من و پیرمرد و درخت خشک
1404/7/1

پیرمرد همرهم که خسته می‌نمود
و صدای غم‌نشسته‌اش نشان دل‌شکستگی‌ش بود
در مسیر دنج پرسه‌های بامدادی همیشگی‌مان
یک دم ایستاد و تکیه داد بر عصای زردرنگ کهنه‌اش
بعد چهره‌ی تکیده‌اش پر از نشانه‌های درد شد
و سپس
گونه‌های پر چروک و چینش از هجوم درد، زرد شد
بعد از آن، نفس نفس زنان
با صدای ناتوان خود کشید آه ممتدی و گفت:
«باز قلب من چه‌قدر تند می‌تپد!
تیر می‌کشد
مثل بمب ساعتی
بامب بامب می‌زند
موجهای سهمگین اضطراب
در برش کشیده‌اند و کرده‌اند پرتلاطمش
قصد کرده‌اند تا تمام هستی مرا کنند غرق در درون گردباد نیستی
بی‌قرارم و پر از کشاکش و تنش
غرقه در ستیز و کشمکش
قلب من در آستانه‌ی گسستن از هم است و منفجر شدن
انفجار بمب‌وار
بامب... بامب... بامب...
فکر این‌که این زمین که زادگاه ماست
از گزند ساکنان خودپسند و کینه‌توز و آزمند آن
خاستگاه بی‌شمار زشتی و پلشتی و تباهی و سیاهی است
خاستگاه زجرها و زخم‌ها و دردهای التیام‌ناپذیر بی‌شمار
خاستگاه کینه‌ها و جورها و آزهای رنج‌بار
خاستگاه هر شرارت و جنایت فجیع و هولناک
قلب خسته‌ی مرا کشانده است
این‌چنین کشان کشان به آستان پرتگاه  
و رسانده بمب ساعتی حبس در میان سینه‌ی مرا به آستان انفجار.»

پیرمرد داشت می‌شد از هجوم درد قلب ناتوان و تنگی نفس
نقش بر زمین
که گرفتمش و نرم نرم بردمش
و نشاندمش کنار تک درخت خشک گشته‌ای که در کنار راه‌مان
ایستاده بود، غرق در عطش
چند گام آن‌طرف‌تر از قرارگاه ما.
پیرمرد
بعد از آن‌که تکیه داد بر درخت پیر و پا دراز کرد
و عصای زرد رنگ کهنه را
در کنار خود گذاشت بر زمین
گفت، با صدای خسته‌اش، نفس نفس زنان
قلب این درخت خشک‌کام هم
مثل قلب دردمند من
تیر می‌کشد
درد می‌کند
و در آستان ایستادن است
این رفیق سالهای سال تشنه‌مانده‌ی بدعاقبت
این سیاه‌روزگار نامراد هم
مثل من
زجر می‌کشد
این درخت تیره‌بخت هم
مثل من در آستانه‌ی فروشکستن است
بر زمین دوزخی و زندگی در آن
در خرابه‌های فقر و جنگ
در میان کینه‌پروران
و تباهی‌آوران و مرگ‌گستران
غرق در شکنجه و عذاب
بی‌نوا در آرزوی چشم بستن است.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا