چهارراه انصاری
1401/9/16

چهارراه انصاری قلب محله‌ای بود که من چهل سال از عمرم را در آن گذراندم و یکی از رویدادها عمیقن اثرگذار دوره‌ی نوجوانی‌ام در آن‌جا رخ داد. اهمیت این چهارراه در زندگی من از چند نظر بود: اول این‌که مکانی بود که بیشتر از دیگر جاهای محله از آن‌جا می‌گذشتم. دوم این‌که بیشتر مغازه‌های محله که خریدهای خانه را از آن‌جا می‌کردیم و...


آذر
1401/9/11

ماه آذر سال پنجاه و هشت بود و من تازه کارم  را در آن شرکت شروع کرده بودم . مهندس م.ن- از مهندسان ارشد شرکت که رئیسم محسوب می‌شد- وقتی فهمید دانشجوی دانشکده فنی هستم، انگار آشنایی قدیمی را دیده باشد، خیلی خوش‌حال شد و خیلی هم تحویلم گرفت و گفت که او هم "بچه‌فنی" بوده است...


کابوس زجرآور من
1401/8/16

از دیرباز
کابوس زجرآور من
توفان هولناک و مهیبی‌ست
توفان مهلکی که خروشان و خشمگین
...


یاد عشقهای تلخ و شیرین
1401/8/16

نیما در سروده‌هایش به‌ندرت از عشق سخن گفته است. پس از مثنوی بلند "قصه‌ی رنگ پریده خون سرد" که در آن به تفصیل از عشق سخن گفت، دیگر تا سالها (بیش از سی سال) به عشق نپرداخت. عشقی که در مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد" نیما از او یا با او سخن گفته و بیانگر دریافتش از ماهیت عشق است، عشقی‌ست افسونگر، نیرنگ‌ساز، فریب‌کار، رسواکننده، بدخواه و گم‌راه‌گرداننده...


ناجی جانم: سدرضی‌خان
1401/7/16

توی محله‌ی امیریه پزشکان یا به قول قدیمیها اطبای حاذقی زندگی و طبابت می‌کردند و همگی هم مطبشان محل سکونتشان بود:  زنده‌یادان دکتر محمدعلی حفیظی و برادرش دکتر مهدی حفیظی که نزدیک میدان شاهپور مطب کوچکی داشتند و همان‌جا هم مدتی خانه‌ی مسکونی برادر بزرگتر بود و هردو پزشک اطفال بودند، دکتر هاشمی‌نژاد که منزل و مطبش نزدیک چهارراه معزالسلطان بود، و مهمتر و معروفتر از هر سه: دکتر سیدرضی‌خان که مطبش در خیابان شیبانی بود...


نیما و "ملک"
1401/7/16

نیما هنگامی که بیست‌وسه-چهارساله بود، با "ملک" (محمدتقی بهار معروف به ملک‌الشعرا- دوستانش به او "بهار" یا "ملک" می‌گفتند) که یازده سال از او بیشتر داشت و سی‌وچهار-پنج‌ساله بود، در حجره‌ی چای‌فروشی حیدرعلی کمالی آشنا شد. حیدرعلی کمالی شاعر، نویسنده‌ی رمانهای تاریخی، روزنامه‌نگار  و سیاستمدار  بود...


قارقار کلاغان
1401/7/16

آسمان شهر ما را کرده پر غوغای منفور کلاغان سیاه‌آیین
روز و شب آن زشت‌خوانان کریه‌آوا
می‌زنند آرامش ما را به هم با بانگشان منحوس
با صدایی زشت و ناهنجار می‌خوانند و می‌خوانند و می‌خوانند
...


دیشب دوباره خواب تو را دیدم
1401/6/16

دیشب دوباره خواب تو را دیدم
خوابی زلال بود
مانند یک سرود
نازکتر از نسیم نوازش
...


یک ترانه و سه ترجمه
1401/6/16

در سال ١٣١٩ عبدالحسین نوشین نمایش‌نامه‌ی اتللو، اثر ویلیام شکسپی‌یر را به فارسی ترجمه کرد. در این سال او و نیما در تحریریه‌ی مجله‌ی "موسیقی" همکار بودند و رابطه‌ای دوستانه داشتند. نوشین از نیما خواهش کرد که ترانه‌ای از این نمایش‌نامه را که دزدمونا، در صحنه‌ی اول پرده‌ی پنجم، در واپسین شب زندگی، در اتاقش، برای خدمتکارش، امیلیا، می‌خواند، در قالب قطعه‌ای منظوم تنظیم کند...


مینا
1401/5/16

وقتی آن دختر خوش‌رو را که لبخند بر لبانش نشسته بود، با آن لیوانی که در دستش داشت و نمی‌دانم داخلش چه بود، آن‌طور ژست گرفته و با ناز ایستاده، در محوطه‌ی جلوی ساختمان اصلی دانشکده دیدم، ذهنم بی‌اختیار رفت به آن سالهای دور سپری شده، در نیمه‌ی اول دهه‌ی پنجاه، و یاد مینا افتادم...


صفحات: |1| |2| |3| |4| |5| |6| |7| |8| |9| |10| |11| |12| |13| |14| |15| |16| |17| |18| |19| |20| |21| |22| |23| |24| |25| |26| |27| |28| |29| |30| |31| |32| |33|
نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا