وقتی آن دختر خوشرو را که لبخند بر لبانش نشسته بود، با آن لیوانی که در دستش داشت و نمیدانم داخلش چه بود، آنطور ژست گرفته و با ناز ایستاده، در محوطهی جلوی ساختمان اصلی دانشکده دیدم، ذهنم بیاختیار رفت به آن سالهای دور سپری شده، در نیمهی اول دههی پنجاه، و یاد مینا افتادم... |