حاجی‌فیروز
1402/12/28
 ارباب خودم! سلام‌نلیکم ... ارباب خودم! سر تو بالا کن ... ارباب خودم! نظری به ما کن ... ارباب خودم! بزبز قندی ... ارباب خودم! چرا نمی‌خندی؟
این‌همه بی‌توجهی مردم برایش عجیب بود. از سر صبح تا حالا که عصر بلند بود و چیزی نمانده بود به تحویل سال نو، همه بی‌تفاوت از کنارش گذشته بودند، یا سرشان گرم خرید بود یا توی عالم خودشان بودند...

داداش احمد
1402/9/16

دخترک از اول عصر،  بیرون خانه، جلو درب چوبی سبزرنگی که نیمه‌بازش گذاشته بود، ایستاده بود و مدام سرک می‌کشید به طرف سر کوچه‌ و منتظر آمدن داداش احمد بود ولی با این‌که بیشتر از یک ساعت گذشته و نزدیک غروب شده بود و هوا داشت تاریک می‌شد، هنوز داداش احمد پیدایش نشده بود و دخترک دلش شور می‌زد و بی‌قرار بود...


رودین و دکتر شفیعیها
1402/5/16

دکتر شفیعیها (استاد درسهای خط‌کش محاسبه و جبر خطی دانشکده فنی در سالهای دانشجویی‌ام) از چند نظر با سایر استادان این دانشکده که من با آنها درس گذرانده بودم یا می‌شناختمشان، فرق اساسی داشت و از این نظرها استادی بی‌همتا بود...


قرابیه
1402/1/16

صبح روز چهاردهم فروردین سال ١٣٥٣- حدود ساعت ٩- بود و من و دو تا از دوستان، روی سکوی جلو درب اصلی دانشکده نشسته بودیم و داشتیم تعریف می‌کردیم که تعطیلات نوروزی چه‌جوری گذشت و چه‌کارها کردیم و کجاها رفتیم. تا ساعت ده کلاس نداشتیم. بعدش کلاس آنالیز دو داشتیم...


آذر
1401/9/11

ماه آذر سال پنجاه و هشت بود و من تازه کارم  را در آن شرکت شروع کرده بودم . مهندس م.ن- از مهندسان ارشد شرکت که رئیسم محسوب می‌شد- وقتی فهمید دانشجوی دانشکده فنی هستم، انگار آشنایی قدیمی را دیده باشد، خیلی خوش‌حال شد و خیلی هم تحویلم گرفت و گفت که او هم "بچه‌فنی" بوده است...


مینا
1401/5/16

وقتی آن دختر خوش‌رو را که لبخند بر لبانش نشسته بود، با آن لیوانی که در دستش داشت و نمی‌دانم داخلش چه بود، آن‌طور ژست گرفته و با ناز ایستاده، در محوطه‌ی جلوی ساختمان اصلی دانشکده دیدم، ذهنم بی‌اختیار رفت به آن سالهای دور سپری شده، در نیمه‌ی اول دهه‌ی پنجاه، و یاد مینا افتادم...


دید و بازدید
1401/1/16

مراسم دید و بازدید عید هم، بعد از مراسم سفره‌ی هفت‌سین و تحویل سال نو، از بهترین رسمهای عید نوروز برای من بود. آمدن فامیلهای نزدیک و دور به خانه‌ی ما که به خاطر اقامت خانوم بزرگ در آن، به عنوان بزرگ فامیل، اولین جایی بود که تمام فامیل از ریز و درشت برای دست‌بوسی خانوم بزرگ و عرض تبریک به آقاجون به آنجا می‌آمدند و ...


نیمکت خالی
1400/10/1

روی نیمکت، نزدیک دانشکده، نشسته بودیم. نگاه پرمعنایی به دانشکده کردی- نگاهی که خیلی معناها می‌شد تویش دید، دلتنگی رو می‌شد دید، حسرت رو، از چیزی گذشتن رو، بدرود رو...


رز سرخ
1400/9/1

در طول شش سالی که در دانشکده فنی دانشجو بودم، یادم نمی‌آید که هیچ‌وقت توی دانشکده دست کسی گل دیده باشم. دروغ نمی‌گویم. اغراق هم نمی‌کنم. اصلن و ابدن. صادقانه عین واقعیت را می‌گویم که توی این دانشکده من نه هیچ‌وقت دست کسی گلی دیدم که مثلن در حال بوکردنش و حال کردن با عطرش باشد، نه هیچ‌وقت دیدم کسی به کسی گل داده باشد...


نصراللا‌مون اینه/ خدا حفظش کنه
1400/8/1

[به یاد استاد ارجمند درس استاتیک‌مان در دانشکده فنی- دکتر نصرالله تابنده- که نوزدهم مهرماه امسال، در سن هشتاد و هفت سالگی، درگذشت و به کاروان رفتگان دانشکده فنی پیوست]
...


صفحات: |1| |2| |3| |4| |5| |6| |7| |8| |9|
نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا