آه، ای اسیر شب! ای کرده کز به گوشهای از فرط تاب و تب! دیریست دلشکسته و خسته با بالهای زخمی بسته ...
او، آن همیشه منتظر صبح، مرده است افسوس قلبش نمیتپد نبضش نمیزند ...
شومگاهانیست وحشتناک باتلاق مرگ در خود غرق کرده زندگانی را در جهان از روشنایی امید و آرزو دیگر نشانی نیست و بر آن شب با تمام ظلمت ترسآور خود سایه افکنده ...
تنها و بیپناه در لحظهی تولد افسوس تازهای از خویش میگریزم و در امتداد آه آهی که ممتد است و ندارد نهایتی ...
غرق شب تاریکم و در چنگش اسیر زندانی تنهایی هولانگیز وحشتزده از ظلمت دهشتناک از اینهمه تاریکی حاکم دلگیر. ...
شبی به آینه گفتم که از تو بیزارم تو بازتاب منی و هیچ چیز به جز افسوس در آن نگاه پر از آه تو نمیبینم. ....
بس کن ستم، ای عشق جفاکار! برو از این دل تنگ، ای دلآزار! برو از دست تو من زجر کشیدم بسیار از این دل خسته دست بردار، برو
از دور دست بانگ غریبی میآیدم به گوش بانگی عبوس و تلخ بانگی پر از کدورت تردید ...
یک روز من به پرسش چشمان روشنت با چشمهای شبزدهام میدهم جواب میگویمت چه بود فرجام سالهای صبوری و انتظار ...