درخت عشق
1399/5/25


در چهار کیلومتری شمال خاور کوچصفهانِ رشت دهی‌ست خوش آب و هوا، با شالیزارهای سرسبز، به نام گیلوا. سر یک دوراهی نزدیک ده که یک راهش به ده و راه دیگرش به جنگل می‌رود، درخت تنومند بالابلندی‌ست دوشاخه که شاخه‌های ستبرش چنان به هم چسبیده‌اند که اگر از فاصله سه چهار متری به آن نگاه کنی متوجه دوشاخه بودنش نمی‌شوی. دو شاخه‌ی درخت تنگ هم‌دیگر را بغل گرفته و دور هم پیچیده و تا دوردست‌ها بالا رفته‌اند. درختی کهن‌سال به نام درخت عشق که بعضی از گیلوایی‌ها عمرش را بیشتر از هفت‌صد سال می‌دانستند و بعضی دیگر عمرش را به هزار سال می‌رساندند و می‌گفتند مال دوره‌ی مرداویج است. ولی در این باره که چرا نام درخت عشق رویش گذاشته شده هیچ کس چیز درستی نمی‌دانست و اگر هم بعضیها چیزهایی می‌گفتند از شاخ و برگ گفته‌های‌شان می‌شد فهمید که دارند خیالبافی می‌کنند و حرفهایشان پایه و اساس محکمی ندارد. تمام سال سر تا پای درخت عشق پر بود از گل‌برگ‌های ریزی به رنگ خورشید در آخرین لحظه‌های پیش از غروب، با عطری تند و سرمست کننده که در همسایگی‌اش حال خوشی به آدم دست می‌داد و سر احساس سنگینی و تن احساس رخوتی خوشایند می‌کرد. بعضیها هم تاب تحمل این عطر تند را نداشتند و از آن دچار سرگیجه یا سردرد می‌شدند. نمی‌دانم به چه دلیل درخت عشق برایم موجود عزیز دلبندی بود و دلبستگی مرموزی به آن داشتم. شاید به خاطر عطر افسونگرش، یا رنگ دل‌انگیز برگهایش، یا دو شاخه‌ی در هم تنیده‌ی تنگ به هم چسبیده‌اش. هر دو سه ماه یک‌بار که برای مأموریت اداری به رشت می‌رفتم، کنار دوراهی توقف می‌کردم، زیرانداز حصیری‌ام را از صندوق عقب ماشین درمی‌آوردم و مقابل درخت عشق، با دو سه متری فاصله، روی زمین پهن می‌کردم. بعد ساعتی روبه‌روی درخت می‌نشستم و غرق حالی خوش به آن خیره می‌شدم. خیلی دلم می‌خواست سرگذشت واقعی‌اش را بدانم ولی افسوس که کسی را نمی‌شناختم که سرگذشت واقعی این درخت را بداند و مرا از آن با خبر کند. تا این که چند روز پیش که در راه سفر به رشت راه کج کرده و به دیدار دوست قدیمی‌ام آمده بودم، وقتی رو به رویش نشسته و مثل همیشه بهت‌زده به او خیره شده و غرق سرمستی بودم، نمی‌دانم توی خواب بود یا بیداری که حس کردم کسی دارد به سویم می‌آید. سر برگرداندم. پیرمرد تکیده‌اندام سفیدمویی را دیدم که گیسهای سفید درازش تا کمرش می‌رسید و نصف بیشتر صورتش را ریش و سبیل پرپشت سفیدی پوشانده بود. پیرمرد قدی بلند و قامتی برافراشته داشت و شولایی شفق‌رنگ تمام اندامش را پوشانده بود. نرم گام برمی‌داشت و آرام به سویم می‌آمد. توی نگاهش برق همدلی می‌درخشید. وقتی به کنارم رسید با صدایی گرم و بم گفت:
- سلام، هم‌دل! با اجازه.
و بدون این‌که منتظر جوابم بشود کنارم نشست. هاج و واج نگاهش می‌کردم. پیرمرد با مهربانی گفت:
- دهشت نکن. غریبه نیستم. همانی‌ام که خیلی وقت است دنبالش می‌گردی.
بعد دستهایش را دراز کرد به طرفم و دستهایم را بین دستهای تکیده‌اش گرفت و محکم فشارشان داد. گیج و منگ نگاهش می‌کردم. به جا نمی‌آوردمش. کی بود این پیرمرد با آن لبخند مهربان و آن نگاه دوستانه‌ی پر از لطف و صفا؟ برای چی آمده بود به سراغ من؟ با من چه کار داشت؟ توی این فکروخیال‌ها بودم که پیرمرد گفت:
- انگار از دیدنم بدجوری جا خورده‌ای. انتظار دیدنم را نداشتی؟
زبانم بند آمده بود و هر چه زور می‌زدم چیزی بگویم نمی‌توانستم. پیرمرد با صدای دلنوازش ادامه داد:
- مگر نمی‌خواهی سرگذشت درخت عشق را بدانی؟ خوب، من آمده‌ام تا سرگذشت این درخت کهن‌سال را برایت بگویم. نمی‌خواهی بدانی؟
بعد بدون این‌که منتظر جواب من شود، گفت:
- ماجرای دهشتناکی‌ست. حیرت‌انگیز و باورنکردنی. پدربزرگ گیل‌دخت دشمن خونی پدربزرگ سهراب‌جان بود. پدر پدربزرگ گیل‌دخت را به اتهام واهی اسب‌دزدی، به فرمان سالارخان، بزرگ ارباب گیلوا، پدر پدربزرگ سهراب‌جان، دار زده بودند. همین سبب شده بود که کینه‌ی سالارخان بیفتد به دل شیردل گیلوایی، پدربزرگ گیل‌دخت. او هم از اول جوانی یاغی شد، زد به جنگل، سالها با سالارخان و بعد از مرگش، با ناصرخان، پسر بزرگش، جنگید؛ و عده‌ای از نوکرها و فراشها و مزدورهای جیره‌خورش را لت و پار کرد و کشت. آخرسر هم توی جنگ و گریزی چندروزه با مزدورهای ناصرخان، توی جنگلهای لشت نشا، زخمی شد، برای این‌که زنده به دست دشمن نیفتد با خنجر قلبش را درید. جنازه‌اش را آوردند کوچصفهان، بستند دم قاطر، توو کوی و برزن دوره گرداندند، هرجور توهینی هم که خواستند به تن پاره‌پاره‌ی آن بی‌جان کردند. بعد هم مثله‌اش کردند، تکه‌های لت‌وپارش را انداختند جلو سگهای درنده‌ی ناصرخان. از شیردل پسری به اسم شیرزاد یادگار ماند. شیرزاد هم خون پدرش توی رگهایش بود و درست مثل پدرش سرکش و گستاخ و نافرمان بود. او که فهمیده بود نمی‌تواند تک نفره با رستم‌خان، پسر ناصرخان، و مزدورهای جیره‌خورش بجنگد، راه و روش دیگری در پیش گرفت و سعی کرد پنهانی شالیکارها و چایکارهای زحمت‌کش گیلوا را بر ضد رستم‌خان متحد کند و دسته‌جمعی بر ضدش بشوراند. رستم‌خان هم که از نقشه‌ی او بو برده بود، برای خلاص شدن از دستش، به نوکرانش دستور داد که شبانه سر راهش کمین کنند و بریزند سرش، آن‌قدر با چوب و چماق بزنندش که جان سالم به در نبرد. شیرزاد تا سه روز بعد از آن ماجرا بی‌هوش زنده بود، بعد هم زخمهای کاری کارش را ساخت و جانش را گرفت. از شیرزاد سه تا دختر یادگار ماند. دختر بزرگش گیل‌دخت، وقتی شیرزاد مرد هفت هشت ساله بود. سهراب‌جان پسر بزرگ رستم‌خان هم در آن روزها چهارده پانزده ساله بود. سهراب‌جان با آن که خان‌زاده بود اخلاقش هیچ به خان‌زاده‌ها نمی‌رفت و آزادمنش و جوان‌مرد بود. او از همان سالهای جوانی قدغن کرده بود که کسی سهراب‌خان صدایش کند. برای همین، جز پدرش، همه صدایش می‌کردند سهراب‌جان. سهراب‌جان نه تنها مردم‌دار و مردم‌دوست بود بلکه خیلی هم باهوش‌وذکاوت بود. در همان نوجوانی جز گیلکی و فارسی، ترکی باکویی و روسی را هم مثل زبان مادری صحبت می‌کرد. اهل شعر و شاعری بود و آن‌قدر ذهنش تیز بود که تمام دیوان حافظ و بیشتر داستانهای شاهنامه را از بر بود. خط خوشی داشت. اهل نگارگری و چنگ‌نوازی هم بود. اما برجسته‌تر از تمام صفتهای نیکش حق‌جویی و مظلوم‌پناهی‌اش بود. به خاطر همین خصلتها هم از اول نوجوانی بارها، در حمایت و دفاع از رعیتهای بی‌پشت‌وپناه بی‌چاره و بر ضد زورگویی‌های پدرش به آنها، رودروی رستم‌خان ایستاد و با او درافتاد. کشمکش بین پدر و پسر روز به روز بیشتر و بیشتر می‌شد و یواش یواش کار داشت به جاهای باریک می‌کشید که جریان کشته‌شدن شیرزاد پیش آمد. سهراب‌جان دلبستگی خاصی به شیرزاد و دودمانش داشت. سرکشی و سرناترسی مردان این خاندان مجذوبش کرده بود. روحیه‌ی مقاومت و ایستادگی‌شان او را به سوی آنها می‌کشید. به همین خاطر قتل ناجوانمردانه‌ی شیرزاد به شدت تکانش داد و وقتی فهمید کار نوکران پدرش و به دستور او بوده از شدت ناراحتی خونش به جوش آمد و چند روز بعد از آن فاجعه، یک روز، بی‌ترس‌ و بدون‌واهمه، پیش چشم همه، رودرروی پدرش ایستاد و جلوی جمع، به قتل شیرزاد گیلوایی متهمش کرد. رستم‌خان که شوکه شده بود سهراب‌جان را جلوی جمع انداخت زیر شلاق، تا می‌خورد زد. وقتی خوب آتش غضبش فرو نشست و دست از زدن کشید، سهراب‌جان از جا بلند شد، مرد و مردانه مقابل پدرش ایستاد و تف آبداری توی صورتش انداخت. بعد هم استوارقامت و با متانت راهش را کشید و رفت معلوم نیست به کدام شهر و دیاری. در تمام سالهای بعد از مرگ شیرزاد، زن و دخترهایش زندگی خیلی سخت و فلاکتباری داشتند و با سیاه‌روزی دست و پنجه نرم می‌کردند. توی این سالهای بی‌کسی لیلا، مادر گیل‌دخت، هم برای دخترهای قدونیم‌قدش مادر بود هم پدر. شالیزار کوچکی داشتند که یک سوم محصولش، پس از پرداخت بهره‌ی مالکانه به ارباب، سهمشان می‌شد، و به زحمت سه چهار ماهی شکمشان را سیر می‌کرد. باقی سال معلوم نبود آن زن بی‌چاره‌ی آبرودار چه خاکی به سرش می‌ریخت و چه جوری شکم خودش و دخترهایش را سیر می‌کرد. در این سالهای سیاهبختی گیل‌دخت رشد می‌کرد و از آب و گل در می‌آمد و روز به روز هم ترگل‌ورگل‌تر و خوشگلتر و تودل‌بروتر می‌شد. توی چهارده‌سالگی صورتش ماه شب چهارده بود، رخشان و تابان و دل‌فروز. تازه پا گذاشته بود توی چهارده‌سالگی که یک روز رستم‌خان کنار چشمه‌ی آب او را دید و رگ شهوتش جنبید. فردایش لیلا را احضار کرد و به او دستور داد که گیل‌دخت را برای کلفتی بفرستد خدمتش. زن بی‌چاره می‌خواست زیر بار نرود ولی رستم‌خان تهدیدش کرد که اگر دستورش را اجرا نکند به نوکرهایش امر می‌کند که گیل‌دخت را بدزدند و کت‌بسته برایش بیاورند، بعد هم کلبه‌شان را آتش بزنند و او و بچه هایش را با خفت و خواری از گیلوا بیرون کنند. لیلا در برابر غول بی‌شاخ‌ودمی چون رستم‌خان چاره ای جز تسلیم و رضا نداشت. ناچار زیر بار رفت و قرار شد برای شب جمعه‌ی هفته‌ی بعد گیل‌دخت را آماده کند تا مباشر ارباب بیاید و تحویلش بگیرد. صبح روزی که قرار بود مباشر ارباب برای بردن گیل‌دخت بیاید، وقت خروس‌خوان، وقتی لیلا از خواب بیدار شد دید گیل‌دخت نیست. سراسیمه همه جا را گشت ولی هیچ اثری از او پیدا نکرد. گیل‌دخت سر به نیست شده بود.
 سپیده‌دم همان روز یکی از مردان گیلوایی، وقت رفتن سر شالیزار، پیرمرد سپیدمویی را با گیسهای دراز و ریش و سبیل سفید انبوه سر دو راهی کوچصفهان- گیلوا دید که کنار جاده، پیش اسب کهری ایستاده و بی آرام و قرار است. مرد گیلوایی کنجکاو شد بداند که این پیرمرد ناشناس کیست و کله‌ی سحر سر دو راهی منتظر چی یا کی ایستاده است. به همین خاطر پشت بوته‌ها پنهان شد و پیرمرد مشکوک را زیر نظر گرفت تا سر از کارش در بیاورد. ساعتی بعد دید پسرک باریک‌اندام ریزنقشی دوان‌دوان از سمت گیلوا آمد سراغ پیرمرد و تا به او رسید پرید توی بغلش، پیرمرد هم که دستهایش را برای در آغوش کشیدن او باز کرده بود، محکم بغلش کرد و چسبیده به او چند دور، دور خودش چرخید.
 همین‌طور که پیرمرد داشت دور خودش می‌چرخید ناگهان مزدورهای خنجر به دست رستم‌خان از هر طرف آن دو را که هنوز توی بغل هم بودند، محاصره کردند و راه پس و پیش را بر آنها بستند. پیرمرد می‌خواست به طرف اسبش بدود و ولی آنها پیشدستی کردند و اسب را هی کردند. اسب هم شیهه‌ای کشید و رم کرد به طرف جنگل. دقیقه‌ای نگذشت که رستم‌خان هم رسید و رودرروی پیرمرد قرار گرفت و با چشمهایی که از آنها آتش خشم و غضب شعله می‌کشید، زل زد به پیرمرد که هنوز پسرک را توی بغل داشت و با صدایی رعدآسا عربده زد:
- اون خائنو ول کن، نامرد، بذار بیادش پیش من. اون مال منه نه مال تو.
پیرمرد با صدایی رسا و برنا گفت:
- اون مال هیچکی نیست. اون مال خودشه. پیش تو هم نمی‌آد. ازت بیزاره.
رستم‌خان فریاد زد:
- اگه ولش نکنی می‌آم به زور ازت می‌گیرمش، جلو چشات بی‌سیرتش می‌کنم.
پیرمرد بی‌ترس گفت:
- باید از رو جنازه‌ی من رد بشی تا دستت به اون برسه.
رستم‌خان قاطعانه نعره کشید:
- رد می‌شم.
بعد دست کرد از چاک پیراهنش دشنه‌ای بیرون کشید و به سمت پیرمرد حمله‌ور شد. پیرمرد هم جلد و چابک پسرک را گذاشت زمین، پشت به او و رودرروی رستم‌خان، دشنه‌ای از شال کمرش بیرون کشید و آماده‌ی نبرد تن‌به‌تن شد. نوکرهای خنجر به دست رستم‌خان با دستهای فرو افتاده هاج و واج ایستاده بودند و با دهانهای گشاده از حیرت زدوخورد رستم‌خان و پیرمرد را تماشا می‌کردند. پسرک نوجوان هم همین طور. صدا از احدی در نمی‌آمد و تنها صدای چکاچاک دشنه‌ها بود و گرمپ‌گرمپ گامهای کوبنده‌ی آن دو که سکوت را می‌شکست. پیرمرد برخلاف سن‌وسال به ظاهر هفتادهشتادساله‌اش، چست و چالاک می‌جنگید و ضربه‌های دشنه‌ی رستم‌خان را با مهارت رد می‌کرد و در فرصتهای مناسب ضربه‌های جانانه‌ای به رستم‌خان می‌زد. ناگهان در یک دم پیرمرد با سرعت عمل غافلگیرکننده‌ای با لگد کوبید زیر مچ دست راست رستم‌خان. ضربه آن‌قدر شدید و ناگهانی بود که دشنه را از دست رستم‌خان کند و پرت کرد زمین. رستم‌خان از شدت درد نعره‌ی ناحقی کشید و دولا شد. در همین دم پیرمرد با چالاکی دست انداخت دور کمر رستمخان، او را از جا کند و برد هوا، بعد طاقباز پرتابش کرد روی زمین، و پیش از آن‌که رستم‌خان فرصت مقابله پیدا کند، مثل یوزپلنگ پرید روی رستم‌خان و نشست روی شکمش، با دست چپش گلوی رستم‌خان را گرفت و فشار داد، و در همان حال داشت دشنه‌اش را بالا می‌برد که فریاد زیر و دخترانه‌ی پسرک بلند شد:
- نکشش... نکشش... نکشش.
بعد هم دوید و از پشت پیرمرد را بغل کرد، محکم چسبید به او. با این حرکت تعادل پیرمرد به هم خورد و دست چپش که گلوی رستم‌خان را سفت و سخت چسبیده بود و داشت خفه‌اش می‌کرد، شل شد. رستم‌خان هم از فرصت به دست آمده استفاده کرد و با تمام وجودش نعره کشید:
- بکشیدش... بکشیدش، حروم‌زاده‌ها! معطل چی هستین؟
با نعره‌ی گوش‌خراش رستم‌خان نوکرهای خنجر به دست به خود آمدند و همگی یورش بردند به سمت پیرمرد و پسرک جوان. اول رستم‌خان را از زیر دست و پای آن دو بیرون کشیدند. بعد ریختند سر آن دو، و وحشیانه خنجرهای‌شان را توی تن پیرمرد و پسرک فرو کردند و آنها را پاره پاره کردند. بعد رستم‌خان که تازه از جا بلند شده بود، نفس‌نفس‌زنان، با صدایی که از فرط کینه و غضب می‌لرزید، فرمان آخر را داد:
- این نجاستا رو آتیش بزنین. زمینای منو از نجاست وجودشون پاک کنیم. معطل چی هستین؟ حروم‌زاده‌ها! بسوزونینشون. خاکسترشون کنین.
...
درست یک سال بعد از آن ماجرای دهشتناک، از کنار سنگی که زیرش لیلا، مادر گیل‌دخت، استخوانها و خاکسترهای به‌جا مانده از آن پیکرها را دفن کرده بود، و آن سنگ را چون نشانه توی زمین فرو کرده بود، گیاهی بالنده از زمین رویید که هی رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد تا سرانجام تبدیل به درختی شد با دو شاخه‌ی به هم چسبیده‌ی دور هم پیچ‌خورده‌ی تا آسمان بالا رفته. درختی برومند و همیشه شکوفا با گل‌برگ‌هایی به رنگ شفق: درخت عشق...

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا