چند سال پیش، یک روز که داشتم در باغ لوکزامبورگ پاریس قدم میزدم، پیرمردی نحیف توجهم را جلب کرد. همراهش پیرزنی با قیافهای اروپایی بود که دست انداخته بود دست پیرمرد، با هم سلانه سلانه میرفتند. پیرمرد خیلی شبیه ما ایرانیها بود. موهای کمپشتاش یکدست سفید شده بود. عینکی بزرگ با قابی گرد و دستهای کلفت به چشم داشت. رنگ و رویی پریده و مهتابی داشت. سبیل بالمگسی ظریفی بالای لبش جلب توجه میکرد. دستهایی بزرگ و دراز داشت که هیچ به هیکل نازکش نمیآمد و به انگشتانی محکم و دراز ختم میشد که گهگاه آنها را توی هوا به حرکت درمیآورد و تند و عصبی چیزی ناخوانا مینوشت. سنش بالای نود سال به نظر میرسید، اما پیرزن خوشسیما که معلوم بود در جوانی برای خودش لعبتی بوده، و کت و دامن بنفش شیکی به تن داشت و به یقهاش هم گل ارکیدهی درشتی زده بود، کمسنوسالتر مینمود.
در قیافهی پیرمرد چیزی آشنا دیدم که حس کنجکاویام را برانگیخت. انگار پیش از این خودش یا عکسش را جایی دیده بودم. تصمیم گرفتم تعقیبشان کنم تا محل سکونتشان را یاد بگیرم. دنبالشان راه افتادم. نمیدانم پیرزن چه داستان خندهداری تعریف میکرد که پیرمرد قاهقاه به خنده افتاد، حالا نخند کی بخند. بعد هم بلند گفت: مرده شور.
پس از ساعتی تعقیب قدم به قدم، در محلهای قدیمی و پررفتوآمد، توی کوچهی معروف سنژاک، آندو وارد ساختمانی بزرگ و قدیمی شدند، و در طبقهی دوم رفتند داخل آپارتمانی که کنج راهرو قرار داشت، در را روی من که دزدانه دنبال سرشان بالا رفته بودم، بستند.
روی پلاکی که کنار در نصب شده بود، اسم پیرمرد را خواندم: هادی صداقت.
بیاختیار یاد کتاب "توپ مرواری" صادق هدایت افتادم که ده پانزده سال پیش با همین اسم مستعار منتشر شده بود، و بعد جرقهای در ذهنم درخشید: چقدر یارو شبیه صادق هدایت خودمان بود!...
قیافه همان قیافهی بهیادماندنی هدایت بود که چهل پنجاه سال پیرتر و شکستهتر شده بود. عینک همان عینک فراموشنشدنی. پیشانی همان پیشانی بلند. خنده همان خندهی منحصربهفرد انفجاری که جایی توصیفش را خوانده بودم. سر و وضع مرتب و آراسته و به قول خودش دزانفکته. رفتار کردار همان رفتار کردار اصیل اعیانمنش.
ولی مگر صادق هدایت چهل و اندی سال پیش خودش را نکشته بود؟ پس این شخص شخیص کی بود که اینقدر شبیه او بود؟ شاید یکی از قوموخویشهای نزدیکش بود: عموزادهای، خالوزادهای، یا شاید هم شخصی خیالباف بود که خودش را به هیئت هدایت درآورده بود و نقش او را برای سرگرمی یا به هر منظور دیگری بازی میکرد.
چند روزی سرگرم نقشه کشیدن و مقدمه چیدن بودم. از صبح تا شب نزدیک آپارتمانشان کشیک میدادم تا بلکه چیزی دستگیرم شود که نشد. زن و مرد از صبح تا عصر خانه میماندند. نمیدانم کدامیکیشان بود که ویولن میزد، و خیلی هم قشنگ میزد. عصرها هم میآمدند بیرون، یکی دو ساعت در باغ لوکزامبورگ، بولوار سنژرمن یا خیابان شانزهلیزه قدم میزدند، گاهی هم به بیشهی ونسان یا سنژرمن میرفتند، یکی دو ساعتی کلهای باد میدادند، بعد دمدمای غروب، پس از این که مختصر خریدی میکردند، به آپارتمانشان برمیگشتند. من هم سایه به سایه تعقیبشان میکردم. شبها هم تا کلهی سحر، توی سطر سطر نوشتههای هدایت میکاویدم، تا بلکه رد پا و نشانهای آشنا پیدا کنم و سرنخی به دست بیاورم.
تنها رد پایی که پیدا کردم داستان "آینهی شکسته" بود و ماجرای "اودت"، رفیقهی راوی داستان، که ویولن میزد و آخر داستان هم خودش را در دریا غرق کرد.
بالاخره طاقت نیاوردم، روزی دل به دریا زدم، بیمقدمه رفتم زنگ آپارتمانشان را به صدا درآوردم. از داخل آپارتمان نوای دلنواز ویولن شنیده میشد که کاپریس وین کرایسلر را مینواخت. پس از چند بار زنگ زدن و مشت به در کوبیدن، بالاخره صدای ویولن خاموش شد، و چند لحظه بعد، پیرزن در را باز کرد. صدای پیرمرد را شنیدم که از دور میگفت:
*Qui est,Odette?- (اودت، کیه؟)
در حالی که از شدت هیجان قلبم تاپتاپ میزد و زبانم بند آمده بود، تتهپتهکنان سلام کردم و با فرانسهی دستوپاشکسته خودم را معرفی کردم. گفتم از دوستان قدیمی موسیو صداقت هستم و آمدهام تا در صورتی که مزاحم نباشم، ایشان را زیارت کنم.
پیرزن رفت تو. چند دقیقه بعد پیرمرد آمد دم در. سلام کردم و گفتم:
- آقای صداقت؟
با تعجب نگاهی به سر تا پای من انداخت و در حالی که سعی میکرد به خاطرم بیاورد، زیر لب گفت: مرده شور.
بعد با نگاهی خیره و نافذ توی چشمهای من زل زد و با تعجب پرسید:
- حضرت عالی؟
خودم را معرفی کردم و ماجرای ملاقات تصادفی چند روز پیشمان را در باغ لوکزامبورگ تعریف کردم. گفتم به نظرم خیلی شبیه صادق هدایت است. بعد عرض کردم به خاطر عشق سوزانی که به صادق هدایت نازنین خودم دارم، آمدهام ته و توی قضیه را در بیاورم، و چون آدمی هستم بالفطره سمج و کنهصفت، تا سر از ته و توی ماجرا درنیاورم دست بردار نیستم، و با هیچ بهانه و ترفندی نمیتواند مرا دست به سر کند یا دنبال نخود سیاه بفرستد.
پیرمرد که به شدت جا خورده بود، مدتی در سکوت کامل چپچپ وراندازم کرد، و وقتی قیافهی مصمم مرا دید، آهی عمیق از سر تسلیم کشید، بعد با اشارهی سر به داخل دعوتم کرد، اشارهای که پر بود از اکراه و ناچاری. بعد در حالی که با صدایی خسته و ناراضی این بیت را زمزمه میکرد، رفت تو و من هم دنبال سرش داخل آپارتمان شدم:
در کف شیر نر خونخوارهای
غیر تسلیم و رضا کو چارهای؟
آپارتمانی بود کوچک با یک پذیرایی نقلی و دو اتاق کنار هم در انتهای یک راهرویی باریک و کوتاه. از اتاق سمت چپ که درش بسته بود، نوای دلنشین ویولن شنیده میشد که داشت قطعهی "هاوانز" سنسان را مینواخت. پیرمرد مرا به اتاق سمت راست هدایت کرد.
داخل اتاق میزی بزرگ بود که رویش پر بود از انواع قلمدانها و جلد قلمدانهای نقاشی شده، و ابزار و آلات نقاشی. نقاشیها همه یک شکل بودند: یک درخت سرو که زیرش پیرمردی قوزی کنار جوی آب چمباتمه زده بود و از آن طرف جوی آب، دختری با لباس بلند یکدست سیاه، خم شده بود و به پیرمرد قوزی گل نیلوفر درشتی تعارف میکرد. بیاختیار یاد توصیف این صحنه در داستان "بوف کور" افتادم. بقیهی اسباباثاثیهی اتاق عبارت بودند از دو تا مبل راحتی که روبهروی میز قرار داشتند. آباژور سبزرنگی که کنار میز بود. هزاربیشهای که روی میز جا گرفته و به دیوار تکیه داده بود، و بالایش، یک تابلوی نقاشی به دیوار آویزان بود که جوانی غمگین را نشان میداد که نشسته بود، با حالتی افسرده، زانوهایش را بغل گرفته بود، به دور دست خیره شده بود. یک قالیچهی ابریشم کار اصفهان، با نقشهای هندسی، بین میز و مبلها را پوشانده بود. دیوارهای اتاق هم پوشیده بودند از قفسههایی که از زمین تا سقف پر بودند از کتاب و مجله.
پیرمرد برایم قهوه آورد. بعد نشست پشت میز کارش، سرگرم ور رفتن با قلمدانهایش شد، و بدون آن که سر بلند کند، گفت:
- خب، فرمایش؟ حضرت آقا!
بدون حاشیهروی رفتم سر اصل مطلب و گفتم:
- آقای صداقت عزیز! با عرض پوزش از اینکه مزاحم کار و مصدع اوقات شریف و گرانقدرتان شدم، میخواستم بدانم سرکار عالی چه نسبتی با مرحوم مغفور صادق هدایت دارید. چون اینطور که از قراین و شواهد برمی آید شما باید یکی از نزدیکان یا بستگان آن مرحوم بزرگوار باشید.
پیرمرد باز هم آهی عمیق کشید و پس از سکوتی طولانی و سنگین، در حالی که عینکش را روی بینیاش جابهجا میکرد، گفت:
- چهل و چند سال است که این راز توی سینهی من حبس است. نصیب نشود... حالا نمیدانم حضرت عالی از توی کدام گوری درآمدهاید، عین اجل معلق سرم خراب شدهاید، میخواهید همهی کاسهکوزههایم را بریزید به هم، هر چه توی اینهمه سال رشته بودم، پنبه کنید.
گفتم:
- ابداً قصد چنین جسارتی ندارم. فقط مشتاقم بدانم چه ارتباطی بین شما و مرحوم هدایت عزیز وجود دارد.
- به هر حال انگار قسمت نیست من این راز را با خودم به گور ببرم. البته نامهی مفصلی نوشتهام، همهی ماجرا را از سیر تا پیاز تویش شرح مبسوط دادهام... اینجاست... توی جیب بغلم.
بعد دست کرد، از جیب بغلش پاکت نامهای را بیرون آورد:
- میخواستم بعد از ترقیدنم خوانده شود.
و در همان حال که نامه را توی جیب بغلش جا میداد، با دلخوری گفت:
- اما حالا دیگر انگار کتمان حقیقت بیفایده است. مردهشور... اگر بخواهم سکوت کنم، حضرت اجل میروید همه جا جار میزنید، عالم و آدم را خبردار میکنید که ایهاالناس! بشتابید، یک جانور دوپایی شبیه صداق هدایت گوشهی این خلادانی پیدا شده، بعد سیل روزنامهنگار و خبرنگار و مفتش و آدم فضول و بیکار است که سرازیر میشود اینجا، این یک چس آرامش زندگی ما را که با چنگ و دندان به دستش آوردیم، در این سالهای آخر عمری به هم میریزد. پس کتمان حقیقت کاری عبث است. با این حساب بیایید مثل دو تا مرد با هم معاملهای بکنیم.
با اشتیاق تمام پرسیدم:
- چه معاملهای؟
- حضرت اجل دو تا قول مردانه به من بدهند. دو تا قول کوچولو.
- چه قولی؟ هر قولی بخواهید با جان و دل میدهم.
- قول اول اینکه این اولین و آخرین دیدار ما باشد، و بعد از این روز نحس، هیچ وقت و در هیچ شرایطی مزاحمم نشوید.
- باشد. قبول. قول شرف میدهم.
- قول دوم این که ماجرایی را که میخواهم برایتان تعریف کنم تا وقتی من و عیال زندهایم، پیش خودمان دو تا محفوظ بماند، برای احدالناسی تعریفش نکنید.
- این هم قبول. قول شرافت میدهم.
پیرمرد با حالت تسلیم و رضا گفت:
- باشد. قولتان را باور میکنم، یعنی چارهای غیر از این ندارم.
بیتابانه پرسیدم:
- حالا میفرمایید که جنابعالی چه نسبتی با مرحوم هدایت دارید؟
پیرمرد با اوقاتتلخی به من تشر زد:
- این قدر نگویید مرحوم هدایت، مرحوم هدایت.
هاج و واج پرسیدم:
- چرا؟
- چون مرحوم هدایت خود بنده هستم.
من که درست متوجه منظورش نشده بودم، مات و مبهوت گفتم:
- چی فرمودید؟ شما کی هستید؟
- همان به قول سرکار عالی، مرحوم هدایت.
از شدت تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. ناباورانه گفتم:
- شما صادق هدایتید؟ خود صادق هدایت؟ یعنی چی؟ متوجه منظورتان نمیشوم.
- بله جانم. من خود خود صادق هدایتم.
فکر کردم با آدمی روانی طرفم، با یک آدم خلوچل خیالباف که به خاطر عشقش به صادق هدایت، یا به هر دلیل دیگر، خیال میکند صادق هدایت است، و در اثر این توهم خودش را به شکل و شمایل او درآورده، دارد نقش آن مرحوم را بازی میکند. دربارهی انگیزهها و تمایلات عجیبغریب اینجور آدمها در روانشناسی چیزهایی خوانده بودم، به همین دلیل بدون بروبرگرد یقین پیدا کردم که این پیرمرد بیچاره هم دچار چنین توهم بیمارگونهای شده است.
پیرمرد که دید دارم بهتزده نگاهش میکنم، با لحنی نیمهشوخی نیمهجدی، گفت:
- میبینم که باور نکردهاید. حق هم دارید. باور کردنش به این آسانیها هم نیست. پیرمرد مردهشوربردهای، بعد از نزدیک پنجاه سال که از ترقیدن صادق هدایت گذشته و تا حالا یقین جنازهاش هم پوسیده، روز روشن، با وقاحت تمام، ادعا میکند که صادق هدایت است. آخر چطور میشود ادعای مسخرهی این خرپیرهی وقیح را باور کرد و او را دیوانه ندانست؟
با نگاهی قدرشناس گفتم:
- خوشحالم که حال روحیام را درک میکنید. آخر، مگر هدایت چهل و چند سال پیش، توی اتاقش، توی آن آپارتمان محقر کوچهی شامپیونه، شب نهم آوریل هزار و نهصد و پنجاه و یک، با گاز شهری خودکشی نکرد؟
پیرمرد باز هم آهی عمیق، از ته دل کشید و گفت:
- این رشته سر دراز دارد، جوان! اگر شش ماهه به دنیا نیامدهاید، دندان روی جگر بگذارید تا برایتان حکایت کنم. آنوقت هرطور دوست داشتید قضاوت کنید. مرا دروغگو، خیالباف، لافزن، شارلاتان، مالیخولیایی، یا هرچیز دیگر که دلتان خواست تصور کنید. ماجرایم را هم خواستید باور کنید، نخواستید از این گوش بشنوید از آن گوش در کنید، فقط هی پابرهنه وسط حرفم ندوید، رشتهی کلامم را پاره نکنید، چون من آدم سگاخلاقی هستم، آن روی سگم که بیاید بالا، آخر و عاقبت خوشی ندارد. یکوقت دیدید کار دادم دستتان، داستان را نیمهکاره ول کردم، زدم دکوپوزتان را له و لورده کردم، بعدش هم با یک جفت تیپا انداختمتان بیرون، یا دادمتان تحویل آژان. پس خفقان بگیرید و فقط گوش کنید.
گفتم:
- به روی چشم. اطاعت.
قطعهی هاوانز تمام شده بود و پس از چند دقیقه سکوت، از اتاق بغلی دوباره نوای محزون ویولن بلند شد. این بار رمانس اندالوزیا را مینواخت. پیرمرد جرعهای از قهوهی داخل فنجانش را سر کشید و شروع کرد به تعریف:
- هادی صداقت از دوستان خوبم بود. هنرمندی کاربلد بود و در کار گریم رو دست نداشت. کارهای پشت صحنهی گروپهای تئاترال فرهنگ و فردوسی را ردیف میکرد. چند ماهی بعد از من آمد پاریس. وقتی فهمید من هم توی این خلادانی هستم، آمد دیدنم. از نظر روحی حسابی درب و داغان بود. وقتی او را دیدم توی همان نگاه اول فهمیدم فاتحهاش خوانده است. همین طور که درد دل میکردیم، گفت آمده فرنگستان خودش را توی بلاد کفر خلاص کند. خواستم باهاش کلکل کنم، دیدم تصمیمش را سفت و سخت گرفته، نصیحتهای آبکی من خودسبککردن است. خودم هم از نظر روحی در وضعیتی نبودم که حال و حوصلهی صغراکبراچیدن داشته باشم. خلاصه نه توی من حس قانع کردن بود نه توی او حس قانع شدن. میگفت به آخر خط رسیده. گفتم من هم زمانی قصد خرکشی داشتم، یکی دو بار هم آستین همت بالا زدم، ولی بعد، مثل سگ، پشیمان شدم. توی چند تا از داستانهایم هم حالت روحی جعلقهای بختبرگشتهای را که به آخر خط میرسند، نشان دادهام.... گفت داستان زنده به گورم را خوانده و فهمیده که مرد این میدان نیستم. گفتم پشیمان شدم چون فکر کردم زندگی یک جور شوخی مسخره بیشتر نیست. آدم باید خیلی احمق باشد که با این شوخی مزخرف اینقدر جدی برخورد کند. خودکشی یعنی جدی گرفتن یک چیز مسخره. خودکشی کار احمقهاییست که یا نمیتوانند فرق شوخی و جدی را از هم تشخیص بدهند، یا این که ظرفیت شوخی ندارند... گفت با تمام این تفاسیر میخواهد این شوخی مسخره را جدی بگیرد، به این مسخرهبازی مزخرف برای همیشه خاتمه بدهد. گفتم حالا که اینطور عزمت جزم شده، بفرما، این گوی و این میدان. بیار آنچه داری ز مردی و زور. گفت تصمیمش را گرفته، محتاج مهر تأیید من هم نیست. فقط میخواهد وقت بایبای یک شوخی کوچولو با عوامالناس بکند، تا با لبهای خندان دارفانی را وداع کند، به همین خاطر سخت به همکاری من احتیاج دارد... پرسیدم: چه جوری؟ ... گفت: من و تو تقریبن هماسمورسمایم، شکل و شمایل قناسمان هم تو یک مایه است، همقدو قواره هم هستیم. برای من عین آب خوردن است که ظرف دو روز خودم را چنان به شکل تو در بیاورم، تو را به شکل خودم، که ننهباباهامان هم ما دو تا را ببینند نتوانند بفهمند جابهجا شدهایم، حتا خودمان هم نتوانیم تشخیص بدهیم کی کدام است. گفتم: خوب، بقیهاش؟ گفت: وقتی کار تغییر قیافه تمام شد، تو اسباباثاثیهات را جمع میکنی، میبری خانهی من، بعد هم چند روزی بیسروصدا حب جیم را میخوری، از این جهنمدره میروی یک جهنمدرهی دیگر. من میآیم جای تو. توی اتاق تو خودم را خلاص میکنم. وقتی نعشم را پیدا کردند، فکر میکنند تو خودت را خلاص کردهای. کلی برایت آبغوره میگیرند و زر زر میکنند. شهرتت هم میرسد به عرش اعلا. اینطوری هم کلاه گشادی گذاشتهایم سر خلقالله، هم من قهقههزنان از این دنیا رفتهام آن یکی دنیا. تو هم چندوقت بعد، وقتی آبها از آسیاب افتاد، برمیگردی سر خانهزندگیت، هر کاری عشقت کشید میکنی.
