به آن ساختمان شگفتانگیز در آن سوی استخر، در دوردست، نگاه میکردم و باز همان حس قدیمی آزاردهنده که مدتها بود دست از سرم برداشته بود، به سراغم آمده بود. حس میکردم که ترس دارد مثل نم نم باران چکه چکه به قلبم فرومیریزد و با هر چکه موجی از تشویش در اعماق وجودم ایجاد میکند. درست مثل آن روز که همه چیز با ترس آغاز شد... |