از حیاط میآم بیرون. درو میبندم. تا یه ربع دیگه همه چی برای همیشه تموم میشه. تمومِ تموم. نباید اینقدر دست دست میکردم. باید تو اون ده سالی که آمریکا بودم قال قضیه رو میکندم. تو همون ده سالی که تو اون سوراخ موش بوگندو، تو زیرزمین اون خراب شده، تو جهنم سر کردم. تنهای تنها. بیپشت و پناه. آخه اسم اونم زندگی بود؟ یادش که میافتم مو به تنم سیخ میشه. لعنتی! صبح تا شب زندونی اون خراب شده. شب تا صبحم غرق کابوسای ترسناک. اونقدر ترسناک که خیس عرق از خواب میپریدم، قلبم گرپگرپ میزد، سرم مث کوه سنگین بود، میگفتم الانه که منفجر بشه. هولکی بلند میشدم، میرفتم تو آشپزخونه، سرمو میگرفتم زیر شیر آب، بلکه یه کم سبک بشه، بعد میاومدم، میافتادم رو تختخواب، اونقدر غلت میزدم تا خوابم میبرد، بعد باز همین آش و همین کاسه. هیچ چی رو دوست نداشتم جز چایی خوردن. این تنها تفریحم بود، چایی پشت چایی، پررنگ و تلخ، سیاه مث قیر. از عصر تا شب بیشتر از بیست تا لیوان چایی میخوردم. کار دیگهای نداشتم بکنم... آره. بد کردم خودمو خلاص نکردم. خیلی هم بد کردم. پشت بوم اون خراب شده بهترین جا واسه این کار بود. باید از اون بالا تلپی خودمو مینداختم پایین، کلک کارو میکندم. تا حالام هرچی باید بشه شده بود. چرا نکردم؟ بیخودی به عذاب کشیدن ادامه دادم که چی!؟ سی سال آزگار. هیچ و پوچ. تموم این سی سال جز عذاب چی نصیبم شد؟ هیچی! نمیدونم چرا نکردم. شاید چون قدرت تصمیم گیری نداشتم...
از کوچه میآم بیرون، میپیچم دست چپ، سمت خیابون...
کاشکی اون روز از اون خیابون رد نمیشدم! من که هیچوقت از اون مسیر برنمیگشتم خونه، پس چی شد که اون روز از اون مسیر اومدم؟ اگه از اون خیابون رد نمیشدم، جنازهی اون مرد رو که دراز به دراز با دهن کج افتاده بود وسط پیادهرو، نمیدیدم، شاید این مرض لعنتی نمیاومد سراغم. چه صحنهی وحشتناکی! الانم که یادش میافتم یه حال بدی میشم. چند سال پیش بود؟ سی و سه چهار سال پیش! چه حالی شدم وقتی چشمم افتاد بهش! داشتم از مدرسه برمیگشتم خونه. همینطور میاومدم که یدفه دیدمش. همون موقع بود که حس کردم یه چیزی تو مخم جرینگ شکست. خیلی بدحال شدم. رومو برگردوندم، تند از کنارش رد شدم. وقتی رسیدم خونه چنون حالم خراب بود که مامان فهمید. پرسید چته. جریانو گفتم. بهم یه اسکازینا داد. گفت اعصابت ریخته به هم، اینو بخور، خوب میشی. خوردم ولی خوب نشدم. افکارم تیکه تیکه شده بود، انگار اون چیزی که تو مخم جرینگ شکسته بود، همین مرکز افکار بود، واسه همین هیچ فکر کاملی نمیتونستم بکنم. تا میخواستم به چیزی فکر کنم فکرم تیکه تیکه میشد. عین خورده شیشه. بعد هم صدای افکارمو مث صدای کسی که باهام صحبت کنه، میشنیدم. صداش چندشآور بود، مث صدای کشیده شدن ناخن رو تخته سیاه کلاس. مدام تو گوشم زنگ میزد و آزارم میداد. اونقدر حالم بد بود که بردندم پیش دکتر. دکتر کلی باهام حرف زد. تشخیصش این بود که دچار یه جور بحران روحی شدم که بیارتباط با دورهی بلوغ نیست. یه مدتی هست، بعد خوب میشه. چند جور قرص داد. خوردم. بهتر شدم. ولی از همون موقع بود که رفتم تو خودم، کمحرف و گوشهگیر و منزوی شدم.
کاشکی بابام نفرستاده بودم امریکا. واسه چی منو فرستاد آمریکا؟ پیش خودشون میموندم شاید گرفتار این مرض لعنتی نمیشدم. عشقش این بود که منم مث دایی سعید برم آمریکا، اونجا درس بخونم، مهندس بشم. نمیدونست که آمریکا دیوونهم میکنه. اگه نرفته بودم اسکیزوفرنی نمیگرفتم. یکی نبود بهش بگه که آمریکا به درد یه پسر منزوی بیدست و پا مث من نمیخوره، واسش قوز بالا قوز میشه. البته دایی سعید بعد از سه چهار سال بهش نوشت که اینو هرچه زودتر برش گردون ایران، اما بابام گوش نکرد. چقدر دعوا کرد باهام دایی سعید! منم بّر و بّر نیگاش کردم. آخه تقصیر خودش بود. شاید اگه منو تو شهر خودشون گذاشته بود دانشگاه، خودشم بالا سرم بود، این بلا سرم نمیاومد. اما این کارو نکرد. منو فرستاد به یه دهکورهی دلگیر. موندم غریب. خودم که از خودم منزوی بودم، رفتم تو این خراب شده، منزویتر شدم. مرضم عود کرد. نه مث اون دفعه، خیلی شدیدتر. بیتفاوتی مطلق نسبت به همه چیز. دیگه هیچ چی واسم مهم نبود. همهچی واسم مزخرف و بیخود بود. هی تو دلم میگفتم گور بابای زندگی!... گور بابای دنیا!... دنیایی که منو این جور طرد کرده، تو خواب و بیداری عذابم میده، زیر پاهای سنگینش لهم میکنه، به چه دردم میخوره؟ بره به جهنم!... ظرفای غذامو هفته هفته نمیشستم، تو ظرفای کثیف غذا میخوردم. واسم مهم نبود. سوسک و موش از سر و کلهم میرفتند بالا. واسم مهم نبود... صبح گازو روشن میکردم، کتری رو میذاشتم روش، آب که جوش میاومد، میریختم تو لیوان، چای کیسهای هم مینداختم توش، میبردم، میذاشتم رو میز کنار تختخواب، بعد دراز میکشیدم رو تختخواب... تا آخر شب کارم همین بود. چایی هرت کشیدن و دراز کشیدن. حتا از جام پا نمیشدم چایی رو نشسته بخورم. همینجور نیمخیز یه حبه قند میذاشتم دهنم، یه قلپ چایی سر میکشیدم. چند سال اینجوری گذشت؟ پنج سالی شد... اون روزم که دایی سعید اومد، دراز کشیده بودم، داشتم چایی هرت میکشیدم. چقدر عصبانی شد! گفت این چه وضعییه واسه خودت درست کردی، اینجا آپارتمانه یا آشغالدونی، چند وقته حموم نرفتی. گفتم دو سه هفته. گفت آخرین بار کی ظرفارو شستی. گفتم گمونم هفتهی پیش. گفت لباساتو آخرین بار کی عوض کردی. گفتم دو سه هفته پیش که حموم رفتم. گفت واسه همینه که اینجور بو گند میدی. بعد حسابی باهام دعوا کرد و سرم داد زد. گفت مشکلت چییه. گفتم ارتباطمو با دنیا از دست دادم، دیگه هیچیش واسم مهم نیست. گفت باید بری پیش روانپزشک. خودش منو برد. دکتر کلی باهام حرف زد. چند تا تستم روم انجام داد. بعد گفت که مبتلا به یه جور اسکیزوفرنی شده، برای اینکه بیماریش بدتر نشه، حتماً باید برگرده به کشورش، با خونوادهش زندگی کنه، چون زندگی با خونواده، بخصوص مادر، نقش مهمی تو کنترل بیماریش داره. چند جور قرصم واسم نوشت. خودمم میدونستم اگه برگردم ایران، پیش مامانم، حالم بهتر میشه. مث اون دفه. همون روز جلو خودم دایی سعید زنگ زد به بابام، یه ساعت باهاش صحبت کرد. تموم چیزایی که دکتر گفته بود واسش گفت، اما بابام قبول نکرد. بحبوحهی جنگ بود. گفت اگه برگرده ایران، باید بره جبهه، کشته میشه. واسه همین عاطل و باطل موندم آمریکا. هیچی به هیچی... هی چایی خوردم و هی خوابیدم و هی بدتر شدم. نه کاری نه باری نه دوستی نه آشنایی نه تفریحی. آخراش چنون حالم خراب شده بود که بلند بلند با خودم حرف میزدم. میرفتم یه ساعت جلو آینه وایمیستادم، شکلک درمیآوردم، تف مینداختم تو صورت تصویرم. تا اینکه یه روز که جلو آینه وایساده بودم، اونقدر از خودم کفری شدم که یهو نعره کشیدم، با مشت کوبیدم تو آینه، آینه شکست، دستم زخمی شد. همسایهی بغلیم که یه مرد کلمبیایی بود، هولکی اومد سراغم. وقتی صحنه رو دید فوری زنگ زد دایی سعید، جریانو بهش گفت. دو روز بعد دایی سعید اومد، منو برد پیش دکترم. دکتر تا منو دید گفت باید بستری بشه بیمارستان. دایی سعید برد، بستریم کرد. یه ماه بستری بودم. تو این یه ماه مرتب بهم آرامبخشهای قوی میدادند، منم میخوردم و میخوابیدم. همش خواب بودم. بیدار میشدم غذامو میخوردم، بعد میافتادم رو تخت و میخوابیدم. نفهمیدم اون یه ماه چه جوری گذشت. وقتی دایی سعید از بیمارستان درم آورد، گفت با بابام صحبت کرده، قرار شده هفتهی دیگه برگردم ایران. خودشم ترتیب کارا رو داد. برگشتم ایران، پیش بابا مامانم...
اینم خیابون. میرم سمت میدون...
اون دو سال سربازی تو جبهه رو بگو. چه مصیبتی بود! افتاده بودم هویزه. مدام فرمانده باهام اخم و تخم میکرد، لیچار بارم میکرد که تو چرا هیچ کاری نمیکنی، همش چمباتمه زدی گوشهی سنگر، هی چایی هرت میکشی، پس واسه چی اومدی جبهه، واسه جنگیدن یا چایی هورت کشیدن. سرکوفتم میزد که بیغیرتی، بیحمیتی، به درد لای جرز دیوارم نمیخوری. تهدیدم میکرد که اگه تو عملیات شرکت نکنی، دادگاه صحراییت میکنم، به جرم سرپیچی از اوامر مافوق میدم تیربارونت کنند. مدام توپ و تشر، مدام دریوری، مدام توهین و تحقیر. توبیخ پشت توبیخ. چند بارم زندونیم کردند. فکر میکردند دارم تمرد میکنم. خبر نداشتند که درونم چه قلقشونییه، فکر میکردند بیعارم و بیبخار. از جنگ وحشتی نداشتم. این دریوریها و سرکوفتا داغونم میکرد. وگرنه عین خیالم نبود موشک بارونا و حملههای هوایی و غرش مدام توپ و تانک و رگبار آتیشی که رو سرمون میریخت. هیچکدومشون منو نمیترسوند. انگار نه انگار. ککمم نمیگزید. تازه خداخدا میکردم یکی از اون گلولهها بخوره بهم، کلکمو بکنه، از شر این همه توهین و تحقیر خلاص بشم. اما نخورد که نخورد. بالاخرم اون دو سال جهنمی هم گذشت، چه جور گذشتنی! عین گذشتن سیخ از گوشت. برگشتم تهران. با پارتی بازی استخدام شدم تو ایران خودرو. یه کم که پولمول جمع کردم، مامان بابام افتادند به جونم که زن بگیرم و تشکیل خونه زندگی بدم. بیعقلا نمیدونستند زن به درد من نمیخوره، زن واسم سّم مهلکه، هم منو بدبخت میکنه، هم خودشو. هردومونو به خاک سیاه میشونه. حتماً اون بیچاره با هزار امید و آرزو زنم میشه، به این امید که همدمی پیدا کنه که شریک غم و شادیش باشه، از کجا میدونه که من هیچ احساسی نه به زن دارم نه به زندگی، بیتفاوتم نسبت به همه چیز و همه کس...اینو بابا مامانم نمیفهمیدند. حتا دکترمم به بابام گفت که اگه واسش زن بگیرین باید چند سالی به جاش زنداری کنین، بعدشم اگه بچهدار شد به جاش بچهداری کنین. نکنین این کارو... اما بابام گوش نکرد. دست به کار شد و واسم زن گرفت. یکی دو سال اولش بد نبود. با هم زندگی میکردیم. ولی بعد از اینکه پسرمون اومد به دنیا کمکم زنم شروع کرد به بهونه گرفتن. میگفت حوصلهمو سر بردی بس که صمن بکم لم دادی رو مبل، هی چایی هرت کشیدی. ذله شدم، جونم به لبم رسید. پا شو یه کاری بکن، مرد! منو ببر بیرون، بگردون، مهمونییی، مسافرتی، گردشی، تفریحی... بیراهم نمیگفت. اما من حال و حوصلهشو نداشتم. به خاطر همین درگیری و بگومگو شروع شد، بعدشم به دعوامرافه و جار و جنجال کشید. خلاصه رفت ازم شکایت کرد دادگاه، گفت شوهرم دیوونهست، تقاضای طلاق کرد. دو سال درگیر دادگاه بودیم. پدرم دراومد تا کار تموم شد. دادگاه منو فرستاد پزشک قانونی. پزشک قانونی تأیید کرد که دچار مشکل روحیام. دادگاه با تقاضای طلاقش موافقت کرد. مهرشو دادم، خلاص شدم از شر زنداری و زندگیداری. باز خبط بزرگی که بابا مامانم کردند، این بود که بچه رو ندادند به مادرش، تقاضای قیمومیتشو کردند. دادگاه هم بابامو قیمش کرد. میگفتند اگه بچه رو بدیم، هی ننهش میخواد تیغمون بزنه. واسه من البته هیچ توفیری نداشت. چه میدادنش چه نمیدادن واسم بیتفاوت بود. ولی مث روز واسم روشن بود که این بچهی تغس پدر بابا مامانمو در میآره، به روز سیاشون میشونه، که درآورد و نشوند. بعد از طلاق برگشتم پیش مامانم، تا یه چند سالی که بچه هنوز کوچیک بود، اوضاع خوب بود. مامانم هوامو داشت، مدام تر و خشکم میکرد، لیلی به لالام میذاشت، منم از نظر روحی بهتر بودم. اما پسره به ده دوازده سالگی که رسید شروع کرد به سرکشی و نافرمونی. تقصیری هم نداشت. حرف کییو باید گوش میکرد؟ حرف مامانو؟ حرف بابارو؟ یا حرف شرارهرو؟ من که هیچ حرفی باهاش نداشتم. با هم مث دو تا غریبه بودیم. فقط خرج و مخارجشو تأمین میکردم. اون اوورت ازم پول میگرفت و تا زورش میرسید تیغم میزد. تربیتش با بابام و مامانم و شراره بود. اونام هر کدوم روش خاص خودشونو داشتند که زمین تا آسمون با روش دو تای دیگه مغایر بود. مدام سر اون بینشون بحث و بگومگو بود. گاهی هم کار به جاهای باریک میکشید و الم شنگه راه میافتاد. تا اینکه چهار پنج سال پیش شراره تومور مغز گرفت، بعد از سه بار عمل، مرد. راستش من خیلی ناراحت نشدم، اما مامان از پا دراومد. همهش میگفت این داغ کمرمو شکست. داشت دق میکرد که خانم امیدی، همسایهی سه تا خونه اونورتر، به دادش رسید. یه روز مامانو تو کوچه دیده بود، مامانم واسش درد دل کرده بود که کمرش شیکسته، جیگرش از داغ اون جیگر گوشه پارهپارهست، اونم دلش سوخته بود، مثلاً خواسته بود کمکش کنه، هفتهای سه روز صبحا میاومد پیشش، باهاش حرف میزد و دلداریش میداد. نه که مشاور بود، بلد بود چیها بگه که روش اثر بذاره، حرفاش حال مامانو خیلی بهتر کرد. مامانم اینو که دید بند کرد به من که بذار بگم خانوم امیدی چند جلسه بیاد، باهات حرف بزنه، بلکه تو رم خوب کنه. میگفت وقتی آدم باهاش درد دل میکنه، حسابی سبک میشه، راست راستی که سنگ صبوری واقعییه. میگفت این دختر خدای روحیهست، دلش دریای امیده. خیلی دلش میخواست یه چند جلسهای با منم حرف بزنه. ولی من هی بهونه میآوردم. تا اینکه یهدفعه حال مامان به هم خورد. بابام رسوندش بیمارستان. یه هفته بیمارستان بستری بود. بعدم مرد. با مردنش منم به آخر خط رسیدم. پشتم بدجوری خالی شد. تو این چند ماه چه روزا و شبای وحشتناکی رو گذروندم! هیچکی هم خبردار نشد، هیچکی هیچکی، حتا بابام که خودشو عقل کل میدونه، ولی هیچ کاری بلد نیست جز جوش آوردن و داد و هوار کردن و دق و دلیشو سر من بیچاره خالی کردن، یا اخم و تخم کردن و غر زدن، یا تحقیر و سرکوفت که فرستادمت آمریکا، کلی خرجت کردم، کلی سهام فروختم، کردم دلار، واسه داییت فرستادم بلکه آدم بشی، هیچ پخی نشدی... الان سه چهار هفتهست بدجوری درب و داغونم. مدام تو چنگ توهّم اسیرم، حس میکنم ارتباطمو با دنیا از دست دادم، وسط زمین و آسمون پا در هوام. از همه چی خستهم، از کار، از زندگی، از خودم، از دیگرون، از همه چی. میخوام نرم سر کار، خودمو بازخرید کنم، بابام نمیذاره. گیر داده که باید این چند سالم بری سر کار، سی سال خدمتت پر شه، بعد بازنشسته بشی که حقوق کامل بهت بدن. از درون قلقشونم که خبر نداره. حس میکنم مخم در حال غلیانه، الانه که منفجر بشه. این از بیداریم که مدام اسیر اوهامم، اونم از خوابم که مدام غرق کابوسم، کابوسای وحشتناک. خیس عرق از خواب میپرم، وقتی بیدار میشم از صدای تاپ تاپ قلبم وحشت میکنم. سراسیمه میرم سراغش، بیدارش میکنم، میگم بابا پا شو، حالم خیلی بده، به جای اینکه پا شه فکری به حالم بکنه، شروع میکنه به داد و فریاد که چرا نمیذارم بخوابه. منم بیسر و صدا میرم پایین، میکپم سر جام، مث مار به خودم میپیچم، از دلشوره میخوام بمیرم. دیشب اونقدر حالم بد بود که صبح که بابام اومد بیدارم کنه، هر چی صدام میکرد، نتونستم جواب بدم. انگار تو یه دنیای دیگه بودم، خیلی دور از این دنیا. صداشو میشنیدم، چشامم وا کرده بودم، میدیدمش، ولی هر کاری میکردم، دهن وا کنم، بگم بیدارم یا از جا بلند شم، نمیشد. اونم هی میگفت بهرام چرا جواب نمیدی، صدامو میشنوی، چته، مریضی. ولی من هیچی نمیتونستم بگم. بالاخره وقتی دید جواب نمیدم، هول شد، زنگ زد داییم که فوری خودتو برسون، بهرام حالش خرابه، هرچی باهاش حرف میزنم جواب نمیده. داییمم فوری اومد. سوارم کردند، بردندم بیمارستان. اونجا دکتر معاینهم کرد، گفت باید همین الان بستری بشه. خوشبختانه واسه بستری کردنم پونصد هزار تومن پول میخواستند. واسه همین بابام قبول نکرد. چه خوبم شد که قبول نکرد. چون اصلاً دلم نمیخواد بخوابم بیمارستان. متنفرم از خوابیدن تو بیمارستان روانی، قاطی دیوونهها. حس میکنم اگه بستریم کنند به کل دیوونه میشم، اونم نه دیوونهی عادی، بلکه دیوونهی زنجیری تموم عیار که باید دست و پامو زنجبر کنند به تخت. واسه همین از بستری شدن تو بیمارستان وحشت دارم. قرار شد بیاییم خونه، ببینند چی کار باید بکنند. تو راه تصمیم گرفتم خودمو خوب نشون بدم تا دست از سرم بردارند. انگار نه انگار که صبح اونطوری بودم. اونام تعجب کرده بودند، هی میپرسیدند بهرام خوبی، مشکلی نداری. منم میگفتم خوب خوبم. اومدیم خونه. سر راه نون بربری خریدیم، رفتم سماورو روشن کردم، آب که جوش اومد، چایی رو دم کردم، نشستیم نون بربری رو با چایی شیرین و کره مربای مفصل کوفت کردیم. بعد از صبحونه بابام گفت میخوای زنگ بزنم کارخونه، بگم مریضی، دکتر گفته باید بخوابه بیمارستان، ببینیم چی میگن. گفتم نه. حالم خوبه. مشکلی ندارم. خلاصه هر جوری بود قانعشون کردم که خوب خوبم، تا دست از سرم برداشتند. بعد داییم خداحافظی کرد، رفت دنبال کارش؛ بابامم رفت خرید. منم تصمیم آخرمو گرفتم. این زندگی دیگه هیچ فایدهای نداشت، جز رنج و عذاب هیچ چیزی واسم نداشت، تو بیداری اوهام، تو خواب کابوس. به چه دردی میخورد؟ هیچی! اینجوری هم که داشتم پیش میرفتم، حتماً روز به روز بدتر میشدم، آخرش مجبور میشدند ببرندم، بخوابونندم بیمارستان، بشم دیوونهی کامل. نخیر. اینجوری نمیشد. باید تا عقلمو از دست نداده بودم خودمو راحت میکردم. راحت راحت. خلاص از این همه رنج و عذاب. کاری رو که باید بیست و پنج سال پیش تو آمریکا میکردم و هی این دست اون دست کرده بودم، باید تمومش میکردم. همین فردا...
حالا اومدم که تمومش کنم. صبح که داشتم از خونه درمیاومدم، بابام پرسید کجا میری؟ گفتم میرم پارک، قدم بزنم. گفت برو. کفشامو پوشیدم، راه افتادم، از خونه زدم بیرون...
ایناهاش. اینم آپارتمان شراره. درو وامیکنم. داخل میشم. آروم و خونسرد. بدون ترس و دودلی. درو پشت سرم میبندم. میرم سمت آسانسور. طبقهی همکفه. درشو وا میکنم. میرم تو. دگمهی بالارو میزنم. میره بالا. میرسه طبقهی شیش. وایمیسته. درو وا میکنم. میآم بیرون. از پلهها میرم بالا. میرسم جلو در پشت بوم. کلیدشو از جیبم درمیآرم. میکنم تو سوارخ. میپیچونم. قفل وا میشه. درو وا میکنم. وارد پشت بوم میشم. میرم سمت هرهی لب پشت بوم. لب هره میایستم. نگاهی به دور و ور میندازم. به اون دور دورا. به پشت بوم خونهمون. دستمو میگیرم به هره. پامو بلند میکنم که از هره برم بالا. یهو اون دوردورا، یه کم عقبتر از پشت بوم خونهمون، چشمم میافته به زنی که وایساده روی هرهی لب پشت بوم، چشام از حیرت گرد میشه. خانم امیدی نیست؟ انگار خودشه! تو یه چشم به هم زدن دستاشو وا میکنه، مث پرندهها پرواز میکنه، شیرجه میره پایین. وحشتزده خودمو میکشم عقب، با تموم وجودم فریاد میکشم نه... نه... نه.
|