نگاه خسته و نوميد او را در پهنهی آسمان به هر سو با خود میكشيد و او را كلافه و عرقريزان از نفس انداخته و سر خورده ساخته بود.
نويسنده سرگرم انديشه در بارهی داستان زندگی پرنده بود و میخواست از آن رمانی بيافريند سراسر جادو و جريان سيال ذهن، رمانی پست مدرن و ضد رمان، با فضايی وهمانگيز و ملانكوليك.
تاریخدان زمان پيدايش پرنده بر آسمان شهرك و حالات و كيفيات پرواز او را برای ثبت در تاريخ به دقت به خاطر میسپرد و بر گوشه ی كوپن قند و شكرش ضبط میكرد.
عکسبردار و فيلمبردار، هریک دوربينهای خود را آورده بودند تا تصویرهای ثابت يا متحرك پرنده را ثبت كنند ولی هر چه با دقت موشکافانه و وسواسآمیز از دريچه ی دوربينهای دیجیتالی خود مینگريستند، نمیتوانستند پرنده را ببينند و چون خواستند بدون ديدن پرنده از او تصوير بردارند، تمام فيلمهای دوربين عكاس نور ديد و سوخت، و بر فيلمهای گرفته شده توسط فيلمبردار هم جز آسمان آبی و چند لكه ابر سبكبار و نرمپو چيز ديگری پديدار نشد.
وقتی برجاماندگان در صحنه كه گويی دل شير داشتند و سر نترس، علت را از فيلسوف كه او هم با شهامت هستیپژوهانهاش، اگرچه هراسان و لرزان ولی كنجكاو و پژوهان، سر جایش ایستاده بود و با نگاهی پديدارشناسانه پرواز پرنده را دنبال میكرد، پرسیدند، فيلسوف سری به نشانهی كليت عقلانیاش يا عقلانيت كلاش تكان داد و با نگاهی چون نگاه عاقل اندر سفيه به پرسندگان چنين پاسخ داد: قالب جسمانی اين هيولای اولا جز شفافيت مطلق نيست و جانش نور خيرهكننده و كورگردانندهی وجودی یگانه و بیگسست است، و در واقع آنچه به چشم ما همچون پرنده ديده میشود نه خود پرنده كه سايهی پرنده و نه سايهی ظاهری پرنده كه مثال يا تمثال پرنده، يا به بيانی واضحتر، از برای شیرفهم شدن شما عوامالناس، سايهی سايهی پرنده است، و خود پرنده در همه جا هست و در هيچ كجا نيست مگر در گسترش بینهايتگون پيرامون اين مثال سايهگستر، و اگر به چشم مشهود و مرئی است و از دريچهی دوربين نامشهود و نامرئی، از آن جهت است كه مايع درون حفرهی چشم سيال است و زلال و رقيق، چونان اكسير جان پرنده، حال آنكه آبگينهی عدسی دوربين، جسم صلب است و اسير ظرف مكان و ناتوان در ديد و دريافت سيالهی جان.
دامگستر رفته بود تا در سودای به دام افكندن پرنده، بر بلندترين بنای شهر، كه همانا «برج افتخار بیپايان» بود، دامی بگستراند، آكنده از هزاران طعمهی لذيذ و وسوسهانگيز نفسانی و جسمانی و عقلانی كه چشم عقل پرنده بربندد و او را به طمع طعمه بفريبد و اسير تارهای ناپيدای دام فريبای خود كند. همه گونه طعمه، از طعمههای شهوانی تا طعمههای آرمانی، از طعمههای عقیدتی تا طعمههای فلسفی، از طعمههای خيالانگيز، چون شعر و ادب و هنر، تا طعمههای عاطفهانگيز چون عشق و كام و وصل و شهوت، از ثروت و قدرت تا مقام و شهرت، همه گونه طعمه، رنگ به رنگ و گونه به گونه.
و در پی او قفسساز بشتاب روان شد تا مقدمات ساخت قفسی بزرگ و با شكوه را، شايسته و بايستهی نگهداری پرنده فراهم آورد كه اگر پرنده اسير مكر و كيد دامگستر شد، برای نگهداری و به نمايش گذاشتناش ناچار به خريد قفس او شوند و سودی هنگفت از اين معاملهی کلان عايدش شود و با آن پشت خود و هفت پشت پس از پشتاپشتاش را ببندد.
ولی پرنده نه تنها به هيچ كدام از طعمههای دامگستر اعتنايی نكرد که ناگهان چونان قرقی بر سر طعمه فرود آمد و تور دام را از زير طعمه ها بيرون كشيد و آن را چنان بر پيكر دامگستر پيچاند كه بخشی از نسوج و بافتهای جدايیناپذير پيكر او شد.
شهردار شهرك در اين انديشه بود كه به پيكرتراش سفارش تنديسی از پرنده دهد، سراپا وقار و شكوه، تا آن را بر فراز ستونی استوان، در وسط ميدان شهرك، نصب كنند و نام آن ميدان را «ميدان پرواز» نهند و از اين راه، به عنوان بانی آن ميدان، افتخاری ابدی نصيبش شود و نام پرافتخارش به عنوان دوستدار پرندگان و پرواز، تا دنيا بر پاست و تا پرندهای هست و پروازی، به يادگار باقی بماند.
تندیسساز هم درست در همين لحظه، به همين افتخار میانديشيد، كه اگر تندیسی بزرگ و سترگ از پرنده، در حال پرواز، بسازد و آن تندیس را در باغچهی ويلايش، درست وسط استخر، بر سياهپايهای مرمرين نصب كند چه افتخار عظيمی نصيبش خواهد شد و همين اقدام پیشدرآمدی خواهد شد برای تبديل شدن خانهاش به موزهای مشهور و جهانی، و از صدقهی سر آن موزه، نام او هم جهانگير و جاودانه خواهد شد.
پرنده كه در اين هنگام به شكل خرگوشی بزرگ و هيولاگون در آمده بود پرواز را مبدل ساخته بود به جهشهای خرگوشوار، همراه با جيغهای خفاشوار، و به سرعت برق در تكاپو بود و به هر سو میجهيد، انگار از چنگ چابك يوزپلنگان و درندهگرگان و مكارروبهان میگريخت.
و وكيلباشی در اين فكر بود كه اگر بتواند با پرنده عكسی به يادگار بيندازد و آن را در پلاكاردها و پوسترهای انتخاباتی خود در ابعادی بس بزرگتر از خود پرنده به نمايش بگذارد، شانس وكیلالرعایا شدنش از همهی رقيبان انتخاباتی افزونتر، و موفقيتش حتمیالوقوع خواهد بود و از اين فكر چنان غرق در سرمستی شده بود كه انگار در جشن پيروزی انتخاباتی خود شركت كرده و پرنده به افتخار او در حال رقصی آسمانی بود.
فيزيك دان غرق در محاسبات مربوط به سرعت پرنده بود و معادلهی ديفرانسيلی مشتمل بر مشتقات جزئی مراتب بیپايان تشكيل داده بود كه جواب عمومیاش، سرعت و شتاب پرنده را در هر لحظه به عنوان تابعی از متغيرهای صدفه و هوس بيان میكرد و حل معادلات بسل و لاگرانژ در مقايسه با آن به سادگی جدول ضرب بود. این معادله، معادلهی کوانتیکی شرودینگر را به یاد میآورد، همراه با اصل عدم قطعیت هایزنبرگ، ولی هزاران بار پیچیدهتر و بغرنجتر که بر طبق آن ثابت میشد که اراده و میل پرنده را در یک لحظهی معین و به صورت همزمان نمیتوان به طور قطعی تعیین کرد و تعین هر یک به معنای عدم تعین دیگری است.
رياضیدان سرگرم ترسيم مسير سير پرنده در دستگاه مختصات بیبعد ، چونان خمی توپولوژيك بود كه در امتدادی شلجمیوار پيش می رفت و از كانون زمينی خود با سرعتی فرانور دور میشد.
زيستشناس و جانورشناس هم در دالانهای پيچ در يپچ لابيرنت حافظهی خود و كامپيوترشان، و دسيكتها و ديسكهايشان در جستوجوی مختصات زيستی و مشخصات ردهی موجوديت او غرق تفحص و تجسس بودند.
فكاههساز بذلهگو برای پرنده مضمون كوك میكرد و مضحكه میساخت. مثلن می گفت: اگر گفتيد اين پرنده برای چی اين طور سفيل و سرگردان است؟
و چون همه اظهار بیاطلاعی كردند، قهقههزنان گفت: توی كار و كردار ما موجودات دو پا سرگردان مانده! ها ها ها...
بعد پرسيد: اگر گفتيد اين پرنده راجع به ما آدمها چی فكر میكند؟
و خودش جواب داد: فكر میكند عجب بيكارالدولههای عاطل و باطلی هستيم. ها ها ها...
و باز پرسيد: اگر گفتيد بزرگترين رقیبان اين پرنده روی اين زمين خاكی ما كیها هستند؟
و چون همه اظهار بیاطلاعی كردند، خودش خندهكنان جواب داد: همهی آنهايی كه مثل اين پرنده ما آدمها را سر كار میگذارند. سياسها، تبليغاتچیها، خبرگزاریها، رسانههای صوتی و تصويری كتبی و شفاهی، معلمان اخلاق، هوچیها، نان به نرخ روز بخورها، کادرهای حزب باد و غيره و غيره و غيره. ها ها ها...
معلم اخلاق در حركت پرنده حكمتی عملی میديد و آن را مصداق عينی اصل اساسی مكتب اخلاقی خويش میدانست كه چنين می آموخت: زيستن خواستن است. خواستن تكاپو كردن است. تكاپو كردن رنج بردن است: پس زيستن رنج بردن است.
روانكاو حركت پرنده را نشانهی بيدار شدن اميال فروخفته و طغيان غرايز سركوبشده میدانست و آن را نمود والايش يافته ی عقده ی بلند پروازی میشمرد.
آهنگساز در حال زمزمه كردن موومان آلگرتو از آخرين شاهكارش «سونات پرواز» بود و داشت بخش اكسپوزيسيون آن را در ذهنش میساخت: دی ری ری رام ... دا را را ريم... داریم... دیریم...
خبرنگار با شش دانگ حواس جمع شدهاش سرگرم تهيه رپرتاژی مهیج و داغ داغ، داغتر از لبوی تنوری، از پرواز آن پرندهی شگفتانگيز بود و داشت با اهالی شهرك دربارهی اين حادثهی استثنايی- كه شايد میتوانست آن را به عنوان بزرگترين معجزهی قرن معرفی كند و از آن گزارشی داغ و هيجانانگيز تهيه نمايد و نام خود را به عنوان برترين خبرنگار قرن سر زبانها اندازد- مصاحبه میكرد و نظر آنان را در اين باب به طور مبسوط، مثبوت و مضبوط میساخت.
جنگافروزان ظهور پرنده را نشانهی بارز آغاز جنگی جهانگير دانستند و آن را به منزلهی اعلان جنگ از سوی متخاصمین متجاوز تلقی كردند و به بالگردها و پهپادها و آفندها و پدافندهای هوايیشان دستور آمادهباش اضطراری ويژه از نوع چهارم دادند.
مأموران ضدجاسوسی پرنده را جاسوس دشمن پنداشتند و دستور بازداشت سريع او را به هر قيمتی صادر كردند.
بدبينان پرنده را چونان ملك عذاب، و خوشبينان او را چونان فرشتهی رحمت ديدند و اينان شاد و دلگرم شدند و آنان از ترس به خود لرزيدند و شلوارهایشان را از جلو و عقب خيس كردند.
آنگاه، ناگهان آسمان شهرك پوشيده شد از ابرهای سياهدل، و شبی تاريك، تيرهتر از دل نوميدان، شهرك را فراگرفت، و پس از آن سياه بارانی سيلآسا چون قير شهرك را به رگباری آغشته به تندر و آذرخش بست و توفان و گردباد زمين و زمان را در هم كوبيد.
و چون پس از ساعتی باران از بارش باز ايستاد، و ابرهای سياه پراكنده شدند، و سياهی چون دود محو شد و آسمان دگرباره روشن گرديد، ديگر اثری از پرنده نبود و آن بالا تنها خورشيد بود كه بر پهنهی آسمان میدرخشيد و لكههای مهاجر ابرهای مهجور و گمكرده راه كه نرمپو و سبکبال میگذشتند.
پرنده رفته بود بیآنكه ردی از خودش به جا بگذارد. پرنده رفته بود بیآنكه كسی او را بشناسد. پرنده رفته بود بیآنكه كسی بداند از كجا آمد، برای چه آمد، و به كجا رفت.
و آنگاه همهی شهركنشينان که حيرتزده بر جای ايستاده بودند، مات و مبهوت به يكديگر نگاه كردند. تنها بذلهگو بود كه همچنان بذله میگفت و مضحكه میساخت و قاه قاه می خنديد: اگر گفتيد جناب پرنده يكهو كجا غيبش زد؟.... كسی نمیداند؟... پس خوب گوش كنيد تا بگويم. پرندهی بيچاره هرچه گشت يك آدم درست و حسابی اينجا پيدا كند كه سرش به تنش بيارزد، پيدا نكرد، خسته شد رفت جای ديگر بگردد بلكه يك از ما بهتران پيدا كند... ها ها ها ...
در اين هنگام ناگهان جرقهای در ذهن نويسنده درخشيدن گرفت و او فوری كاغذ پارهای از جيب بغلش بيرون آورد و داستان تازهاش را چنين آغاز كرد:
در ساعت هفت و هفت دقيقه و هفت ثانيه از هفتمين روز از هفتمين ماه از هفتمين سال از هفتمين قرن هزارهی هفتم پرندهای در آسمان شهرك ما نمایان شد كه پيش و بيش از آن كه پرنده باشد، روح سرگردان و آوارهی پرواز بود...
|