چند ساعت مانده بود به تحویل سال نو که نجمه سفرهی هفتسین را انداخت وسط اتاق بزرگه و خانوم بزرگ که در تمام طول سال جایش توی اتاق کوچیکه، معروف به اتاق پشتیداره، بود؛ و گوشهی بالای آن اتاق، طرفی که پنجره نبود، روی تشکچهی مخصوصش قوز کرده بود و تسبیح انداخته و ذکر گفته بود، بعد از یک سال ورد خواندن و ذکر گفتن و تسبیح چرخاندن، به سختی از جا بلند شد و عصایش را از کنار پردهای که کنارش بود و پشتش وسایلش را گذاشته بود، برداشت و دولا دولا و عصازنان آمد توی اتاق بزرگه و روی صندلی لهستانی کنار میز تلفن، مشرف بر سفرهی هفتسین، نشست و بر انداختن سفرهی هفتسین با دقت تمام نظارت کرد و مشغول امرونهیکردنهای پی در پی به نجمه شد و بکننکنهای اعصابخردکن و دستورات کلافهکنندهاش به آن بیچاره که هیچوقت تمامی نداشت.
نجمه هم دندان روی جگر گذاشته بود و از دستورات ریز و درشت خانوم بزرگ از روی ناچاری اطاعت و آنها را سمعن و طاعتن اجرا میکرد. ما بچهها هم دوره سفرهی هفتسین و نجمه میچرخیدیم و میپلکیدیم و به او در انداختن سفرهی هفتسین کمک میکردیم و هرچه نجمه میگفت انجام میدادیم. خانوم بزرگ هم مرتب غر میزد و ایراد میگرفت:
- نجمه! چرا سفره رو کج انداختی؟ شگون نداره. راستش کن.
- کدوم طرفش کجه؟ خانوم بزرگ جون!
- اون ورش. نه، این ورش. خوبیت نداره. خیر و برکت از خونه میره.
- بفرمایین، خانوم بزرگ جون! راست شد؟
- نه، دخترهی زبون نفهم! حالا این ورش کج شد. مگه تو چشات آلبالوگیلاس میچینه؟
- نه، خانوم بزرگ جون! شاید چون شما از بالا نیگا میکنین، به نظرتون کج میاد. به نظر من که کج نیست.
- یعنی من با این سن و سال اشتباه میکنم، تو سر به هوای جعلق درست میگی؟ خجالتم واسه آدمیزاد خوب چیزیه، البته اگه تو آدمیزاد باشی که جای شک داره.
- اوا! خانوم بزرگ جون! این چه فرمایشیه؟ تو رو خدا نفرمایین. من قصد جسارت نداشتم.
- حالا که کردی، دخترهی قرشمال!
- نه، به خدا، خانوم بزرگ جون! حالا درست شد؟
- نخیر، بد اندر بدتر شد. تو اصن معلومه حواست کجاست؟ دخترهی سر به هوا! سرت با فلانت بازی میکنه یا با پیسارت؟
- اوا، خانوم بزرگ جون! این چه فرمایشیه؟ جلو بچهها خوبیت نداره.
بعدش خانوم بزرگ به سختی از جا بلند شد و گفت: اصن تو ولش کن. بیخود نگفتن که کار رو بایست سپرد دس کاردون. خودم از جا بلند شدم...
و دولا دولا و نفس نفس زنان آمد سر سفرهی هفتسین و دست دراز کرد، گوشهی سفره را گرفت که به خیال خودش راستش کند ولی حسابی کجش کرد. بعدش که از این کار شاق فارغ شد، سر بلند کرد و با غرور و افتخار گفت: سفرهی هفتسین یعنی این. ببین چه راست و درسته. یاد بگیر، دخترهی نادون!
و نجمه پنهان از نگاه خانوم بزرگ به ما چشمکی زد و بعدش با صدای بلند گفت: بعله، خانوم بزرگ جون! دست شما حکم متر رو داره، از بس دقیقه. ما که نمیتونیم مث شما دقیق باشیم.
و ما به نجمه نگاه کردیم و بیصدا، طوری که خانوم بزرگ متوجه نشود، خندیدیم. بعدش خانوم بزرگ دولادولا برگشت و دوباره روی صندلی لهستانیاش نشست و باز شروع کرد به ارد دادن:
- نجمه! سیبو اونجا نذار. بذار اون طرف. نه... اونجا نه.... اونورتر.
- چشم، خانوم بزرگ جون!
- جای سماق اونجا نیست، ورپریده! اینوره.
- اطاعت، خانوم بزرگ جون!
- سیرتم که گندیدهس. تهش سیاه شده. برو یه کونه سیر صحیح و سالم از خانومت بگیر، بیار... سیر لکدار شگون نداره، بدبختی میاره.
- به روی چشم، خانوم بزرگ جون!
- بچهها ! شماهام برین، از پشت پرده، اون کاسهی سکههامو بیارین، اون پایینه، توی جعبهی قرصام... بیارین، بذارینش سر سفرهی هفتسین... شگون داره، بختو خوش و اقبالو بلند میکنه.
- چشم، خانوم بزرگ!
و همگی در جنبوجوش و رفتوآمد بودیم که سفرهی هفتسین از هر نظر کامل و آراسته و باشکوه و بینقص باشد و چیزی کم و کسر نداشته باشد. و چه هیجانی داشتیم همگی! و بیشتر از همهی ما، نجمه که پر بود از شور و شوق و انرژی و جنبوجوش، میرفت و میآمد و دمام با نگاهی موشکاف و دقیق سفرهی هفتسین را از نظر میگذراند و مواظب بود که هیچ عیب و نقصی نداشته باشد. ایرادگیریهای تمام نشدنی خانوم بزرگ را هم با بردباری و بزرگواری تحمل میکرد و صبورانه سعی میکرد تا آنجا که مقدور است به دل خانوم بزرگ راه بیاید و او را راضی نگهدارد.
از چند روز پیش از روز تحویل سال نو، نجمه وسایل سفرهی هفتسین را کمکم آماده و هر کم و کسری هم که داشت به تدریج تهیه کرده بود. سرکهاش که خانگی بود. سنجد و سماق و سیر و سیب سرخ و زردش را هم معمولن در خانه داشتیم. سمنویش را هم رفته بود از مغازهی اصغر خریده بود. سبزه را هم خود نجمه سبز کرده بود: هفت تا بشقابی و هفت تا کوزهای، رویهم چهارده سبزهی ماش و عدس و جو و گندم، یکی از یکی تروتازهتر و باطراوتتر، همه را هم بعد از پهن کردن سفرهی هفتسین آورد و با سلیقه دور سفرهی هفتسین چید و سفره را با آنها تزیین کرد.
دوازده تا تخممرغ هم رنگ کرده بود، نفری دو تا تخممرغ، یکی از دیگری خوشرنگتر، با نقشونگارهای دیدنی که توسط پوست پیاز و برگ گل سرخ خیسانده شده در آب درست شده بود، آنها را هم که در یک کاسه لعابی آبی بزرگ گذاشته بود، از یخچال درآورد و گذاشت گوشهی سفرهی هفت سین. چند تا تخممرغ پخته را هم به شکل کلهی حاجی فیروز تزیین کرده و برایشان چشم و ابرو گذاشته و صورتشان را با خاکه ذغال سیاه کرده و سرشان کلاه قرمز گذاشته بود، آنها را هم در یک سینی کوچک گذاشت آن طرف سفره، روبهروی کاسهی لعابی آبی تخممرغرنگیها.
بعدش با کاسههای بلوری کوچکی که در آنها نقل بیدمشکی و نبات و نان نخودچی و آبنبات قیچی و شکرپنیر و مسقطی و شکلات شیری ریخته بود، سفرهی هفتسین را تزیین کرد. یک ظرف بلور بزرگ پر از شیرینی آلمانی هم گذاشت وسط سفره و یک ظرف بزرگ نان برنجی کنارش.
سیب و پرتقال و خیار هم در یک میوهخوری بلور بزرگ ریخت و آن را هم گذاشت وسط سفره، کنار ظرفهای شرینی آلمانی و نان برنجی.
یک تنگ بلور که تویش دو تا ماهی قرمز در آب بودند، آینه و شمعدان و ساعت و ظرف پر از سکههای دهشاهی و یکقرانی و دوزاری و دیوان حافظ و مثنوی مولوی و قرآن و دو تا گلدان سینره از دیگر چیزهایی بودند که نجمه با آنها سفرهی هفت سین را تزیین کرد. سر گذاشتن هر کدام از اینها سر سفرهی هفتسین هم مدتی با خانوم بزرگ کل کل کرد و خانوم بزرگ ازش ایراد گرفت و بهش بد و بیراه گفت. مثلن: نجمه! جای اون کوزهی سبزه رو با اون یکی عوض کن.
نجمه: آخه واسه چی؟ خانوم بزرگ جون!
خانوم بزرگ: اینطوری بهتره، شگونش بیشتره. در بخت و اقبالو بیشتر وا میکنه، باعث میشه خیر و برکت بیشتری بیاد توو خونه. شماها که این چیزا حالیتون نیست. شماها عقلتون به این چیزا قد نمیده. معطل چی هستی؟ دخترهی سلیطه! د عوضش کن.
نجمه: چشم، خانوم بزرگ جون!
و ما با دلخوری، درحالیکه حرص میخوردیم و از شدت حرص خوردن خون خونمان را میخورد شاهد عوض بدل شدن پی در پی جای کوزهها و بشقابهای سبزه و ظرفهای شیرینی و گلدانها و شمعدانها و چیزهای دیگر بودیم که طبق فرمایش خانوم بزرگ توسط نجمهی بیچاره که از وفور امرونهیها خانوم بزرگ سردرد گرفته بود و حال خوشی نداشت، صورت میگرفت و ظرف آن دو سه ساعت بارها جاهایشان عوض بدل شدند و از این ور سفره به آن ور سفره رفتند و برگشتند و باز رفتند و برگشتند. آخرش هم تا خود خانوم بزرگ از جا بلند نمیشد و دولا دولا نمیآمد سر سفره و چیزی را به دلخواه خودش جایی نمیگذاشت، آن چیز سر جای خودش ثابت نمیماند، خانوم بزرگ هم آرام و قرار نمیگرفت و سر جایش، روی صندلی لهستانی کنار سفرهی هفتسین و مشرف بر آن نمینشست.
ما هم خون خونمان را میخورد که چرا خانوم بزرگ سفرهی هفتسین را به هم میریزد و از ریخت میاندازد ولی جرئت نمیکردیم جیک بزنیم و تنها به غرولند کردن زیرلبی اکتفا میکردیم چون اگر چیزی میگفتیم یا خانوم بزرگ متوجه نارضایتیمان میشد، کلی لغز نثارمان میکرد و یک عالم حرف کلفت کلفت بارمان میکرد که زباننفهمیم و جاهلیم و کجسلیقهایم، که نمیفهمیم شگون چیست و خیر و برکت در لحظهی تحویل سال چطوری وارد خانه میشود و بیشتر قسمت کیها میشود و سفرهی هفتسین بایست چطوری باشد تا خیر و برکت بیشتری را به سمت خودش بکشد و جذب کند، و از این حرفوحدیثهای تکراری هرساله که گوشهایمان از آنها پر بود.
همینطور که خانوم بزرگ سرگرم ارد دادن و ایراد گرفتن از نجمه بود، یکهو نگاه چشمهای کمسویش افتاد به برگهای زرد یکی از بشقابهای سبزهی ماش که معلوم نبود چرا بر خلاف بشقابهای و کوزههای دیگر سبزه که یکدست سبز بودند، جوانههای این یکی به صورت مخلوطی از سبز و زرد درآمده بودند و اتفاقن خیلی هم خوشگل و تماشایی شده بودند و در نهایت طراوت و باصفایی، نجمه هم چون میدانست اگر خانوم بزرگ آن جوانههای سبز و زرد را ببیند، حتمن به آن گیر میدهد و از آن ایراد میگیرد، آن را در دورترین جای ممکن نسبت به صندلی خانم بزرگ گذاشته و پشت تنگ بلور ماهیها استتارش کرده بود، با این وجود یکدفعه خانوم بزرگ چشمش به آن جوانههای دورنگ زرد- سبز افتاد و بعد از اینکه مدتی به آن خیره شد، و با دقتی موشکافانه آن را ورانداز کرد، طاقت نیاورد و بار دیگر از جایش بلند شد و دولادولا آمد سراغ آن بشقاب سبزهی ماش و مدتی هم از نزدیک آن را ورانداز کرد، بعد داد زد: این چرا اینجوری شده؟ نجمه!
نجمه که میدید که هرچی در جهت پنهان کردن آن بشقاب و سبزهی دو رنگش رشته، پنبه شده و خانوم بزرگ با وجود تمام تمهیداتش آن را دیده، با ترس و لرز گفت: نمیدونم، خانوم بزرگ جون! شاید تخمش اینجوری بوده.
من به کمکش آمدم و گفتم: اتفاقن خیلی هم خوشگل شده، خانوم بزرگ!
خانوم بزرگ با تغیر گفت: خوشگل شده؟ چشم دلم روشن. هیچ معلومه چی دارین میگین؟ یعنی چی تخمش اینجوری بوده؟ شماها بدشگونی رو توو این سبزههای زرد نمیبینین؟ اگه نمیبینین که یا کورین یا کوردل. نخیر، نجمه! اینو فوری بردار، ببر بندازش سر کوچه، توو جوب آب، این بدیمنی میاره، سال نو خونه پر میشه از نکبت و نحوست. اونوقت شماها میگین خوشگل شده یا تخمش اینجوری بوده، به حق حرفای نشنیده، بسمالله!
نجمه در دفاعی مذبوحانه از سبزهی دورنگش گفت: خانوم بزرگ جون! این زرد نشده، طبیعتش زرده.
خانوم بزرگ باغیظ گفت: طبیعتش زرده یعنی چی؟ دخترهی ناحسابی! میگم این علامت نحسی و بدبختیه. سال نو خونه پر میشه از بلا و مصیبت، مرگ و میر، دعوا و طلاق و طلاقکشی، شهر پر میشه از سیل و زلزله، از جنگ، این چیزارو که تو با اون عقل ناقصت نمیفهمی، مغز تو از مغز گنجیشکم کوچیکتره، دخترهی سر به هوا... حالام زودتر برش دار از این خونه ببرش بیرون تا نحسیش گریبونمونو نگرفته.
ما که از حرفها و پیشبینیهای بد خانوم بزرگ جا خورده و ترسیده بودیم، هاج و واج و با ترس و لرز به هم نگاه میکردیم. نجمهی بیچاره هم وقتی دید چارهای جز اطاعت از خانوم بزرگ ندارد با دلخوری تمام بشقاب سبزهی دورنگ ماش را برداشت و از اتاق بیرون برد. بعد از چند دقیقه هم دست خالی با اوقاتی تلخ به اتاق برگشت، درحالیکه از نگاهش نارضایتی و دلخوری میبارید. هنوز سرگرم بقیهی تدارکات نشده بود که خانم بزرگ صدایش کرد و ازش پرسید: نجمه! اون چیه؟
و اشاره کرد به کاسهی بلور سماق.
نجمه گفت: سماقه، خانوم بزرگ جون!
خانوم بزرگ درحالیکه چشمهایش را تنگ کرده بود و با دقت نگاه میکرد، گفت: سماقه؟ مطمئنی؟ بده ببینمش.
نجمه کاسهی سماق را برداشت و داد دست خانوم بزرگ. خانوم بزرگ با دقتی موشکافانه نگاهی به سماق داخل کاسهی بلور کرد و با دقت آن را از نزدیک و با عینک ذرهبینیاش معاینه کرد، بعدش گفت: این چرا این رنگیه؟ نجمه!
نجمه گفت: سماق قرمزه، خانوم بزرگ جون!
خانوم بزرگ گفت: سماق قرمز؟ سماق قرمز که نحسه، ورپریده! این نحسی میاره.
نجمه گفت: چرا؟ خانوم بزرگ جون!
خانوم بزرگ گفت: چرا؟ محض ارا...
بعدش انگشت اشارهی دست چپش را زد توی سماق و آن را هم زد. بعدش انگشتش را درآورد و گذاشت روی زبانش و شروع کرد به مزه مزه کردن. هنوز انگشتش را از روی زبانش برنداشته بود که یکهو شروع کرد به تف کردن و بیرون دادن آب دهانش و سماق روی زبانش، بعد دادش رفت هوا: اوخ اوخ اوخ الو گرفتم، سوختم، آتیش گرفتم، پدرسوختهی پتیاره! این سماقه یا فلفل قرمز؟
خانوم بزرک همینطور داد و هوار میکرد و به نجمه فحش میداد: بدو آب بیار، تن لش فلان فلان شده، بدو آب بیار ننهت به عزات بشینه الاهی...
نجمه هم که دست و پایش را گم کرده بود، هولکی دوید سمت دستشویی توی راهرو که برای خانوم بزرگ یک لیوان آب بیاورد و آتش دهان خانوم بزرگ را بخواباند.
خلاصه این اتفاق شوم باعث شد که خلق خانوم بزرگ حسابی تنگ شود و در نتیجه او هم با فحشهای بد بدی که به نجمه داد، خلق نجمه و ما را حسابی تنگ کرد و اعصاب همه را ریخت به هم.
با دلخوری و خلقتنگی و در سکوت کامل به نجمه کمک کردیم تا بقیهی مراحل چیدن سفرهی هفتسین را انجام بدهد و تزیین سفره را کامل کند. خانوم بزرگ هم روی صندلی لهستانی مخصوصش نشسته بود و یکریز بد و بیراه میگفت به نجمه و لعنت و نفرینش میکرد و فحشهای رکیک به آن بیچارهی زبانبسته میداد.
نیم ساعت مانده به تحویل سال نو، من و بهزاد رفتیم و دستها و صورتهامان را شستیم و موهامان را آبشانه زدیم و لباسهای نومان را پوشیدیم و آمدیم ترگلورگل سر سفرهی هفتسین نشستیم. نجمه هم با دلخوری رفت حاضر شد و دست و صورتش را شست و صفا داد و روسری نوش را سرش کرد و آمد پایین سفرهی هفتسین نشست. بعدش مامان آمد و آخر سر هم آقاجون قرآن به دست آمد و بالای سفرهی هفت سین، کنار صندلی لهستانی خانوم بزرگ نشست. خانوم بزرگ هم با اوقات تلخ و سگرمههای توهم رفته، بالای سفره روی صندلی لهستانی مخصوصش نشسته بود و مدام غر میزد.
در آخرین دقیقههای سال کهنه و در انتظار تحویل سال نو، آقاجون قرآن میخواند، مامان چشمهایش را بسته و سرش را بالا گرفته بود و در حالتی عارفانه با خلوص تمام نیت میکرد و دعا میخواند و برای همگیمان آرزوی خیر و سلامت و سعادت میکرد، آرزوی سالی پر از خیر و برکت برای همه، و از صدقهی سر همه برای عزیزانش و بستگان دلبندش. نجمه هم چشمهایش را بسته و سرش را پایین انداخته و داشت دعا میخواند و احتمالن آرزوی یک شوهر خوب و مناسب و سر و سامان گرفتن و خلاص شدن از دست خانوم بزرگ میکرد. تنها خانوم بزرگ بود که با رویی ترش و اخمهای توهم رفته و نگاهی پر از بدبینی به سفرهی هفتسین نگاه میکرد و به جای دعا خواندن همچنان زیر لب غرغر میکرد و به نجمه لعنت میفرستاد و نفرینش میکرد.
بالاخره توپ تحویل سال نو در رفت و سال نو تحویل شد و من و بهزاد با خوشحالی از جا پریدیم و کف زدیم و هورا کشیدیم: هورا!... هورا!... سال تحویل شد... سال تحویل شد...
آقاجون آخرین آیهاش را خواند، بعدش قرآن را بست و بوسید و گذاشت جلویش، روی سفرهی هفتسین، بعد با صدای بلند گفت: عید همگی شما عزیزان مبارک... صد سال به از این سالها... برای همگیتون سالی خوش و خرم پر از سلامتی و سعادت و موفقیت آرزو میکنم... ایشاللا که...
در همین لحظه و درست وسط صحبت آقاجون، خانوم بزرگ که از روی صندلی بلند شده بود تا با پسر و عروس و نوههایش روبوسی کند، نتوانست تعادلش را حفظ کند، و همینطور که دولا ایستاده بود سکندری رفت و ولو شد وسط سفرهی هفتسین، و درست روی تنگ بلور ماهیهای قرمز وسط سفره فرود آمد و تنگ را برگرداند روی سفره، ماهیها هم افتادند روی سفره و شروع کردند به بالا پایین پریدن. هوار خانوم بزرگ هم رفت هوا که: آخ به دادم برسین، کمرم شیکست.
خلاصه در چشم به هم زدنی کنفیکون شد و بلبشویی راه افتاد که آن سرش ناپیدا بود. نجمه و مامان و آقاجون هولکی از جا پریدند تا به داد خانوم بزرگ برسند و از وسط سفره بلندش کنند. من هم دویدم سمت دستشویی که تنگ ماهیها را پر از آب کنم تا آنها را دوباره بیندازیم توی تنگ بلکه جان سالم به در ببرند. وقتی به اتاق برگشتم، نجمه و مامان و آقاجون خانوم بزرگ را بلند کرده و نشانده بودند روی صندلیاش. خوشبختانه کمرش هم نشکسته و آسیب خاصی ندیده بود. تنگ آب را دادم دست نجمه. نجمه ماهیهای قرمز را از روی سفره برداشت و انداخت توی تنگ بلور پر از آب، اما چه فایده که آنها آمدند روی آب و بدون حرکت روی آب ماندند. با معاینهی دستی نجمه معلوم شد که ماهیها جان به جان آفرین تسلیم کرده و عمرشان را داده بودند به خانوم بزرگ که این بلا را سرشان آورده و قاتلشان شده بود...
خانوم بزرگ همچنان مینالید و نالهکنان میگفت: دیدین گفتم؟ این سال آخر و عاقبت خوشی نداره، سال نحسیه. مردهشور ترکیبشو ببرن... از قدیم گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست، سال تحویلش که اینه وای به نوروز و بهار و تابستونش، ددم وای به خزون و زمستونش.
و همینطور آه و ناله میکرد و لغز میگفت.
نجمه و مامان به کمک هم وسایل سفرهی هفت سین را جمع کردند و گذاشتند یک کنار، بعد سفره را که پر از آب شده بود، جمع کردند و نجمه سفره را از اتاق برد بیرون و آبش را خالی کرد و پهنش کرد روی بند رختها توی حیاط تا خشک شود، بعدش سفرهی نایلنی گلدار دیگری آورد و پهن کرد و دوباره به کمک مامان همهی وسایل هفتسین و گلدانها و ظرفهای خوراکی را توی سفرهی جدید که خوشگلتر از سفرهی قبل بود، چیدند. بعدش هم نجمه رفت، جنازهی دو تا ماهی مرده را انداخت گوشهی باغچهی ته حیاط، در ظرفی که مخصوص غذای گربهها بود. بعدش از حوض وسطی حیاط که تویش کلی ماهی قرمز بود، دو تا ماهی قرمز درشت گرفت و انداخت توی تنگ بلور و تنگ را آورد سر سفرهی هفتسین و گذاشت وسط سفره. بعد از نیم ساعت همه چیز برگشت به حالت اولش غیر از خلق خانوم بزرگ که همینطور تا آخر شب تنگ بود و اوقاتش تلخ و سگرمههایش توی هم، و با شش من عسل هم نمیشد خوردش.
آن روز خانوم بزرگ نشانههای دیگری هم برای تأیید نظرش مبنی بر اینکه آن سال سالی نحس و بدشگون است، پیدا کرد و با ظاهر شدن هر نشانه سری به علامت درستی و حقانیت نظرش تکان داد و گفت: نگفتم؟...
از جمله اینکه وقتی نجمه کاسه لعابی آبی تخممرغرنگیها را جلوی ایشان گرفت و خانوم بزرگ تخممرغها را زیر و رو کرد و درشتترین تخممرغ را انتخاب کرد و برداشت، بعدش آن را شکست و پوست کند تا نوش جان کند بلکه سگرمههایش باز شود و اوقاتش از تلخی دربیاید، همین که تخممرغ را پوست کند بوی گند حالبههمزنی از تخممرغ بلند شد. دست راست خانوم بزرگ که در راه بردن تخممرغ به سمت دهان به منظور گاز زدن به سفیدهاش بود، یکهو فروافتاد و خانوم بزرگ داد زد: اوف اوف اوف، چه بوگندی! پیف پیف پیف!...
بعدش انگار چیز نجسی توی دستش باشد چند لحظه مردد ماند که با آن چکار کند. انگار لاشهی موش مردهای توی دستش بود، چند ثانیهای آن را توی دستش نگهداشت، بعد با غیظ تمام تخممرغ خراب را پرت کرد سمت نجمه. تخممرغ خراب عهد خورد توی پیشانی نجمه که نشسته بود و سرگرم پوست کندن تخممرغرنگی خودش بود. با اصابت تخممرغ فاسدشده به پیشانی نجمه، او که انتظار چنین هجمهای را داشت، از جا پرید و وحشت زده داد زد: وای خدا مرگم بده، چی شده؟
خانوم بزرگ با غیظ گفت: گور بابات، دخترهی خراب! با این تخممرغ خرابت... از قصد خرابشو دادی به من؟ ذلیلمرده! ایشاللا رو تخت مردهشور خونه بیفتی.
نجمه با قیافهی حق به جانب گفت: اوا! این چه فرمایشیه؟ خانوم بزرگ جون! تقصیر من چیه؟ خودتون از همه بزرگترشو ورداشتین...
خانوم بزرگ داد زد: خفهشو، پتیارهی ایکبیری! تو اونو عمدن گرفتی جلو من. حالام بتپونش توو هرچی نه بدترت....
و بعدش در حالی که از کاسهی لعابی آبی بزرگ تخممرغرنگیها که آقاجون هولکی از روی سفرهی هفتسین برداشته و جلوش گرفته بود، دو تا تخممرغ بزرگ سوا میکرد، گفت: نگفتم امسال سال نحسیه؟ گفتین نه! بیا، اینم نشونهی دومش... حالا بازم بگین نه...
سومین نشانهی نحسی هم که خانوم بزرگ را وادار کرد بگوید: "نگفتم؟" دعوای سخت من و بهزاد سر سمنو بود. ماجرا از این قرار بود که بعد از اینکه آقاجون از جاش بلند شد و قرآنش را هم برداشت و با خودش برد تا اتاقها و سایر جاهای خانه را تبرک کند، بهزاد که میخواست زودتر از من سمنو از کاسه بردارد و کوفت کند، کاسهی سمنو را پیش از من و درست زمانی که من دست دراز کرده بودم آن را بکشم جلوی خودم، از جلوی من کشید سمت خودش. من هم که کفرم درآمده بود، حملهور شدم و کاسه را از دستش کشیدم بیرون. او هم پرروبازی درآورد و حمله کرد تا کاسه را از دست من بکشد بیرون ولی زورش نرسید و فقط موفق شد یک طرف کاسه را در دستش بگیرد و بکشد، او بکش من بکش، کشمکش سختی راه افتاد. من برای اینکه بهش درس ادب و احترام به برادر بزرگتر بدهم کاسه را محکم از دستش کشیدم بیرون، او هم که زورش نرسید کاسه را در دستش نگهدارد دولا شد و یک تف بزرگ آبدار انداخت توی کاسهی سمنو، من هم که خونم به جوش آمده بود و حسابی کفری شده بودم، دست کردم توی کاسه، یک مشت سمنو برداشتم، مالیدم به صورت بهزاد، خوب تمام صورتش را سمنومالی کردم، بعدش او جیغی کشید و حملهور شد به سمت من، من هم از خودم با مشت و لگد دفاع کردم، کتککاری مبسوطی راه افتاد، افتادیم به جان هم، حالا نزن کی بزن، مشت و لگد و چک و چنگ بود که حوالهی هم میکردیم. بعدش با هم گلاویز شدیم و چنگ انداختیم توی سر و صورت هم و موهای همدیگر را کشیدیم، تا مامان و نجمه بیفتند وسط و از هم جدامان کنند کلی به هم لگد پراندیم و مشت حوالهی هم کردیم و به سر و صورت هم چنگول انداختیم و پنجول کشیدیم. گوشهای همدیگر را گاز میگرفتیم. به هم جفتک میپراندیم و اردنگی میزدیم. بالاخره درحالی که هر دو خونین و مالین شده بودیم و جیغ میزدیم، از هم جدامان کردند، من را نجمه کشید عقب، بهزاد را مامان. وقتی آبها از آسیاب افتاد و بردند سر و صورتمان را شستند و زخمهایمان را مرکورکرم مالیدند و تمیزمان کردند، خانوم بزرگ خیلی خونسرد گفت: نگفتم امسال سال نحسیه؟ گفتین نه، حالا تحویل بگیرین. این نشونهی سومش. خدا آخر و عاقبتمونو با نشونهی بعدیش به خیر کنه.
آن شب آقاجون وقتی از مسجد به خانه برگشت یک دبهی پر سمنو دستش بود. نمیدانم مامان چی بهش گفته بود راجع به بلوای پیش آمده سر سمنوی سفرهی هفتسین و او از کجا آن دبهی سمنو را تهیه کرده بود. مامان دبه را از آقاجون گرفت و خودش سمنو را بینمان منصفانه تقسیم کرد و هر کدام یک شکم سیر سمنو خوردیم و دعوای چند ساعت قبل را هم از یاد بردیم. اگرچه خوب شدن زخمهاش چند روزی طول کشید.
ولی برخلاف آن سه مورد پیش آمده، از قضا آن سال در مجموع سال خیلی خوبی برای من و خانوادهام بود و سالی بود پر خیر و برکت.
من در امتحانات نهایی کلاس ششم دبستان با معدل بیست شاگرد اول منطقه شدم. بهزاد هم در امتحانات ثلث سوم کلاس چهارم دبستان معدلش بیست و شاگرد اول کلاس شد. تابستان به عنوان جایزه یک هفته فرستادندمان اردوی منظریه. یک ماه هم با آقاجون و مامان رفتیم زیارت امام رضا، مشهد. مامان در اوایل زمستان دوقلو زایید، دو تا دختر خوشگل مامانی که اسمشان را گذاشتند نسرین و نسترن. پدرم توی کار اداریاش در وزارت دارایی ترقی کرد و شد معاون ادارهی کارگزینی و درآمدش خیلی بیشتر شد. خانوم بزرگ هم برنشیت مزمنش آن سال خیلی بهتر از سالهای قبل بود و کمتر از هر سال کهه زد و نفسش تنگ شد. البته خودش میگفت مال قدومهایست که از قائنات برایش سوغاتی آورده بودند، ولی من حدس میزدم که مال خوشیمنی آن سال بود.
بهترین اتفاقی هم که در تابستان آن سال برای من افتاد این بود که سرانجام بعد از متها آرزو و تلاش نافرجام موفق شدم لپ بهاره، دخترک کلاس دومی همسایه را که عاشق بیقرارش بودم و دلم برایش ضعف میرفت، ماچ کنم و به موهای بور دم اسبی روباندارش دست بکشم، البته با اجازهی خودش، و این خوشترین اتفاق آن سال پرشگون و خوشیمن برای من بود.
|