پیشنهاد وسوسهکنندهای بود. مردهشور... مدتی بود که از شهرت ادبی و گرفتاریهایش پاک ذله شده بودم. بدم نمیآمد چند صباح باقیماندهی عمر را از های و هوی دنیا و مافیها کناره بگیرم، بروم گوشهی یک خلادانی دنج و خلوت بیسرخر، ناشناس، توی آرامش کامل زندگی کنم. به همین دلیل، بیچکوچانه، با پیشنهاد هادی موافقت کردم. قرارمدارها را گذاشتیم. ظرف یک روز و نصفی هرکدام شدیم دیگری. من هم پس از اسبابکشی به خانهی هادی، رفتم مارسی، پیش اودت. ماجرا را برایش تعریف کردم. چون اودت قراردادی با ارکستر فیلارمونیک فیلادلفیا بسته بود، به عنوان مزقونچی، آنجا استخدام شده بود، دوتایی با هم روانهی ینگه دنیا شدیم.
- این خانم اودت، همان دختر خانم داستان "آینهی شکسته" نیستند؟
- چرا خودش است. چه خوب یادتان مانده!
- اما در آن داستان، انگار آخر داستان خودشان را غرق کردند توی دریا.
- داستانها را نباید زیاد جدی گرفت، جوان! از هر داستانی حداکثر بخش ناچیزش واقعیت دارد و بقیهاش یا دروغ است و خیالبافی، یا کابوس و رؤیا.
- همان دختر خانمی هستند که توی دوران دانشجویی با هم عکس انداختید؟
با تعجب پرسید:
- مگر شما آن عکس را هم دیدهاید؟
- بله، و از حق نباید گذشت که عکس قشنگ خاطرهانگیزیست.
- نه. او مادلن بود. عکسهایمان با اودت همگی پیش اوست، هیچکدام از دوستان آنها را ندیده.
با کنجکاوی پرسیدم:
- خب؟ بعدش چی شد؟
خندهای پرمعنا کرد و گفت:
- مردهشور... هادی صداقت همراه اودت رفت ینگه دنیا. چند روز بعدش صادق هدایت توی پاریس خودکشی کرد. شرح ماجرای خودکشیاش را توی روزنامه ها خواندم... مدت چهل سال آنجا بودیم. زندگی خیلی خوبی داشتیم. زندگی شاهانه. این سالها بهترین سالهای عمرم بودند. از آن خلادانی راحت شده بودم. دیگر چیزی شکنجهام نمی داد. انگار پاک و پاکیزه تازه از مادر متولد شده بودم. یک رستوران vegetarian مخصوص علفچرها راه انداختم که خیلی زود شهرت خوبی پیدا کرد و کارم گرفت. اودت هم در ارکستر فیلارمونیک شد مزقانچی.
در همین لحظه ویولن شروع به نواختن والس خیلی زیبایی کرد که تا آن موقع نشنیده بودم. صحبت پیرمرد را قطع کردم و پرسیدم:
- ببخشید. میدانید اسم این آهنگ قشنگ چیست؟
- والس گریزری است دیگر... مگر وصفش را در همان داستان "آینهی شکسته" نخواندهاید؟
- جدی؟ این والس گریزری است؟ چه قشنگ است!
- خلاصه، دردسرتان ندهم. چهل سال تمام آمریکا بودیم تا اینکه اودت بازنشسته شد، تصمیم گرفتیم برگردیم پاریس، مابقی عمرمان را توی این شهری که کلی ازش خاطرهی خوش داشتیم بگذرانیم. همینجا. توی کوچهی سنژاک. نزدیک بولوار سنژرمن. الان پنج شش سال است که برگشتهایم پاریس. این آپارتمان را توی همان کوچهای که قدیمها در آن ساکن بودیم، اجاره کردیم. من با نقاشی روی قلمدان سرم را گرم میکنم، اودت هم ویولن میزند. این هم ماجرای زندگی هادی صداقت.
- در این مدت چیزی ننوشتید؟ داستانی، رمانی، نمایشی، مقالهای؟
- نه. هر چه را باید مینوشتم پیش از این نوشته بودم، دیگر حرف تازهای برای نوشتن نداشتم. به زندگی به عنوان نویسنده بدرود گفته بودم، زندگی تازهای را شروع کرده بودم. قبل از رفتن به آمریکا همهی دستنوشتههای منتشر نشدهام را پاره کردم، ریختم توی سطل آشغال، داستان "عنکبوت نفرینشده" و چندتا دیگر از دستنوشتههای نیمهکاره یا تمامشدهای را که هنوز منتشر نکرده بودم.
- پشیمان نیستید که زندگیتان به عنوان یک نویسندهی سرشناس را با زندگی یک آدم گمنام عوض کردید؟
- نه. چرا باید پشیمان باشم؟ این طوری خیلی بیشتر از زندگی لذت بردم. آن زندگی سگی قبلی، زندگی وحشتناکی بود که نصیب گرگ بیابان هم نشود، اما این یکی زندگی درست و حسابی بود. آنوقتها داستان زندگی را مینوشتم و مخلوقاتم بازیگران صحنه بودند، ولی خودم کنار گود زندگی نشسته بودم. اینطوری خودم شدم بازیگر و در نقش یک کافهچی، تمام لذتهای زندگی را تجربه کردم. اگر بدانید چه روزهای خوبی در فیلادلفیا داشتیم، چه دوستان محشری در آن رستوران علفچری که اسمش را گذاشته بودم Blind Owl پیدا کردیم. راستراستی که عشق دنیا را میکردیم.
پرسیدم:
- با مادام اودت خوشبخت بودید؟
لبخندی شگفتانگیز و درخشان چهرهی پیرمرد را روشن کرد:
- معلوم است که خوشبخت بودم. چی خیال کردید؟ توی آسمان سعادت با هم کلهمعلق میزدیم. او مزهی شیرین خوشبختی کامل را به من چشاند و من همیشه خودم را مدیون سعادتی میدانم که او با بزرگواری تمام به من هدیه داد. ما چهل و پنج سال است که در نهایت خوشبختی با هم زندگی میکنیم، از بودن در کنار هم لذت میبریم، هیچوقت هم از هم خسته نشدهایم. توی این مدت توی همه چیز شریک هم بودیم. در غم و شادی، در رنج و آسایش، در کم و زیاد.
- چه جالب!
- و چه باور نکردنی! خجالت نکش، جوان! حرف دلت را بزن... خوب دیگر، حرفهای من تمام شد. حالا دیگر مرحمتی بکنید و شرتان را کم کنید، چون خیلی خستهام، احتیاج به استراحت دارم. پس اگر حس فضولیتان ارضا شد و زیاده عرضی نیست، لطف کنید گورتان را گم کنید تا من هم به استراحتم برسم. فقط قولوقرارهایمان از یادتان نرود.
- مطمئن باشید. فقط با اجازهتان چند دقیقه دیگر از وقتتان را میخواهم بگیرم، چند تا سوال در مورد داستانهایتان میخواهم بپرسم، البته اگر اجازه بفرمایید.
پیرمرد چپچپ نگاهم کرد. بعد با دلخوری گفت:
- فقط جان هر کی دوستش دارید کوتاه باشد. مختصر و مفید.
- چشم. سعی میکنم کوتاهش کنم، تا بیشتر از این خستهتان نکنم.
- پس جان بکنید، بنالید ببینم چی میخواهید بلغور کنید. بعدش هم گورتان را گم کنید، بروید پی کارتان.
با خنده گفتم:
- هنوز هم مثل سابق فحش ریختوپاش میکنید؟
لبخندی تمسخرآمیز زد و گفت:
- چه کنیم دیگر، از قدیم گفتهاند ترک عادت موجب مرض است. این یک چس مثقال فحش را هم ندهیم غمباد میگیریم، خناق میشود راه نفسمان را میبندد، دق میکنیم. حالا لطف کنید بنالید ببینم چه مرگتان است.
گفتم:
- من در این چند روز اخیر، برای چندمین بار، تمام داستانهای کوتاه و بلند شما را خواندم. چیزی که در یک نگاه کلی به اغلب داستانهای شما دیده میشود، فضای خیلی تاریکیست که آدمها را احاطه کرده، بدبینی و ناامیدی شخصیتها و سرنوشت پر از نکبت آنهاست. اگر شما خودتان را کشته بودید، میگفتیم، خوب، روحیهی خودتان هم اینطور بوده و همین روحیه را منتقل کردهاید به آدمهای نوشتههایتان. ولی حالا که میفرمایید بازیهای مسخرهی زندگی را نباید خیلی جدی گرفت، پس چرا آدمهایی که خلق کردهاید، اینطور بازی زندگی را جدی میگیرند و در چنین فضاهای تاریک و ترسناک بیرونی و درونی دست و پا میزنند؟ به عنوان نمونه، داود گوژپشت، چرا باید آنطور بد شکل و شمایل باشد؟ با آن صورت بزرگ زشت و آن قوز کریه، هیچ کس حاضر به دوستی با او نیست، حتا وقتی به سگی پناه میبرد، آن سگ هم مرده است و پناهش نمیدهد. چرا باید اینطور باشد؟
پیرمرد عینکش را روی بینیاش جابهجا کرد و گفت:
- حالا بیا و درستش کن... حضرت جوان! مگر کم دور و بر خودتان از این جور آدمها زیارت کردهاید؟ بچههایی که در اثر مریضیها و نادانیهای والدین یا اختلاف سنی زیاد آنها یا همخونیشان کور و افلیج و ناقص به دنیا میآیند و تمام عمر باید از تمسخر دیگران رنج بکشند و تنها بمانند، آیا اینجور آدمها، همین حالا، همه جا به چشم نمیخورند؟
گفتم:
- یا مثلن چرا باید شهربانو، آنطور به حاجی مراد زخم زبان بزند و حرفهای کتوکلفت بارش کند که حاجی از غیظ دیوانه بشود، روز روشن، وسط خیابان، زن مردم را جای زن خودش بگیرد، آن المشنگه را راه بیندازد، آنطور بگیرندش، تازیانهاش بزنند، آبرویش را بریزند، سیاه و کبودش کنند، بلایی سرش بیاورند که کارد به استخوانش برسد، دو روزه زنش را طلاق بدهد.
پیرمرد یکی دیگر از همان خندههای شیرین معروفش را تحویلم داد و گفت:
- مگر آخر و عاقبت اغلب زنوشوهرهای وطنی بهتر از این است؟ زن و مردی را که هیچجور شناختی از هم ندارند، ندیده نشناخته میبندند به ریش هم، میشوند زوج و زوجه، پس از ماه عسلی کوتاه، ماههای تلختر از زهرمار زندگیشان شروع میشود، بدون ذرهای تفاهم و سازگاری، میزنند توی سروکلهی هم، زندگی را به کام خودشان و اطرافیانشان زهر میکنند. جالب اینجاست که با تمام ناسازگاریها، میبینی شش هفت تا توله هم دنبال سر خودشان راه انداختهاند، توی راه محکمه برای طلاقند. آیا سرنوشت اغلب آنها بهتر از سرنوشت حاجی مراد و شهربانو است؟
- خودکشیها را چی میفرمایید؟ خیلی از آدمهای مهم داستانهای شما خودشان را میکشند. آبجیخانم، اودت، میرزاحسینعلی، سیداحمد، بهراممیرزا... چرا؟ حالا که زندگی شوخی مضحکی بیشتر نیست، چرا آنها این شوخی را اینقدر جدی میگیرند؟
- آنها با ما فرق دارند، جناب آقا! مثل من و شما فکر نمیکنند. قبول دارید که زندگی آش چندان دهنسوزی نیست، سختیها و عذابهایش به مراتب بیشتر از خوشیهایش است؟
- بله. قبول دارم. به خصوص برای بعضیها.
- همه نمیتوانند این عذابها را تحمل کنند، به همین دلیل بعضیها شهامت خلاص کردن خود از شر این جهنمدره را دارند، خودشان را راحت میکنند. با این حساب، آیا من و شما حق داریم آنها را محکوم کنیم؟
- چه عرض کنم... و به عنوان آخرین سوال. چرا اینقدر میان داستانهای شما قاتل زیاد است؟ کاکارستم داشآکل را میکشد، سید احمد ربابه را، خشتون دخترش روشنک را، عزیز آقا هوویش خدیجه و بچههای نوزادش را، مشدی رمضانعلی مسافرهای کالسکهاش را. خود شما هم که در بوف کور هم دختر اثیری را کشتید هم لکاته را. چرا؟ این همه جنایت برای چیست؟ مگر شما زندگی را صحنهی کشتوکشتار میبینید؟
پیرمرد آهی کشید و گفت:
- ای کاش من اشتباه میکردم و غیر از این بود. ولی جوان! دنیا صحنهی نمایش خیمهشببازی نیست. صحنهی جنایت است. جنایتهای آشکار و پنهان. مردهشور.... هر کدام از ما هم به شکلی دستمان به جنایت آلوده است، یا خودمان کسی را کشتهایم، یا در کشتن کسی دست داشتهایم، یا با سکوتمان جنایتها و جانیها را تأیید کردهایم. مثلن خود شما را در نظر بگیریم. نمیدانم تا حالا چند نفر را کشتهاید و چه جنایتها کردهاید، اما همالان در حال ارتکاب جنایت وحشتناکی هستید.
