وقتی آخرين نفس را كشيد و آخرين چانه را انداخت،درحالیکه همچنان از جای بالهای چیدهشدهاش دود غلیظی بلند میشد، باز سرم را بردم در گوشش و برای واپسین بار درگوشی ازش پرسيدم:
- بالاخره خاكت كنيم يا نه؟
در همانحالكه ديگر جان در بدن نداشت، با بالا انداختن ابرو برای آخرين بار تاكيد كرد:
- نه.
اما ما به حرفش توجهی نكرديم و طبق آداب و رسوم مرسوم خودمان خواستيم روی شانههای خسته و ناسورمان جنازهاش را تشييع كنيم تا ماشين نعشكش. بعد سواره حملش كنيم تا قبرستان، و آنجا پس از شستوشوی لازم و به جا آوردن سنتهای متداول سرازيرش كنيم ميان يكی از بیشمار گور مردارخواری كه برای مردههايی چون او دهان گشوده بودند، و با دهان باز، چشم انتظار بلعيدن طعمهی خود، لحظهها را بیصبرانه میشمردند.
وقتی دولا شديم تا جنازه را از روی زمين بلند كنيم، با نهايت حيرت متوجه شديم كه جسد مرد بالدار چنان سنگين و سخت شده كه به هيچ ترتيبی نمیشود از روی زمين بلندش كرد. سنگينتر شده بود از هفتاد تن فولاد سخت. بيست نفر مرد گردنكلفت خر زور از هر طرف بر او هجوم آوردند تا از جا بلندش كنند اما نتوانستند حتا ذرهای هم از زمين بالايش بياورند. در همين فاصله كه ما عرقريزان و نفسنفسزنان در تكاپو بوديم تا جنازهی مرد بالدار را از جا بلند كنيم، جنازه شروع كرد به باد كردن و برآماسیدن و حجيم شدن. چنان سريع در حال ورم كردن بود كه ترسيديم مبادا تمام فضای اتاق کوچک را پر كند و برای بيرون آوردنش مجبور شويم ديوارها را خراب كنيم. ناچار قبل از اين كه كار از كار بگذرد و جسد از در رد نشود، از بلند كردنش منصرف شديم و به اين رضايت داديم كه كشان كشان به محوطهی بازی كه پشت خانه بود بكشيمش و آنجا بگذاريمش تا ببينيم چه خاكی میتوانيم بر سرمان بريزيم و با آن جنازهی سنگين و سخت و متورم چه غلطی میتوانيم بكنيم. گو اينكه اين هم كار چندان سادهای نبود، یعنی به حرف ساده بود ولی در عمل هفتاد تن مرد قلچماق گردنكلفت قویپنجه، كلی زور زدند و از فرط زور زدن دچار باد فتق شدند تا به جان كندن و هزار بدبختی توانستند جنازهی مرد بالدار را ابتدا از در اتاق و سپس از در خانه خارج كنند و طاقباز در محوطهی بازی كه پشت خانه بود بيندازند.
مشكل ديگری كه از همان نخستين لحظهی تشنج مرگبار پیکر نیمهجان مرد بالدار روی داد و باعث ناراحتی همگان شد، بوی گند مشمئزكننده و تهوعآوری بود كه از جای بالهای چیده شدهی جنازه متساطع میشد، و به بوی سیر گندیده میمانست، و دماغ مشايعتكنندگان را با تعفن خود میآزرد- بوی گند آزرندهای كه دمبهدم شديدتر و تهوعآورتر میشد، به طوری كه عدهی كثيری از حضار و نظار نتوانستند خود را كنترل كنند، نخست دچار دلآشوبه و سپس مبتلا به غثيان و عقوپق شدند. بوی گند چنان مسمومكننده بود كه فكر تصميمگيرندگان را فلج كرد و ديگر هيچكس نمیدانست با اين جنازهی سخت و سنگين و حجيم، با حجمی انبساطیابنده و در حال ازدياد مداوم و بويی چنان گند، چه کار كند. حركت دادنش ديگر نه ممكن بود و نه صلاح. اصلن از شدت بوی گند، كسی نمیتوانست به آن از حدی کم و بیش معین نزديكتر شود. همه دماغهایشان را با تمام قوا گرفته بودند و سعی میكردند تا حد ممكن از جنازه فاصله بگيرند. آن به آن هم عدهای دواندوان از جمع دور میشدند و به گوشهای دنج و فارغ از حضور اغیار پناه میبردند تا با خيال راحت و بدون شرم از حضور ديگران بالا بياورند و خود را سبك كنند.
بالاخره در يك آن- همزمان- به ذهن همگان رسيد كه به وصيتش عمل كنند و جنازهاش را طبق خواستهی اکیدش بسوزانند. اين تنها كار عاقلانه در آن شرايط، برای خلاص شدن از آن بوی گند و آن صخرهی عظيمالجثهی دائمالرشد بود. با خطور اين فكر خطير به خاطرها، هر كس از طرفی دويد و پيتی نفت يا حلبی بنزين با خود آورد. بعد همگی، دسته جمعی، نفتها و بنزينها را از دور پاشيديم روی آن جنازهی متعفن متورم صلب. پيش از كشيدن كبريت و به آتش كشيدن جسد، جنازهی مرد بالدار با اشاره چشم و ابرو، مرا به سوی خودش فراخواند. ناچار شدم علیرغم میل باطنیام به خواستهاش عمل كنم و درحالیكه راه بينیام را كيپ بسته بودم و سعی میكردم نفس نكشم، در نهایت احتیاط و اکراه، رفتم جلو. جنازه با اشارهی ابرو از من خواست گوشم را ببرم دم دهانش. بعد آهسته سرش را بالا آورد و دهانش را نزديك كرد به گوشم، طوری كه كسی جز من و خودش نشنود، در گوشم نجوا كرد:
- ديديد بالاخره نتوانستيد خاكم كنيد؟
و بعد به آرامی سرش را دوباره گذاشت روی زمين و بیحركت ماند، طوری كه انگار قرنهاست كه مرده است. اما بوی گندی كه از جنازه متصاعد میشد، چنان همه را كلافه كرده و آزرده بود كه درنگ را بيش از اين جايز ندانستند و از همه طرف كبريتهای مشتعل را به طرفش پرتاب كردند. به يك چشم به هم زدن جنازه شعلهور شد و آتش از هر سو از آن زبانه كشيد، و در عرض چند دقيقه جنازه نخست خاكستر و سپس دود شد، و دود آن هم به طور كامل به هوا متصاعد گرديد. دقايقی بعد هيچ اثری از آثار مرد بالدار نماند و او به آرزوی ديرينهی چندين و چند سالهاش، كه همانا پرواز بود، اگر چه نه پيش از مرگ، ولی به هر حال پس از مرگش رسيد و اصل قضيه هم اين است كه آدمیزاده بالاخره به آرزويش برسد. كی و كجا و چگونهاش فرع قضيه است.
هيچكس به درستی به خاطر نداشت كه مرد بالدار كی و ازچه راهی وارد شهر كوچك ما شد- شهری كه درست بر بالای كوهی بلند بنا شده و مشرف بود بر پرتگاههای عمیق هولناک. انگار از راهی دور و دراز آمده بود. آنقدر دور و دراز که در آستانهی شهر ما از پای در آمده بود. چند روز اول را- این طور که حدس زده میشد- از فرط خستگی بر بالای درخت گردوی بلند و تناوری خوابيده بود. ما فقط وقتی متوجه حضور ناخواندهاش شديم كه از خواب سنگين چندين و چند روزه، شايد هم چند ماهه، بيدار شد و از بالای درخت آمد پايين. در اين هنگام چند پسربچهی جسور فضول كه سری نترس داشتند و تنشان میخارید برای ماجرا و دردسر، و برای چيدن گردو به آن حوالی متروک رفته بودند، هيجانزده خبر آوردند که مردی ناشناس به شهرمان آمده كه بر شانههايش دو بال كوچك، به ظرافت و سبکی بالهای كبوترهای کوهی سپیدبال روييده است. با شنيدن این خبر شگفتانگیز، همه به طرف بيشهای كه مرد بالدار در آن جا از درخت گردو پايين آمده بود، رفتيم تا از صحت و سقم خبر مطمئن شويم و اين موجود عجيبالخلقه را، در صورت وجود، از نزديك زيارت كنيم.
هنگامی كه به بيشه رسيديم مرد بالدار داشت خودش را در آب چشمهسار "روياهای نافرجام" که از بالای بلندی "وهم" جوشان بود، میشست. به محض ديدن ما از بركهای كه زير چشمهسار بود، بيرون آمد. مردی بود بلندبالا، چهارشانه و خوشاندام، و در مجموع جذاب و خوشسيما. با دو بال كوچك، شبيه بالهای كشيده و نرم و نازک كبوتران سپيد کوهی روییده بر شانههايش كه در اثر خيس شدن جمع شده و خوابيده بود روی کتفهايش.
مرد بالدار پس از آن كه با عجله لباس پوشيد و بالهايش را زير شانه های كت چهارخانهی پشمی پیچازیاش پنهان كرد، جست و چابک، به چالاکی پلنگان کوهی یا آهوان دشت، جست زد بالای تختهسنگی بزرگ، و روبهروی همگان كه با كنجكاوی و حيرت نگاهش میكردند و بیقرارانه چشمانتظار بودند ببينند چه میكند و چه میگويد، ايستاد و با صدايی رسا و خوشآهنگ خودش را به جمع شگفتزدگانی که با چشمان گشاده از حیرت منتظر شنیدن سخنانش بودند، چنين معرفی كرد:
- درود بر شمایان، ای گرد هم آمدگان از سر کنجکاوی! سلام بر شمایان، ای حاضران و ناظران حیران که شگفتزده گرد هم آمدهاید تا با من آشنا شوید و بفهمید کیستم، از کجا آمدهام، اصل و نسبم چیست و از کدام ولایتم، چهکارهام و چند مرده حلاجم. سلام بر همهی شمایانی که هم اینک تشنهی شنیدن حرفهایم، گوشبهزنگ و خبردار ایستادهاید و چشمهایتان از فرط حیرت دارد از حدقه میزند بیرون. به من میگويند مرد بالدار. مردی هستم همهكاره و هيچكاره. همهفنحريفی بيكارهام. آچار فرانسهای از حیز انتفاع افتادهام. آمدهام اينجا، بر این بلندا، تا برای خودم بالهايی بسازم و با آنها بر فراز ابرها پرواز كنم و به سوی ستارهها اوج بگیرم. تا از کهکشانها بگذرم و به سوی فراکهکشان ره بپویم. در ازای خوراكی بخور و نمیر و پوشاکی تنپوشانه و سرپناهی ایمن برای خلوت کردن با خود، حاضرم هر جور كاری برای هر صاحبكاری انجام دهم. از طلوع تا غروب آفتاب. پس از آن وقتم از آن خودم است و شبانه بدون آن كه مزاحمتی برای كسی ايجاد كنم یا سروصدایی راه بیندازم، تا سپیدهدم به ساختن بالهای آزمايشی برای پر گشودن و پرواز کردن و به آرزوهای دیرینهی خود جامهی عمل پوشاندن میپردازم. آدمی هستم بیآزارتر و رامتر از بره و نرمخوتر از موم. خوشخلق و خوشخو. صبور و بردبار و زحمتكش. مهربان و رئوف و نازکدل. از من نه آسيبی و نه گزندی به هيچكس در اين شهر نخواهد رسيد و جز خير و خدمت در اين شهر هيچ شهروندی چيزی از من نه خواهد ديد و نه به خاطر خواهد سپرد. هيچ كدامتان از من خاطرهای بد نخواهید داشت و جز به نيكی از من ياد نخواهيد كرد. تنها تمنای من اين است كه اگر هنگام يكی از آزمايشهايم برای پرواز، سانحهای برايم رخ داد و جان به جانآفرين تسليم كردم، مرا به خاك نسپاريد. بلكه به منظور احترام نهادن به رؤیاهایم، جسدم را آتش بزنيد و خاكسترم به باد دهيد تا همهی ذرات وجودم به پرواز درآيند و به آرزوی ديرينهام كه همانا پروازكردن و چون نور يا دود در جهان پخششدن است، برسم. اين تنها وصيتم و تنها تمنایم از شما سروران معظم و مکرم است. به تمنا يا التماس. يا به عجز و لابه. هر جور که میخواهيد حسابش كنيد.
سپس مرد بالدار در پايان سخنرانی کوتاه اما روشنگرش افزود:
- حال تصميمگيری با شما است. اگر مرا میپذيريد كه همينجا میمانم و ميهمان شما میشوم، وگرنه از اينجا به شهر بلندپای ديگری خواهم رفت. همانطور كه از هفت شهر بلندپای دیگر سر راه، يكی از پی دیگری گذر كردم و چون هيچكدام حاضر به ميزبانی مرد بالدار ناشناسی نشدند، به سوی شهر بلندپای شما آمدم. شما هم چون آنان حق انتخاب داريد. میتوانيد بخوانيدم يا برانيدم. حق انتخاب از آن شما صاحباختياران است. پس اين گوی و اين ميدان. انتخاب کنید و مرا هم از نتیجهی انتخابتان با خبر کنید.
مردم شهر ما كه به غريبهنوازی شهرهی شهرهای جهان است، پس از لختی شور و مشورت و رايزنیها و مآلانديشیهای مدبرانهی زعمای قوم، بنا بر خصلت مردمدوستی و ميهماننوازی دیرینهاش كه صفت ممدوح و مشهور مردمش بود و باعث افتخار و اشتهار اهالی آن ديار، تصميم بر اين گرفتند كه مرد بالدار را به شهروندی بپذيرند و ميزبانش شوند. در مدت زمانی كوتاه چند شغل به او پيشنهاد شد: از رفتگری تا معلمی اخلاق، از حمالی تا دانشپژوهی، از مقنیگری تا مغنیگری، از وكالت تا وزارت، و از دلقكی تا ميرغضبی. مرد بالدار از ميان آن همه شغل متنوع پيشنهادی، شغل شريف رفتگری را انتخاب كرد. حقوق و مزايا و محل سكونتش هم تعيين شد، و او از همان روز به حرفهی خودگزیدهاش در نهايت دقت و احساس مسئوليت مشغول به کار شد. از طلوع فجر تا غروب شفق- چنان که تعهد کرده و مقرر شده بود - به نظافت شهر و پاكيزه نمودن معابر و گذرگاهها میپرداخت و يك نفس میرفت و میروبيد و میزدود و میسترد و میپيراست و میآراست و پاکیزه و نظیف میکرد و برق میانداخت.
با غروب شفق دست از كار میكشيد و به كارگاه كوچكی كه بر بلندترين فراز شهر، دور از محل سكونت شهروندان برای خودش ساخته و پرداخته بود، میرفت و تا طلوع فجری ديگر به كار ساختن انواع بالها و شاهبالها برای پرواز آسمانی و آرمانی خود سرگرم میشد و هر از چند گاه يكبار، شبانه، دور از چشم ديگران، به امتحان بالها میپرداخت. البته هميشه- به نوبت- چند جفت چشم گردشدهی ازحدقهبیرونزدهی نگران كنجكاو و فضول با نگرانی از پشت تاريكیهای نيمهشباهنگام، مراقب مراحل گوناگون و نتایج آزمايشها بودند و جریان آزمون را از ابتدا تا انتها، با شور و هيجانی خاص و آب و تاب فراوان برای ديگران تعريف میكردند:
- اين بار هم نتوانست پرواز كند. بالهایش مذبوحانه در هم شكستند. خودش هم سقوط كرد توی درياچه، اما خوشبختانه هیچ طوريش نشد. از آب در آمد. سلانه سلانه از كوه رفت بالا. تکانی به بدن کوفتهاش داد، بعد رفت به كارگاهش، و باز سرگرم ساختن بالهايی تازهتر، بلندتر و قویتر شد.
در اين مدت بعضی از مردم شهر توانستند با او باب دوستی را باز كنند و به او نزديك شوند، و مرد بالدار ماجراهايی شگفتانگیز از زندگی پرفرازونشیب و لبریز از ماجراهای عجیبغریب گذشتهاش را برای آنها تعريف كرد. آنها هم اين داستانها را با شاخوبرگهای اضافی برای ديگران تعريف كردند، و يككلاغ چهلكلاغ داستانها دهان به دهان گشت و باد خبرشان را به گوش ساكنان شهرهای دور و نزديك رسانيد.
از جمله عجيبترين اين داستانها یکی هم اين بود كه طبق ادعای مرد بالدار، او از وصلت عقابمردی عجيبالخلقه كه نيمهی بالای بدنش به شكل عقاب و نيمهی پايينش به شكل بشر بود، با طاووسزنی كه روزها به شكل طاووس و شبها به شكل زن نمودار میشد، زاده شده بود و نيمهشبی سخت تاريك و توفانی، در بحبوحهی غریو وحشتناک توفان، در دل زمستانی سخت، با يك جفت بال کوچک و نرم بر شانه، پا به عرصهی وجود گذاشته بود. پدر و مادرش، پس از تولدش، او را به پيرمردی جنگلبان که از آشنایان معتمدشان بود، سپرده و داستان تولدش را برای آن پيرمرد رازنگهدار گفته بودند و هم چنين راز رهايیاش را از شر اين دوزيستی نفرینشدهی انسان-پرنده بودن. و راز اين بود: برای اينكه طلسم دوزيستیاش شكسته شود و او به پرندهای كامل و بلنداوج تبديل شود، پرندهای که بتواند از هر اوجی فراتر رود و به رؤیای عبورش از فراکهکشان تحقق ببخشد، بايد بتواند بالهايی برای خودش بسازد و با آنها پرواز كند. در اين صورت در طول پرواز دگرديسیاش كامل و او به پرندهای كامل تبديل خواهد شد. پس از گفتن اين راز، پدر و مادرش هر دو در يك دم، همزمان به زمين افتاده و جان داده بودند. پيرمرد جنگلبان هم طبق درخواستشان جسدهایشان را سوزانده و خاكسترشان را به باد داده بود.
مدتها گذشت و آزمايشهای پیچیدهی مرد بالدار هر بار با شكست روبهرو میشد. بالهای اختراعیاش هر بار، دمی پس از پرواز یا مدتی پس از اوجگیری در هم میشكستند و او مذبوحانه سقوط میکرد. اما به تدريج شوق پروازی که در جان مرد بالدار بود سرایت کرد به جوانان و نوجوانان و نهچندانجوانان شهر و آنان را به شور و وجد آورد. همه به تكاپو افتادند تا برای خود بالهايی بسازند و با آن پرواز كنند. شوق پرواز چنان در مردم شهر ما بالا گرفت كه اغلب افراد از کوچک و بزرگ، كار و كسب و زندگی خود را رها كردند و از صبح تا شب به ساختن بالهايی بزرگ و كوچك برای خود سرگرم شدند. خیلیها هم که خیالباف نبودند و آرزوهای بلندپروازانه نداشتند، به کمک مرد بالدار شتافتند و او را در ساختن بالهایی هرچه بلندتر و سبکتر و قویتر یاری دادند. جنبش بالسازی چنان بالا گرفت و چنان گسترشی فراگیر و همگانی یافت که به بیماری واگیردار خطرناکی تبدیل شد و نگرانی عميق ريش سفيدان قوم را برانگيخت. کار به جایی رسید که آنان از اين كه مرد بالدار را به شهروندی پذيرفته بودند، سخت پشيمان شدند. اما كاری بود كه شده بود و آبی بود كه رفته بود و نمیشد آن را - مثل هر آب رفتهی دیگری- به جوی باز گرداند. پس بر آن شدند تا تدبيری بينديشند. پس از شور و مشورت فراوان و رايزنیها و مآلانديشیهای بسیار، و پس از اينكه همهی عقلای قوم عقلهايشان را روی هم ريختند، به اين نتيجه رسيدند كه حالا كه مرد عجيبالخلقهی بالدار در ساختن بالهای پروازبخش ناكام مانده و جوانان شهر را هم با آرزويی پوچ و باطل، هوايی كرده و هیچ بعيد نيست كه دير يا زود فتنه و آشوبی بر پا شود و شوق پرواز جوانان شهر را بیش از این از راه به در كند، بايد هرچه زودتر، پيش از آن كه كار از كار بگذرد، بالهای مرد بالدار را بچينند تا با خلاص شدن از شر آن بالهای مزاحم ناقص و ناتوان، تطورش به سوی آدم شدن كامل فرجامی قطعی و سرانجامی نهایی یابد، و آن بیچارهی مضطر از رنج دوزيستی لعنتی نجات يابد ، بلکه تبوتاب بالسازی و پرواز در او و، به تبع او، در جوانان شهر فرو نشيند، و عقلهای از سر برون پریده و هوایی شده، سر جای واقعی خود بازگردد.
اين بود كه نیمهشبانهای، هنگامی كه مرد بالدار در كارگاهش سرگرم آماده ساختن آخرين بالهایش، برای انجام آزمايش نهايی بود- بالهايی بلند و قوی كه بیگمان میتوانستند او را به آرزوی ديرينهاش برسانند و از رنج نکبتبار دوگانهزيستیاش نجات دهند- بزرگان و خردمندان مدبر و كاردانان کارآزمودهی شهر دستهجمعی بر سرش ريختند. او را به زمين افكندند. پيراهنش را بر تنش دريدند. طنابپيچش كردند تا نتواند مقاومت كند. بعد از اينكه از هر تبوتابی افتاد و آرام و قرار گرفت، با قيچی لبهتيزی که همراه آورده بودند و مخصوص این کار ساخته شده بود، بالهای كوتاه و ناقص مرد بالدار را كه به بالهای سفيد و نازك كبوتری نوبالغ میمانست، از ته چيدند و آنها را در همان كورهی آتشی كه در كارگاهش روشن بود، انداختند. ناگهان مرد بالدار كه اينك بدون بال شده بود و از جای بالهای چیده شدهاش به جای خون، شرارههای آتش فوران میکرد، شروع كرد به دستوپازدن و مثل مار به خود پيچيدن. به نظر میرسيد كه در حال جان كندن است. لحظاتی بعد معلوم شد در التهاب مرگ دارد مذبوحانه دستوپا میزند. چند دقيقهای را در تبوتابی تشنجآميز گذراند و بعد چانه انداخت و جان داد. در تمام اين مدت تنها سه جملهی كوتاه بر زبان آورد:
- آتشم بزنيد ... بسوزانيدم.... خاكسترم به باد بدهید.
و باز، در تمام این مدت، دودی غلیظ از جای بالهای چیدهشدهاش برمیخاست که بوی گند تحملناپذیزی در فضا متصاعد میکرد. بوی گوشت گندیدهی کز داده بود یا بوی لاشهی گندیدهای جزغاله شده- به درستی قابل تشخیص نبود.
وقتی آخرين نفس را كشيد و آخرين چانه را انداخت، باز سرم را بردم دم گوشش و برای آخرين بار درگوشی ازش پرسيدم:
- بالاخره خاكت كنيم يا نه؟
با آخرین نفس ابروهایش را بالا انداخت، یعنی که:
- نه ...
|