شاعر و زندگی
1398/10/12

 

"مردی پیشاپیش روان بود، مردی که گاه به گاه سرودی خوش می‌خواند. آن‌گاه که شور رهنوردی به سوی خویش و شوق گذر کردن از خود در وجودش هم‌سنگ می‌شدند، او سکوت می‌کرد و خاموش پیش می‌رفت. ساکت تماشا می‌کرد تا ببیند کدام‌یک در او پیروز می‌شوند. ولی هرگاه یکی از این‌دو نیرویی بیشتر می‌یافتند و در او انگیزه‌ای قویتر می‌شدند، او سرود سر می‌داد و خنیاگر می‌شد. ما از او دور بودیم و جز آوایی گنگ از دور نمی‌شنیدیم. چنان غرق جزئیات پیش پا افتاده و محسوسات فریبنده بودیم که به معنای سرودش توجه نداشتیم، ولی آواز او در آن بی‌کرانه‌ها که از ما بسی دور بود، می‌دمید و افقهای دوردست را روشنی می‌بخشید، و آن روشنی ناخواسته و نادانسته ما را به سوی خود جذب می‌کرد، هم‌چنان که میدان مغناظیسی مقاومت‌ناپذیر عشق عاشقان را، هم‌چنان که دریا رودخانه را و خورشید گیاهان بالنده را. او به راهی می‌رفت که مرگ از آن می‌گریخت. او به راه زندگی می‌رفت و اگر سرودش آن‌همه تابناک بود، از آن‌رو بود که زندگی آن سرودها را به او آموخته بود."
راینر ماریا ریلکه

"شاعران روشنایی‌بخشندگان تاریکیهای وهم‌اند و پیام‌آوران وادی بی‌خبری. در آوای گنگشان دعوت به بیداری است حتا اگر خود در خواب باشند. رؤیاهای شبانه‌شان سرچشمه‌ی حقیقت است و حتا اگر دروغ‌گو باشند دروغهای فریبنده‌شان سرشار از صداقت است.
شاعران پیام‌آوران زندگی‌اند حتا اگر خود به ظاهر زنده نباشند، آنان در شعرهای‌شان زنده‌اند و شعرهای‌شان جهان را به زندگی و جوانی و روشنایی دعوت می‌کند.
شاعران هرگز به مرگ نمی‌اندیشند حتا اگر کهن‌سال‌ترین آدمهای زمین باشند. آنان به زندگی می‌اندیشند و به آواهایی که از قلب زیستن آنان را به خود می‌خواند."
گیوم آپولینر

در یکی از غروبهای اندوه‌بار تنهایی، در خزانی برگ‌ریزان، رابیندرانات تاگور جوان یکی از این کهن‌سال‌ترین شاعران سرزمین زندگی را دید که بر کناره‌ی راه نشسته، گوش به آواهای راه سپرده بود. با آن‌که گیسوان شاعر به سپیدی برف بود و گرد پیری بر چهره‌اش نشسته ولی هنوز در نگاهش برق جوانی می‌درخشید. با کنجکاوی به اطراف نگاه می‌کرد و به زندگی امیدوار می‌نمود.
تاگور جوان از او پرسید:
- ای کهن‌سال‌ترین شاعر! شبانگاه عمرت نزدیک می‌شود و این برف زمستانی که بر گیسوانت نشسته تو را به سفر واپسین فرامی‌خواند، آیا در این لحظات فرجامین تفکر و تنهایی، پیام مرگ را نمی‌شنوی و نمی‌خواهی پاسخی شایسته به آن بدهی؟
شاعر کهن‌سال لبخندی زد و گفت:
- آری شب فرا رسیده، و هرچند دیرگاه است و مرگ به من نزدیک، ولی من به زندگی بسی نزدیکترم تا به مرگ، و هنوز گوش به راه دارم تا مگر از آبادیهای اطراف کسی مرا به خود بخواند و آنان‌که عاشقان جوانی‌اند، فرایم بخوانند، برای سرودن ترانه‌ای در ستایش زندگانی. چشم‌انتظار نشسته‌ام، در انتظار آن‌که دو قلب نورس سرگردان یک‌دیگر را بیابند و با چشمانی مشتاق، نغمه‌ای طلب کنند که سکوتشان را بشکند و برایشان سخن از مهر بگوید. چشم‌انتظار نشسته‌ام در انتظار آن‌که در ژرفای دل نومیدی از زندگی بریده یک‌دم شعله‌ی امید سر بکشد و آرزوی سرودی کند که او را به زندگانی دعوت کند و از شادیهای زیستن برایش سخن بگوید. چشم‌انتظار نشسته‌ام، در انتظار آن‌که در بغض آدمی بی‌کس و تنها بشکنم و بشکفم، و در او آوازی شوم در تمنای یاری و هم‌راهی؛ در انتظار همخوانی دل‌دادگان جوانم که با من سرود عشق بخوانند و سپاس‌گزار هدیه‌های زیستن باشند.
تاگور جوان بهت‌زده کهن‌سال‌ترین شاعر سرزمین خود را نگریست و با شگفتی گفت:
- تو دیگر عمرت را کرده‌ای، و شاید بسی بیشتر از آن‌چه می‌بایست عمر می‌کردی بر زمین زیسته‌ای.  تو تمام آن‌چه می‌بایست می‌سرودی، در ستایش زندگی و در سپاس از زیباییهای بی‌کران آن، سروده‌ای. سخنان پیوندساز و وصل‌آفرین به کمال گفته‌ای، هرچه درباره‌ی عشق و جوانی و کام و وصل می‌دانستی سروده‌ای و هر نغمه‌ای که درباره‌ی شور جوانی و سرزندگی در دل داشتی خوانده‌ای، آن‌طورکه شایسته و بایسته‌ی تو بوده دین خود را به زندگی ادا کرده‌ای. آیا دیگر وقتش نیست که به مرگ بیندیشی و آواز او را که تو را به خود می‌خواند پاسخی شایسته و خوش‌آهنگ بدهی؟
 کهن‌سال‌ترین شاعر آن سرزمین گفت:
- اگر من بر ساحل عمر خاموش بنشینم و در اندیشه‌ی هم‌کلامی با مرگ باشم، اگر به او بیندیشم و در این فکر باشم که سرود واپسینم را در پاسخ به ندای او بسازم، اگر من هم به زندگی بدرود بگویم و به فکر وداع با آن باشم، آن‌گاه چه کسی نغمه‌های شورانگیز عشق‌آفرین را برای عاشقان و دل‌دادگان خواهد خواند و دوست‌داران زندگی و شیفتگان جوانی را با سروده‌هایش به نشاط خواهد آورد؟
ستاره‌ی شامگاهی کم‌کم ناپدید می‌شود، و برکنار آن رود آرام، فروغ آتشی که مردگان را بر آن می‌سوزانند اندک اندک خاموش می‌شود. آتش زندگی در خاکستر مرگ می‌میرد و در خانه‌ی ویرانه و متروک گورستان، در پرتو مهتاب رنگ‌پریده‌ی دل‌مرده، شغالهای مرگ زوزه می‌کشند و قربانیهای تازه می‌طلبند. اگر من در کنج انزوا دل به اندیشه‌ی مرگ بسپارم و خود را از بندهای زندگانی رها کنم، پس چه کسی در این گوشه‌ی دورافتاده‌ی متروک، چونان آواره‌ای سرگشته در امواج تاریکی که خاموش به زمزمه‌های ظلمت گوش فرا داده، رازهای ناگفته‌ی زندگی را به نجوا بازگوید؟
تاگور جوان گفت:
- آخر تو مویت به سپیدی گراییده و وقت واپسین بدرودت است. چرا به فکر سرودن ترانه‌ی بدرود  خویش با بانگی حزین و مرثیه‌وار نیستی؟
 کهن‌سال‌ترین شاعر دیار زندگی خندید و گفت:
- بیهوده مگو که موهایم به سپیدی گراییده. جوانترین جوانان و پیرترین پیران این دهکده با من هم‌سال و هم‌زاد اند. من با تولد هریک از شما از نو متولد شده‌ام ولی در مرگتان نمرده‌ام و مشعل شعله‌ور زندگی را اجازت نداده‌ام خاموش شود و فروبیفتد. آن را بر شانه‌های رنجورم حمل کرده و از یکی به دیگری سپرده‌ام تا هرگز فرونیفتد و راه بی‌مشعل نباشد. همه گونه آدم در درازنای مسیر عمرم دیده‌ام. هم آنان که لبخندی راستین و بی‌ریا بر لب دارند، هم آنان که برق تزویر و مکر در دیدگانشان می‌درخشد. هم آنان که آشکارا سرشک فرومی‌بارند، هم آنان که در ظلمت سینه آن را پنهان می‌دارند. هم آنان که نیاز به یاری و هم‌راهی دارند تا کوره‌راه‌های دشوار زندگی را بپیمایند، هم آنان که ره‌نمای دیگران‌اند و دست‌گیر ایشان تا نلغزند و به سراشیب نیستی سقوط نکنند. هم آنان که پیروزمندانه قله‌های کام و عشق را فتح می‌کنند، هم آنان که شکست‌خورده و درهم‌شکسته در آستانه‌ی از پای درآمدن‌اند. همه و همه را دیده‌ام و همه گونه آدمی را با سروده‌های خود تسکین و تسلا داده‌ام. اگر من نباشم تا بسرایم چه کسی برای ایشان سرود خواهد خواند و به این راه‌گم‌کردگان سرگشته امید خواهد بخشید؟ اینان همگی نیازمند من‌اند و مرا یارای آن نیست که به ایشان نیندیشم و به فکر برآورده کردن نیازشان نباشم. به همین سبب مرا یارای این نیست که به جای اندیشیدن به زندگی و زندگان، به مرگ بیندیشم.
من با همه کس هم‌سن و‌سال‌ام و در تولد هر نوتولدیافته‌ای باردیگر از مادر زندگی متولد می‌شوم، چه باک اگر مویم به سپیدی گراییده و گرد پیری بر چهره‌ام نشسته؟ من عمری جاودانه دارم همان‌گونه که عشق و امید. در هر شعله‌ای از نو زبانه می‌کشم و در هر لبخندی از نو زاده می‌شوم. در هر نو بهاری می‌شکفم و در هر نوجوانه‌ای می‌بالم. در آواز هر بلبلی ترانه می‌سرایم و در اشکها و شادیها جاری می‌شوم. من کهن‌سال‌ترین شاعر جهانم و با این وجود جوانترین قلب جهان را دارم. در هر عشقی از نو عاشق می‌شوم و در هر پیوندی جانی تازه می‌یابم. فرزند وصلم و کام و شادی، زاده‌ی امید و آرزو و آرمان. من هدیه‌ی خورشید به تاریکی‌ام، هدیه‌ی آسمان به زمین.

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا