- سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
نوروز صبح زود روز آخر اسفند لگن سمنویی را که شب قبل زنش پخته بود، گذاشته بود روی سرش و داشت توی کوچههای شهر میگشت و داد میزد: سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو.
قبل از اینکه از خانه بیرون بیاید، زنش گفته بود: وقتی برمیگردی یه شیشه شربت سینه و چندتا قرص واسه این طفلک زبونبسته بخر، بچه از بس دیشب سرفه کرد که جیگرش میخواست از گلوش بزنه بیرون. نه خودش خوابید نه گذاشت من بخوابم.
نوروز گفت: منم نخوابیدم.
زنش گفت: میدونم. پس یادت نره موقع برگشتن واسش یه شیشه شربت سینه بخری. قرصم بخر. بگو بچه مدام سرفه میکنه، سرفههاشم خشکه، سینهشم خس خس میکنه. خدا کنه ذاتالریه نکرده باشه. یه کمی هم واسش شلغم بخر، بپزم، بخوره، بلکه سینهش بپزه. من که با این پاهای ورم کرده نمیتونم از خونه برم بیرون.
نوروز گفت: چشم، خانوم جون! اگر پولی دستم اومد، واسش هم دوا میخرم هم شلغم....
زن گفت: سمنوها رو که بفروشی پول میاد دستت. پول خوبی هم میاد دستت، فقط مراقب باش ارزون نفروشی. ملاقهای صد تومن کمتر نده. موقع برگشتن یه کمی هم شیرینی بخر، شب عیدی دهنمونو شیرین کنیم.
نوروز گفت: اگه سمنوها فروش رفت، چشم.
زن گفت: ولی اول دواهای این طفلکی رو بگیر و شلغمو. اینا واجبترن.
نوروز باز گفت: باشه، اگه سمنوها فروش رفت.
زن با عصبانیت گفت: چرا فروش نره؟ هی میگه اگه سمنوها فروش رفت، اگه سمنوها فروش رفت. سمنوی من اونقدر خوشمزهست که هرکی بخوره انگشتاشم باهاش میخوره.
نوروز گفت: این که معلومه. ولی الان سمنوی مغازهها بیشتر مشتری داره. میریزن توو ظرفای یه بار مصرف، چار تا دونه خلال پسته و خلال بادومم میریزن روش، مردم فکر میکنن تحفهی نطنزه. دیگه کسی به سمنوی توی لگن من و امثال من نیگا نمیکنه.
زن گفت: چرا نیگا نمیکنن؟ خوبم نیگا میکنن. از خدا بخوان که یه همچی سمنویی گیرشون بیاد. تو اگه نفوس بد نزنی همهی این سمنوها رو میفروشی. به شرط اینکه مأیوس نباشی و دل به کار بدی. از جون و دل داد بزن. یه کمم حالت بده به صدات، یه کم آواز گرم چاشنی صدات کن تا توجه مردمو جلب کنی. اینطوری...
بعد زن با آوازی خوش، آهسته شروع به خواندن کرد: سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
و نوروز تمام روز را در کوچه پسکوچههای شهر گشته بود و با آواز خوش داد زده بود: سمنو آی سمنو.... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو.... مال پای هفسین سمنو...
باز حرفهای زنش بادش آمد: اگه از خودت خوب مایه بذاری، بتونی همهی این سمنوها رو بفروشی، پول خوبی گیرت میاد. ملاقهای صد تومن هم بفروشی حداقل چارپنج هزار تومن کاسب میشی. هزار تومن از نرگس خانم قرض کردم بابت گندم و آردش، پول اونو که پس بدم، سه چهار هزار تومنی واسمون میمونه، واسه خرج دوهفتهی عیدمون کفایت میکنه.
و حالا که روز از نیمه گذشته بود و ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود، با اینکه تمام مدت توی کوچهها و پسکوچهها گشته و داد زده بود "سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو" و هنوز هم ناهار نخورده و خسته و گرسنه و تشنه بود و داشت از پا درمیآمد، هنوز ثلثی از سمنوها را هم نفروخته بود. هیچکس هم حاضر نشده بود بابت یک ملاقه سمنو به او صد تومن بدهد، و هیچکس بیشتر از پنجاه تومن نداده بود. باز حرفهای زنش یادش آمد و باز با تمام وجودش خواند: سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
چه خیری از زندگیاش دیده بود؟ هیچ. همهاش بدبختی و فلاکت و مصیبت و تلخکامی. چه زندگی خوبی داشتند توی ولایت! چه بچگی خوب و پر و پیمانی داشت آنجا! باغچهی باصفا، پر از گل و سبزه، پر از درختهای میوه، پر از طراوت و شادابی، نزدیک عید که میشد همهی درختها شکوفه میکردند، درختهای سیب و گوجه و هلو و آلبالو و گیلاس پر میشدند از شکوفههای سفید و صورتی. درخت ارغوان پر میشد از گلهای ارغوانی. عطر شببوها باغچه را پر میکرد، بهطوری که آدم را سرمست و روحش را تازه میکرد. دل آدم از بوییدن آن عطر خوش حالیبهحالی میشد. پدرش، بابافیروز، چه با ذوق و سلیقه آن باغچه را درست کرده بود! بابافیروز عاشق آن باغچه بود و عاشق زنش، محبوبه جان، و عاشق او که تنها بچهی زنده مانده از چهار طفلی بود که محبوبه جانش زاییده بود. محبوبه جان دخترعموی بابافیروز بود و شاید به خاطر همین رابطهی خونی سه تا از بچههایش یا سر زا رفته بودند یا ناقص به دنیا آمده و بعد از چند ماه فوت کرده بودند، و فقط او سالم به دنیا آمده و زنده مانده بود.
- سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
پس چرا هیچکس ازش سمنو نمیخرید؟ چرا کسی توجهی به خواندنش و به لگن سمنوی روی سرش نمیکرد؟ چرا کسی صدایش نمیکرد تا ازش سمنو بخواهد یا حداقل قیمتش را بپرسد؟ همه با عجله و بیاعتنا از کنارش رد میشدند. هرکی سرش توی کار خودش بود، یا دنبال خرید بود یا با دستهای پر داشت با عجله میرفت تا خودش را زودتر به مقصد برساند.
وقتی از جلوی مغازههایی که جلوشان وسایل هفتسین و سبزه و ماهی قرمز و گلدانهای گل سنبل و ظرفهای یک بار مصرف سمنو گذاشته بودند، رد میشد، سعی میکرد بیصدا و تند رد شود و زودتر از نگاههای خصمانهی رقبایش که بدجوری نگاهش میکردند و نگاه تند و تیزشان مثل کارد توی چشمهایش فرو میرفتند، فرار کند. ولی جاهای دیگر صدایش را میانداخت توی گلویش و با آوازی خوش که از زنش یاد گرفته بود، و تحریر مختصری که به صدایش میداد، میخواند: سمنو آی سمنو ... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو ... مال پای هفسین سمنو...
راستی چرا بهمن خان با پدرش آن کار را کرد؟ یعنی چشم طمع به باغچهشان دوخته بود؟ باغچه را از چنگ پدرش درآورد. بعد به او تهمت دزدی زد، و مجبورش کرد که از ولایت آواره شود، یعنی از ولایت بیرونش کردند. آن هم با خفت و خواری. و ازش در ژاندارمری تعهد گرفتند که دیگر حق ندارد برگردد ولایت. برای چی؟ مگر پدرش چه هیزم تری به بهمن خان فروخته بود؟ بابافیروزی که آزارش به مورچه هم نمیرسید. آنقدر خوشقلب و مهربان بود که زبانزد همولایتیها بود. بابافیروزی که فقط دلش میخواست همه خوش باشند و بخندند و کیف کنند. خودش هم تا آنجا که از دستش برمیآمد اسباب خوشی بقیه را فراهم میکرد. روا بود آنطور او را از سر خانه و زندگیاش آلاخون والاخون کردند و از زادگاهش راندند، به خاطر چی؟ به خاطر یک باغچهی نقلی؟
- سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
توی ولایت زندگی چقدر خوب بود! بچگیها، وقتی دم عید میشد چه لطف و صفایی داشت! حوضشان پر از ماهی قرمز بود. درخت ارغوان باغچه پر از گلهای ریز میشد که مثل حریر نرم و نوازنده بودند. همه از ته دل خوشحال بودند. همه از ته دل میخندیدند و شاد بودند. چقدر همه چیز باصفا بود! ولی از وقتی مجبور شدند بیایند تهران، دیگر هیچ عیدی صفای ولایت را نداشت، دیگر هیچ عید باصفایی به یاد نداشت. همهاش بدبختی، همهاش فلاکت، همهاش مصیبت. همین جا، بعد از چند سال کارگری و حمالی و فعلگی و طوافی پول و پلهای پس انداز کرد و با دختری که گلویش پیشش گیر کرده بود و مستأجر همان خانهای بود که آنها هم مستأجرش بودند، ازدواج کرد و در همان خانه یک اتاق برای خودشان اجاره کرد. در همان اتاق زنش سه تا دختر برایش زایید که دوتای اول خیلی زود مردند. اولی در شش ماهگی دیفتری گرفت و مرد و دومی تنگی نفس داشت و قبل از دوسالگی یک شب نفسش بند آمد و مرد. فقط دختر سومشان که اسمش را بنفشه گذاشته بودند، زنده مانده و به پنج سالگی رسیده بود. او هم چند روزی بود که مریض بود و سرفههای خشک ناحقی میکرد و او و زنش ترس برشان داشته بود که نکند آن طفلکی هم سرنوشت دو خواهر قبلیاش را پیدا کند.
وای که چه زندگی فلاکتباری! چرا اینقدر بدبخت بودند؟ تقصیر خودشان بود که اینطور گلیم بختشان سیاه بافته شده بود؟ یا تقدیرشان سیاهبختی و فلاکت بود؟ کی میدانست؟ عجالتن که سیاهبختی از هر طرف به آنها هجوم آورده و محاصرهشان کرده و داشت از هر طرف میچلاندشان و رسشان را میکشید. بیکاری چند ماههی پاییز و زمستان، پادرد و ورم شدید پاهای زنش که مثل دو تا متکا شده بودند و زمینگیرش کرده بودند، طوریکه نمیتوانست از خانه بیرون برود و کاری بکند- هر کاری، از تمیزکاری تا زمینشویی و خانهتکانی- عقب افتادن چند ماههی اجارهی اتاقشان، بالا آوردن قرض به کاسبهای محل، از نانوا تا سبزیفروش و بقال، تمام شدن مهلت پرداخت قرضها و نداشتن آه در بساط، همگی اینها از هر طرف محاصرهاش کرده بودند و داشتند دمار از روزگارش درمیآوردند.
ولی فعلن نمیبایست بد به دلش راه بدهد و به این فکروخیالها اجازه دهد که مأیوس و دلسردش کنند. میبایست تمام تلاشش را میکرد تا تمام این سمنوها را میفروخت و آخر شب با دست پر برمیگشت خانه، هم دواهای دخترکش را میگرفت هم برایش شلغم میخرید، هم برای زنش شیرینی میخرید و هم پولی ته جیبش میماند تا به زنش بدهد برای خرجی دو هفته تعطیل عید و دلش را شاد و خیالش را راحت کند. برای همین تمام نیرویش را جمع کرد توی حنجرهاش و با آهنگی خوش و پرسوز خواند: سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
و با قدمهای محکمتر و مطمئنتر در کوچههای دراز پیچ در پیچ پیش رفت. ولی از بخت بدش هرچی زور میزد تا دیگران را متوجه خودش و خواندنش و لگن سمنوی روی سرش کند و بتواند مقداری از سمنویش را بفروشد، بیفایده بود. همه سرشان توی کار خودشان بود و باعجله و بیاعتنا از کنارش رد میشدند و میرفتند پی کارشان و هیچکس حاضر نمیشد حتا نگاهی به او و لگن سمنویی روی سرش بیندازد. با اینهمه باز هم نمیبایست مأیوس میشد و نمیتوانست هم بشود.
نزدیک عصر بود و سه چهار ساعت بیشتر به تحویل سال نو نمانده بود. یواش یواش خیابانها و کوچهها داشتند خلوت میشدند و همهی عابران داشتند با عجله خودشان را به خانههایشان میرساندند تا لحظهی تحویل سال نو را کنار خانوادههایشان باشند. افسوس که او نمیتوانست موقع تحویل سال نو کنار زن و دخترش باشد چون تصمیم داشت تا تمام سمنوها را نفروخته به خانه برنگردد. برای همین درحالیکه از گرسنگی معدهاش تیر میکشید و از خستگی نای راه رفتن نداشت، همچنان به راه رفتن و خواندن ادامه داد و به پیش رفت: سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... خانوم جون! آقاجون! عزیزجون! سمنو بخر، سمنو بخر. سمنوی خونگی فرد اعلا، دستپخت عیال عزیزمه. سمنوی خالص و سالم، با جوونهی گندم، بدون یه ذره شیکر، شیرینیش مال شیرهی گندمشه نه مال شیکر، سمنوی مطمئن، نه مث سمنوهای بیرون تقلبی، با آرد و شیکر... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
یکدفعه حس کرد که دارد از پا درمیآید. دیگر نا نداشت که جلوتر برود. چشمهایش سیاهی میرفت. سرش گیج میرفت. گلویش بدجوری خشک شده بود. ضعف مفرط منقلبش کرده بود. لگن سمنو روی سرش سنگینی میکرد. چارهای نداشت جز اینکه چند دقیقهای روی سکوی جلوی خانهای که نزدیکش بود و چند تا پله داشت، بنشیند و نفس تازه کند. لگن سمنو را از روی سرش برداشت و گذاشت روی پلهی پایین و خودش هم کنارش نشست.
الان زنش داشت چکار میکرد؟ دخترک مریضش در چه حالی بود؟ حالش بهتر شده بود؟ یا همانطور داشت سرفه میکرد و از شدت سرفه صورتش سیاه میشد؟ حتمن زنش الان بیصبرانه چشم به راهش نشسته بود تا هرچه زودتر از راه برسد و دواهای دخترش را برساند. حتمن همانجور با پاهای باد کردهی مثل دوتا متکا از درد مینالید. در همهی خانهها الان سفرهی هفتسین پهن بود و اهل خانه دور هم نشسته بودند و گل میگفتند و گل میشنفتند، اما در خانهی آنها نه خبری از سفرهی هفتسین بود و نه اثری از گل گفتن و گل شنفتن، تنها صدای سرفهی خشک و دلخراش دخترک بود و چشمهای نگران زنش. دخترک توی رختخوابش، گوشهی اتاق، خوابیده بود و یا سرفه میکرد یا سینهاش خسخس میکرد. زنش هم کنارش کز کرده بود و ناله میکرد و چشمش به در بود. اتاق خانه سرد بود، بدون نشانی از گرمای شادی و امید، بدون سفرهی هفت سین...
لعنت به بهمن خان. مقصر اصلی تمام بدبختیهای زندگی او و پدرش، بهمن خان بود. هر بلایی سر آنها آمد زیر سر او بود. پدرش را که از زمینش بیرون کرد و باغچهاش را غصب کرد، بعد از ولایتشان بیرونش کرد، تبعیدش کرد به دوردستها، قبل از خارج شدن از ولایت هم به مزدورانش دستور داد، بریزند سر بابافیروز و به قصد کشت کتکش بزنند، بعد هم پیکر نیمهجانش را بیندازند توی گودالی، کنار جاده، بیرون ولایت، اگر زنش به دادش نرسیده و پیکر مجروح نیمهجانش را از گودال بیرون نکشیده و نجاتش نداده بود، همانجا میمرد و جسدش طعمهی کلاغها و کرکسها میشد.
همانطور نشسته روی پله، خواند: سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
سگ ولگردی داشت به سمتش میآمد. با دیدن سگ یاد ماجرای نحسی افتاد که چند سال پبش، شب عید، سر همین سمنو فروختن برایش اتفاق افتاده بود. درست مثل همین حالا از فرط خستگی نشسته بود روی پلهی دم در خانهای و لگن سمنویش را هم گذاشته بود کنارش که سگ ولگردی که داشت از کوچه میگذشت، با دیدن او و لگن سمنویش، آمده بود به طرفش و نزدیک لگن سمنو ایستاده بود. معلوم بود که درست مثل او از گرسنگی هار و هروت است و بوی سمنو توجهش را جلب کرده و به سمت او و لگن سمنویش کشانده. تکانی به دستها و بدنش داد و به سگ گفت: چخه... چخه...
سگ با حرکت ناگهانی و صدای او ترسیده و چند قدمی عقب رفته بود و کمی عقبتر روی دو پا نشسته و درحالیکه تند تند دم تکان میداد، به زوزه کشیدن ملتمسانه پرداخته بود. حس کرد که سگ هم مثل او خسته و گرسنه و از شدت خستگی و گرسنگی از نفس افتاده است و نیاز به غذا و محبت دارد. با لحنی دلجویانه، با ملایمت گفت: آخه این سمنو که به درد تو نمیخوره، سگ زبون نفهم! تو سمنو میخوای چیکار؟ شاید چون شب عیده تو هم هوس سمنو کردهای... آره؟
سگ چشم دوخته بود توی چشم او و زبان درازش از دهانش بیرون آمده و مدام بیرون و توو میرفت و دمش را تندتند تکان میداد.
نوروز با مهربانی گفت: پس سمنو میخوای؟ صبر کن، ببینم.
بعدش از جا بلند شد. پارچهی نازکی را که زنش روی لگن سمنو کشیده بود تا گرد و خاک تویش نرود، برداشت و با ملاقهاش سمنو را هم زد. بعدش ربع ملاقه از آن را برداشت و توی مشتش ریخت و نشست لب جوی آب و سگ را صدا زد: بیا زبونبسته! بیا، بخور.
سگ تیز و فرز آمد کنار نوروز ایستاد و سرش را روی کف دست او خم کرد و با سرعت شروع کرد به لیس زدن سمنوها و تیز و فرز همهی سمنوها را از روی دست او لیسید و حتا کف دستش را هم کاملن لیسید. بعدش سر بلند کرد و به نوروز نگاه کرد. نگاهش به نوروز میگفت که هنوز سیر نشده و باز هم سمنو میخواهد.
نوروز گفت: بازم میخوای؟ زبون بسته! آره؟ عجب گشنه بودی؟ سر یه چشم به هم زدن ربع ملاقه سمنو رو خوردی. نوش جونت.
و رفت و دوباره ربع ملاقهای سمنو آورد لب جوی آب و سمنو را ریخت توی مشتش و دوباره نشست لب جوی. و سگ دوباره با حرص و ولع سرگرم لیس زدن کف دست او شد و تمام سمنو را در عرض چند ثانیه بلعید. میخواست ملاقه را هم بلیسد که نوروز هولکی ملاقه را پس کشید و گفت: نه. این نه... بازم میخوای؟
نگاه سگ میگفت که باز هم میخواهد و او باز هم رفت و ربع ملاقهای دیگر سمنو برداشت و آورد و ریخت توی مشتش. سگ سرگرم لیس زدن کف دستش شد و هنوز کارش را تمام نکرده بود که سه تا جوان گردنکفت ریشو از راه رسیدند و کمی نوروز و سگ را نگاه کردند. بعد یکیشان که گردنش کلفتتر و درشتهیکلتر از دو تای دیگر بود، با لحنی تحکم آمیز پرسید: چیکار داری میکنی؟ مرتیکه!
نوروز با ترس و لرز گفت: هیچی، آقاجون! دارم به این زبونبسته یه کم سمنو میدم.
جوانک ریشو داد زد: مگه نمیدونی سگ نجسه؟ اووقت تو دستتو دراز میکنی جلوش که لیسش بزنه؟ خجالت نمیکشی؟ مرتیکه!
نوروز گفت: گشنهست، آقاجون! چطور دلم میاد گشنه بذارمش؟
جوان ریشوی دوم که کمسنتر از اولی بود، گفت: سمنوها رو از کجا آوردی؟
نوروز لگن سمنو را نشانش داد و گفت: زنم پخته. آوردم بفروشمش. اونم لگنش.
جوان با حالتی تهاجمی جلوتر آمد و گفت: سمنوی سگ خوردهتو میفروشی به مردم؟ همهرو نجس میکنی؟ تو خجالت نمیکشی؟ مرتیکهی الدنگ! شرم و حیا حالیت نیست؟ حروم و حلال سرت نمیشه؟ از حدا نمیترسی؟
نوروز که از توهین جوانک جا خورده بود، از جا بلند شد و به جوانک ریشو گفت: حرف دهنتو بفهم، جوون! چرا توهین میکنی؟
جوانک ریشوی سوم که سالدارتر از دوتای دیگر بود، وارد بحث شد و گفت: بدتر از اینم میکنیم. پدرتو درمیاریم. این سمنوها همش نجسه. بریزینش توو جوب.
دو تا جوانک ریشوی دیگر هجوم بردند طرف لگن سمنو و آن را با لگد از بالای پلهها پرت کردند روی اسفالت کوچه. لگن چرخی خورد و افتاد پایین. با دو تا لگد دیگر، لگن سرنگون شد توی جوی آب و تمام سمنوهایش ریخت توی آب روانش. نوروز از جا پرید: این چه غلطی بود کردی؟ بیانصاف! بایست تاوونشو بدی.
جوان ریشوی سوم گفت: حالا تاوونی نشونت بدم که حظ کنی.
دیگری گفت: حالشو حسابی جا بیارین. بهش رحم نکنین.
سومی گفت: بزنین، لت و پارش کنین.
و تا نوروز بخواهد به خودش بیاید و خودش را جمع و جور کند، دوتا از جوانها با زنجیر و پنجه بوکس ریختند سرش و گرفتندش زیر ضربات سلاحهای سردشان. نوروز تعادلش را زیر ضربات پنجه بوکس و زنجیر از دست داد و افتاد روی زمین، کنار جو. سگ به طرفداری از نوروز پارس کنان به جوانها حمله کرد و پاچهی یکی از آنها را که میخواست با لگد بزندش، گرفت. جوان دوم از زیر کتش کلت درآورد و با چکاندن ماشه و شلیک گلولهای به سر سگ، نقش زمینش کرد. سگ زوزهای کشید و خون از سرش فواره زد و بعدش در حالی که هنوز زوزه میکشید و زوزهاش با ناله ترکیب شده بود، افتاد توی جوی آب و خونش آب جوی را قرمز کرد. بعد هم خاموش شد. بعدش را نوروز نفهمید چه شد چون از هوش رفت...
وقتی به هوش آمد و توانست تکانی به خودش بدهد تا بفهمد زنده است، حس کرد که تمام بدنش کوفته است. انگار انداخته بودندش توی هاون و کوبیده بودندش. وقتی توانست بلند شود و روی پاهایش بایستد، نگاهی به خودش انداخت. تمام لباسهایش پارهپاره و خونین و دستها و پاهایش زخمی بود. با معاینهی دقیقتر متوجه شد که ساعت مچیاش را از دستش باز کرده و بردهاند. دست توی جیبهایش کرد. تمام پولی را هم که از فروش سمنو عایدش شده بود، درآورده و برده بودند. وقتی جسد بیجان و زخمی سگ بدبخت را در جوی آب دید، دولا شد و پیکر بیجانش را بغل کرد و زار زار گریه کرد...
تمام خاطرات هولناک آن روز لعنتی مثل کابوسی هولناک از مقابل چشمهایش گذشت. انگار همین دیروز بود. چقدر زمان زود میگذرد! چند سال از آن روز نحس گذشته بود، چند سالی که به نظرش کمتر از چند ماه میآمد و در طول آن سالها جز بدبختی و نکبت چیزی نصیبش نشده بود...
از جا بلند شد. افکار بد و خاطرات تلخ را از ذهنش بیرون راند. لگن سمنویش را برداشت و میخواست بگذارد روی سرش و راه بیفتد که صدای دایره زنگی و آواز حاجی فیروزی توجهش را جلب کرد. حاجی فیروز دایره زنگی میزد و میرقصید و میخواند و به طرف او میآمد: ارباب خودم سلام علیکم، ارباب خودم سر تو بالا کن، ارباب خودم منو نگاه کن، ارباب خودم اخماتو وا کن، ارباب خودم غم رو رها کن، ارباب خودم فصل بهاره، شادی و خوشی واست میاره، در را روی غم چرا نمیبندی؟ ارباب خودم چرا نمیخندی؟
با شنیدن اشعار حاجی فیروز با خودش فکر کرد که چه چیز شادکنندهای و چه چیزی که مایهی دلخوشی باشد، در زندگیاش وجود دارد که او را بخنداند؟ هرچی فکر کرد شاید چیز خندهداری به خاطر بیاورد، چیزی به خاطرش نیامد. البته در دورهی کودکی چرا، در دورهی کودکیاش همه چیز مایهی شادی و اسباب خندهاش میشد، ولی از آن روزها خیلی گذشته و دورهی شادی و شیرینکامی تمام شده بود و حالا دیگر دوران تلخکامی و سختی و بدبختی بود، و این دوره سرچشمههای شادی و خوشی و خنده را در وجود او و زنش خشکانده بود.
یاد پدرش افتاد. چقدر پدرش حاجی فیروزها را دوست داشت! هر سال که دو سه شب مانده به عید به ولایتشان میآمدند، آنها را به خانهشان دعوت میکرد و بهشان صبحانه و ناهار و شام میداد و برای خوابیدن شب به آنها جا میداد و موقع ترک ولایت هم میوه و شیرینی مفصل و هم انعام خوبی به آنها میداد و خوشحال و ممنونشان میکرد. آنها هم هرچه شیرینکاری بلد بودند، برای او و اهل محل رو میکردند و دلشان را شاد میکردند. آخر سر هم با دستهای پر و پیمان روانهی ولایت دیگر میشدند.
حاجی فیروز که انگار توی عالم خودش بود، بیاعتنا از کنارش گذشت و رفت. او هم لگن سمنویش را برداشت و گذاشت روی سرش و در خلاف جهت مسیر حرکت حاجی فیروز به راه افتاد، به امید فروش بقیهی سمنوها: سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
دیگر سه چهار ساعتی به تحویل سال نو نمانده بود ولی او هنوز نصفی از سمنویش را هم نفروخته بود. حالا با این لگن نیمه پر چطوری میتوانست به خانه برگردد؟ چطوری رویش میشد توی چشمهای زنش نگاه کند و بگوید که نتوانسته سمنو را بفروشد؟ نه. تا سمنو را تمام و کمال نمیفروخت، نمیبایست به خانه برگردد. اما حالا دیگر کی ازش سمنو میخرید؟ مانده بود بلاتکلیف که چکار کند، کجا برود و چطوری سمنویش را بفروشد. بیهدف به راهش ادامه داد تا ببیند چه پیش میآید. خسته و گرسنه و بیرمق پیش رفت و با صدایی ضعیف و لرزان خواند: سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
کاش آن آقایی که دم در خانه ایستاده و داشت کلید توی قفل در میانداخت، یک ملاقه سمنو ازش میخرید. تصمیم گرفت جلو برود و رو بیندازد و شانسش را امتحان کند. قصد داشت به مرد التماس کند تا بلکه دلش به رحم بیاید و ملاقهای سمنو ازش بخرد. با این تصمیم قدمهایش را محکم کرد و مصمم جلو رفت. اما مرد پیش از آنکه او چیزی بگوید، با دیدنش که داشت میخواند "سمنو آی سمنو"، گفت: عموجان! چیزی از سمنوت مونده؟
نوروز که انگار خدا دنیا را به او داده بود، ذوقزده گفت: بله که مونده... نصف بیشترش مونده.
مرد با تعجب گفت: عجب! حتمن دیر شروع کردی به کاسبی که نصف بیشترش مونده.
نوروز گفت: ای، آقا! از صبح زود دارم کوچه به کوچه میگردم و داد میزنم سمنو آی سمنو، مال پای هفسین سمنو.
مرد گفت: پس چرا تموم نشده؟
نوروز گفت: ای آقا! دیگه کی از ما سمنو میخره؟ مردم از مغازهها توو ظرفای یه بار مصرف سمنوی خوشظاهر میخرن، مزهشم خیلی واسشون مهم نیست، مهم ظاهر خوش رنگشه، دیگه کسی سمنوی ما بدبخت بیچارهها رو نمیخره.
مرد گفت: ولی من میخوام همهی سمنوتو یه جا با لگنش بخرم. فروشندهای؟
نوروز که شوکه شده بود، بهتزده گفت: همهشو؟
بعد با ناباوری ادامه داد: آقاجون! سر به سرم نذار که حوصلهی شوخی ندارم. اونقدر خستهم که نای حرف زدن ندارم.
مرد گفت: نه. دارم جدی میگم. شوخی هم نمیکنم. میخرم با لگنش. میفروشی؟
نوروز از خدا خواسته گفت: چرا نمیفروشم. بیا. مال شما.
و لگن سمنو را جلوی پاهای مرد روی زمین گذاشت.
مرد گفت: صبر کن. الان برمیگردم.
بعدش لگن سمنو را برداشت و با خودش برد داخل حیاط. بعد از چند دقیقه برگشت. نوروز دید که در دستش یک دسته اسکناس صدتومنی نوی تا نخورده بود. مرد اسکناسها را گذاشت توی دست نوروز و گفت: کافیه؟
نوروز که باورش نمیشد آنچه دارد میبیند در بیداری است، چشمهایش را مالید و بعد یواشکی نیشگونی از خودش گرفت و چون دردش آمد، مطمئن شد که خواب نمیبیند. بعد ذوقزده و درحالیکه از خوشحالی بال درآورده بود و داشت در آسمانها سیر میکرد، گفت: معلومه که کافیه، قربان! از سرمم زیاده. مخلصتم، نوکرتم. تموم عمر دعاگوتم. ایشاللا همونطور که دل منو شاد کردی، همیشه دلت شاد و خونهت آباد باشه.
مرد گفت: شمام همین طور. حالا بفرما داخل، یه کمی خستگی در کن. ناهارم که حتمن نخوردی.
نوروز گفت: نه، قربان! ولی زحمت نمیدم.
مرد گفت: چه زحمتی؟ حتمن حسابی گشنه و تشنه و خستهای. بفرما توو یه کمی خستگی در کن. یه لیوان آب بخور. یه کمی غذا بخور، بعدش به سلامت، برو سر خونه زندگیت، پیش خونوادهت، که الان حتمن چشم به راهتند.
نوروز گفت: بله، قربان! همینطوره که میفرمایین. خیلی بزرگوارین، به خدا... خدا از بزرگی کمتون نکنه.
مرد گفت: حالا بیا توو.
و نوروز پشت سر مرد داخل حیاط بزرگ و سرسبز و پر از گل و گیاه شد. مرد گفت: دستشویی اونجاست.
و گوشهی حیاط را به نوروز نشان داد: برو، خودتو سبک کن. دستصورتتو بشور. بعدش بیا، بشین تا برات ناهار بیارم.
نوروز باز مرد را دعا کرد و رفت سمت دستویی... وقتی برگشت مرد را دید که با یک سینی غذا منتظرش است. گوشهی حیاط، کنار باغچه، یکدست میز و صندلی حصیری بود. مرد سینی را روی میز گذاشت و به نوروز گفت: بفرما. رودربایستی نکن. همهاش مال شماست. اون قابلمه هم مال خونوادهت. با خیال راحت نوش جون کن. خب دیگه من برم تا با خیال راحت غذاتو بخوری.
بشقاب چینی سفید پر بود از سبزیپلو با ماهی و کوکو سبزی. یک کاسهی چینی هم پر از بورانی اسفناج بود و یک پیشدستی پر از سبزی خوردن و یک تنگ دوغ و یک لیوان و یک قاشق و یک چنگال و یک عدد نمکدان. نوروز قبل از خوردن غذایش در قابلمه را باز کرد. قابلمه هم پر از سبزیپلو بود با چند قاچ ماهی و کوکوسبزی. عطری که از غذای قابلمه به دماغ نوروز خورد او را سرمست و حالیبهحالی کرد. نوروز خوشحال و دلشاد، درحالیکه از خوشحالی در پوستش نمیگنجید، در قابلمه را گذاشت و از فکر اینکه زنش و دخترش از آن غذا میخوردند و سیر میشوند، غرق هیجان شد، چون بدون اینکه آنها از آن غذا بخورند، ناهار از گلویش پایین نمیرفت. بعد هم ناهارش را تا آخر خورد، همینطور بورانی و سبزی خوردن و دوغش را، و وقتی غذاش تمام شد و خستگیش درآمد، از جا بلند شد. با بلند شدنش مرد را دید که دارد از پلهها پایین میآید و در دستش یک ساک پارچهای است. مرد ساک را نشان نوروز داد و گفت: اینم ساک، واسهی قابلمهی غذات.
نوروز پرسید: قابلمهش چی؟
مرد گفت: اونم عیدیت.
و خندید. نوروز دولا شد تا دست مرد را ببوسد، مرد دستش را پس کشید و دولا شد و پیشانی نوروز را بوسید. بعد قابلمهی غذا را گذاشت توی ساک و آن را داد دست نوروز و نوروز را روانه کرد. نوروز هم بعد از کلی تشکر و دعا، ساک به دست راهی شد و از حیاط خانهی مرد آمد. مرد هم او را تا دم در مشایعت کرد و بعد از خارج شدن نوروز از خانه، گفت: در پناه حق.
نوروز هم گفت: حق یارتون، حق نگهدارتون.
و چند بار دولا و راست شد، بعدش راه افتاد سمت خیابان.
سر کوچه، نوروز دستهی اسکناسهای صدتومنی نو را از جیب کتش درآورد و نگاهی از سر شوق و ذوق به آن انداخت، بعدش اسکناسها را گذاشت توی ساک، بغل قابلمه، و با جانی تازه راه افتاد سمت خانه.
کمی بعد، وقتی نوروز میخواست از عرض خیابان رد شود، یک موتوری که یکی هم ترک موتورش نشسته بود و داشت با سرعت کم به سمتش میآمد، وقتی به او رسید یکدفعه به سمتش پیچید. بعدش مردی که ترک موتور نشسته بود ساک را از دستش قاپید. آن هم که موتور را میراند، با کف دستش چنان محکم کوبید به سینهی نوروز که تعادلش را از دست داد و پرت شد زمین. موتوری هم برگشت و وقتی دید شریکش ساک را از دست نوروز درآورده، با عجله گاز داد و با سرعت از صحنه دور شد...
ساعتی بعد نوروز که حالش دست خودش نبود، زخمی و نیمهجان در خیابانهای شهر راه میرفت و داد میزد: سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو... سمنو آی سمنو... مال پای هفسین سمنو...
|