با تعجب پرسیدم:
- چطور؟
- آخر این جنایت نیست که پیرمرد نود سالهای را این طور خسته میکنید که دارد از پا درمیآید، همین حالاست که از حال برود؟
از جا بلند شدم. پس از این که کلی از پیرمرد عذرخواهی و بابت همه چیز تشکر کردم، تنگ و گرم در آغوشش گرفتم و ازش خداحافظی کردم. هنوز صدای ویولن مادام اودت میآمد. داشت سرناد ملانکولیک را میزد. گفتم:
- از مادام اودت هم از جانب من خداحافظی کنید.
چشمهایش را بست و سر تکان داد. سر تکان دادنی که هزار و یک معنا داشت. شاید یک معنایش هم این بود که "باشد، حالا دیگر برو، شرت را کم کن."
پیرمرد تا دم در بدرقهام کرد. دم در باز یادآوری کرد:
- یادتان نرود که چه قولهایی دادید.
گفتم:
- مطمئن باشید. من آدم خوشقولی هستم . سرم برود قولم نمیرود.
- ببینیم و تعریف کنیم.
- حق نگهدار.
- یا هو. به سلامت. دیدار به قیامت.
و با حالت کسی که باری سنگین از دوشش برداشته شده باشد، نفسی عمیق کشید و در را محکم پشت سرم بست.
با سری که از هجوم سیل هیجانات و افکار درهم برهم، داغ و سنگین شده بود و گیج میرفت، پیلیپیلیخوران از پلهها سرازیر شدم پایین.
چند هفتهای لندن کار داشتم، مجبور شدم فردای آن ملاقات عجیب پاریس را ترک کنم. وقتی دوباره برگشتم پاریس نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، دوباره رفتم تا خانهی پیرمرد را از نزدیک ببینم. با کمال تعجب ملاحظه کردم که خانه تخلیه شده و به درش ورقهای آویزان کردهاند که رویش نوشته: Appartement à louer (آپارتمان برای اجاره)
حسابی وارفتم. هرچه هم از در و همسایه پرسوجو کردم، کسی خبری از پیرمرد و پیرزن نداشت. روزها و هفتهها همه جای پاریس را گشتم، باغ لوکزامبورگ، بیشهی ونسان، خیابان شانزهلیزه، بولوار سنژرمن و هر جای دیگری که به عقلم میرسید و احتمال میدادم ممکن است پیرمرد را آنجا ببینم، ولی انگار آنها شده بودند دو قطره آب، فرو رفته بودند توی زمین.
چند سال بعد، در روزنامه خبر دو خودکشی همزمان توجهم را جلب کرد. خبر این بود:
پیرمردی در اتاقش با گاز خودش را کشته و پیرزنی خودش را در دریا غرق کرده بود. عکسشان را هم انداخته بودند. خودشان بودند. نوشته بود که هیچ نوشتهای از آنها به دست نیامده و علت این خودکشیهای همزمان روشن نیست. خیلی عجیب بود. پس آن نامهای که پیرمرد نشانم داده بود، چی شده بود؟ آن را از بین برده بود؟ چرا؟ این هم شد راز و معمایی دیگر اضافه بر مجموع همهی آن رازها و معماهایی که پیرمرد برایم به یادگار گذاشته بود.
و حالا که آن پیرمرد عجیب و مرموز که مدعی بود صادق هدایت است، و من هیچ وقت نتوانستم بفهمم واقعن کی بود، با آن داستان باورنکردنی، دیگر نیست، تصمیم گرفتم داستان حیرتانگیزش را که با هیچ عقل سلیمی جور درنمیآید، تعریف کنم، شاید کسی بتواند یکجوری پرده از روی این راز بردارد و جواب پرسشهایی را که مثل خوره به جانم افتادهاند، و بدجوری دارند دیوانهام میکنند، بدهد:
این پیرمرد عجیب کی بود؟ چرا خودش را به شکل صادق هدایت در آورده بود؟ آیا خود صادق هدایت بود؟ آیا پیرمردی مالیخولیایی بود که خیال میکرد صادق هدایت است؟ یا شاید هم بازیگر نقشبازی بود که نقش صادق هدایت را با مهارت تمام بازی میکرد، تا من و امثال مرا بگذارد سرکار. نکند همان هادی صداقت کذایی بود که صادق هدایت ماجرایش را برایم تعریف کرد؟ هان؟ هیچ نمیتوانم سردربیاورم که بالاخره کی بود: هادی صداقت بود یا صادق هدایت؟ یا هیچ کدام؟ شاید هم هر دو...
|