سفره‌ی هفت‌سین
1398/12/24

چند ساعت مانده بود به تحویل سال نو که نجمه سفره‌ی هفت‌سین را انداخت وسط اتاق بزرگه و خانوم بزرگ که در تمام طول سال جایش توی اتاق کوچیکه، معروف به اتاق پشتی‌داره، بود؛ و گوشه‌ی بالای آن اتاق، طرفی که پنجره نبود، روی تشکچه‌ی مخصوصش قوز کرده بود و تسبیح انداخته و ذکر گفته بود، بعد از یک سال ورد خواندن و ذکر گفتن و تسبیح چرخاندن، به سختی از جا بلند شد و...


سنگر پر از خالی و قمقمه‌ی پر از خون
1398/11/19

وقتی در آن عصر بلند شب جمعه از حمام "گل ناز" پا گذاشتم بيرون، اگرچه بنا بر ظواهر امر می‌بايست حال بسيار ناخوشی می‌داشتم و از شدت ناخوش احوالی، آن‌طور كه در مثل می‌گويند- و در مثل هم مناقشه نیست- كارد می‌زدی خونم در نمی‌آمد، ولی نمی‌دانم چرا، درست برعكس، حال خيلی خیلی خوشی داشتم و حسابی شنگول و كيفور و سردماغ بودم...


شاعر و زندگی
1398/10/12

مردی پیشاپیش روان بود، مردی که گاه به گاه سرودی خوش می‌خواند. آن‌گاه که شور رهنوردی به سوی خویش و شوق گذر کردن از خود در وجودش هم‌سنگ می‌شدند، او سکوت می‌کرد و خاموش پیش می‌رفت. ساکت تماشا می‌کرد تا ببیند کدام‌یک در او پیروز می‌شوند..


هادی صداقت
1398/8/21

چند سال پیش، یک روز که داشتم در باغ لوکزامبورگ پاریس قدم می‌زدم، پیرمردی نحیف توجهم را جلب کرد. همراهش پیرزنی با قیافه‌ای اروپایی بود که دست انداخته بود دست پیرمرد، با هم سلانه سلانه می‌رفتند. پیرمرد خیلی شبیه ما ایرانیها بود. موهای کم‌پشت‌اش یک‌دست سفید شده بود...


جنازه‌ی مرد بال‌دار
1398/7/10

وقتی آخرين نفس را كشيد و آخرين چانه را انداخت،درحالی‌که هم‌چنان از جای بالهای چیده‌شده‌اش دود غلیظی بلند می‌شد، باز سرم را بردم در گوشش و برای واپسین بار درگوشی ازش پرسيدم: "بالاخره خاكت كنيم يا نه؟" در همان‌حال‌كه ديگر جان در بدن نداشت، با بالا انداختن ابرو برای آخرين بار تاكيد كرد: نه...


عطر ابدی نسترن
1398/1/18

وقتی وارد باغچه‌ی جلوی ویلای مهندس پ شدم، عطر روح‌نواز گلهای سفید نسترن چنان فضا را پر کرده بود که سرمستم کرد. درختچه‌ی نسترن درست جلوی ساختمان بود و پر بود از گلهای سفید نسترن با پرچمهای زرد. در میانه‌ی ماه اردیبهشت بودیم و نسیم خنکی که می‌وزید، عطر دل‌پذیر نسترن را در فضا می‌پراکند...


ارغوان
1398/1/10

صبح آن روز دل‌انگیز بهاری، با هوایی خنک و نسیمی گونه‌نواز و فرح‌بخش، تنهایی زیر درخت ارغوان، روبه‌روی دانشکده، نشسته بودم و غرق فکر و خیال بودم. روز تولدم بود. بیست سالم تمام شده بود و داشتم وارد سومین دهه‌ی عمرم می‌شدم. به ساختمان دانشکده خیره شده بودم و ...


مادموازل دودی
1397/12/7

برای دیدن خاله‌ام به آسایشگاه نیکان در نیاوران رفته بودم. خاله‌ام که مبتلا به افسردگی مزمن چندین و چند ساله است، چندسالی‌ست که به خواست خودش به آن آسایشگاه آمده و آن‌جا زندگی می‌کند. همین‌که توی سالن طبقه‌ی دوم که مخصوص کسانی‌ست که اتاق خصوصی دارند، کنار خاله‌ام نشستم، چشمم افتاد به خانمی هم‌سن‌وسال خودم که روی مبل روبه‌رویم نشسته و ...


در گوش من ترانه‌ی دلدادگی مخوان
1397/11/3

بعد از سالها، شاید بیشتر از بیست سال، مهندس را دیده بودم و با هم رفته بودیم رستوران البرز، نشسته بودیم چلوکباب مفصلی خورده بودیم و کلی گپ زده بودیم و از این‌جا و آن‌جا گفته بودیم و از سالهای دور دانشجویی و رفقای مشترک و استادان زنده و درگذشته و دوستان رفته و نرفته و از کلی چیزهای دیگر، یا به قول مهندس از ری و روم و بغداد حرف زده بودیم. موقع خداحافظی مهندس گفت...


ژیلا
1397/10/4

یادشان به خیر پاییزهای دانشگاه تهران، پاییزهایی که پر از افسون و سودا بودند، ولی پاییز آن سال چیز دیگری بود، پاییزی بود خیلی خاص و فراموش‌نشدنی که هیچ‌وقت از یادش نبرده‌ام و مطمئنم که تا آخر عمر هم از یادش نمی‌برم، با اتفاقهای شیرین و تلخش، با شادیها و غمهایش، و آن پایان دردناک که قلبم را به درد آورد و لبریزش کرد از اندوه...


صفحات: |1| |2| |3| |4| |5| |6| |7| |8| |9|
نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا