مرد بینوای خستهای، در آخرین دقایق شب عزیمتم
دست تشنهی مرا میان دستهای غرق خواهشش فشرد و گفت:
(با چه حسرت شگفتآوری) "سفر به خیر.
چون به مقصدت رسیدی و سفر تمام شد، رفیق!
...
شومگاهانیست وحشتناک
باتلاق مرگ در خود غرق کرده زندگانی را
در جهان از روشنایی امید و آرزو دیگر نشانی نیست
و بر آن شب با تمام ظلمت ترسآور خود سایه افکنده
...