[به یاد بهرام صادقی]
وقتی در آن عصر بلند شب جمعه از حمام "گل ناز" پا گذاشتم بيرون، اگرچه بنا بر ظواهر امر میبايست حال بسيار ناخوشی میداشتم و از شدت ناخوش احوالی، آنطور كه در مثل میگويند- و در مثل هم مناقشه نیست- كارد میزدی خونم در نمیآمد، ولی نمیدانم چرا، درست برعكس، حال خيلی خیلی خوشی داشتم و حسابی شنگول و كيفور و سردماغ بودم، آنچنان که اگر منعم نمیکردند و شرم حضور مانعم نبود با دمم گردو میشکستم. انگار يك جورهايی غيبنما شده بودم كه قرار است اتفاق خوشی برايم بيفتد. وزوزی بس خوشآهنگ توی گوشم ابوعطا زمزمه میكرد. نمیدانم همسرايی عصرانهی حبابهای كف صابونی بود كه توی گوشم میتركيدند يا كبكم بود كه خوشخوشانش شده بود، داشت خروس میخواند.
زير دوش نمرهی شش حمام ايستاده بودم. همانطور كه يك دانگ و نيم صدای نیمه گوشخراش- نصفه دلنوازم را ول داده بودم بيرون، داشتم توی مايهی دشتی غزلكی نيمه عرفانی ـ نيمه شهوانی میخواندم، و در همان حال كه آب ولرم نرم نرم از دوش زنگزده و رنگ و رو رفته شره میكرد روی بر و دوشم، داشتم با سر شامپو زده و صورت كف صابون ماليده، ريش و پشمم را میتراشيدم، و از سر صبر به شامپو زرده تخم مرغ داروگر فرصت میدادم تا كارسازی كند، چربی موهای جوگندمیام را در خود قاطعانه حل و مضمحل كند ـ من هميشهی خدا شامپو زرده تخم مرغ داروگر مصرف میكنم، چون خيلی کارساز است و خیلی بيشتر از شامپوهای ديگرـ علیالخصوص شامپو سدر صحت ـ با موهای تنك كم پشت جابهجا ريختهام سر سازگاری داردـ ناگهان سوزش شديدی توی چشمهايم حس كردم، آنقدر شديد كه از شدت سوزش بیاختيار چشمهايم را بستم و شروع کردم به زوزه کشیدن. از بخت بد درست در همين لحظهی بحرانی، نمیدانم چه اتفاق نحسی افتاد كه دفعتن و بغتتن جريان شرهی نرمك نرمك آب ولرم قطع شد و ديگر حتا قطره آبی هم از آن دوش زنگزدهی عهد دقیانوس بر بر و دوشم نريخت ـ نمیدانم اين تركيب مضحك بر و دوش يكدفعه از كجا به ذهنم خطور كرده که مثل بیت برگردان یک ترجیع بند هی مرتب تکرارش میکنم ـ و من همانطور كه گونه و زير چانهی يمينم را تراشيده، گونه و زير چانه يسارم را هنوز نتراشيده بودم و تازه میخواستم با خودتراش نقرهای يادگار پدربزرگ مادریام و با تيغ تيز ناست دو سوسمارش حملهور شوم بر آن موهای زبر و زمخت سياه، با سری آلوده به كف شامپوی زرده تخم مرغ داروگر و صورتی آغشته به كف صابون نخل زيتون، با چشمهايی كه جزجز میسوخت و طاقتم را طاق كرده بود، زير دوش بدون آب خشكم زد، و هاج و واج ماندم كه چه اتفاقی افتاده، چرا جريان آب اينطور غافلگیرانه و ناجوانمردانه، بلكه خائنانه و رذیلانه، قطع شده.
كورمال كورمال مدتی با شيرهای آب داغ و يخ ور رفتم. افاده نرساند. دريغ از حتا يك چكهی ناقابل آب. و درست در همين لحظهی شوم، بله، درست در همين لحظهی بس نحس، همانطور كه با حالتی عصبی خودتراش مجهز به تيغ ناست دوسوسمارم را فرت فرت زير چانهام میكشيدم، ناگهان در ناحيهی غبغب، نه کمی بالاتر و نه کمی پایینتر، درست در ناف غبغب، احساس سوزش وحشتناكی كردم. هولكی دست آزادم را كشيدم زير چانهام و گرفتم جلوی چشمهای پر از كف صابونم كه با هزار مشقت نيمبازشان كرده بودم. ديدم که ای دل غافل، بله، درست همان كاری كه نبايست میشد، شده، دسته گل را در اين بیآبی حسابی آب داده بودم. و اين خون سرخ و جوشان من بود كه داشت فش و فش فوران میكرد. هولكی قمقمهی خالی عزيزتر از جانم را كه هميشه و همه جا همراهم داشتم و هرگز از خودم دورش نمیكردم، گرفتم زير غبغبم تا خون پاكم در آن بريزد و قاطی كف صابونها هدر نرود (اين قمقمه را كه گرانقدرترين ميراث فرهنگی ـ خانوادگی جد اندر جدی ماست، پدر جد جد پدری مادرم كه از ژنرالهای قشون صلاحالدين ايوبی بوده، در جنگ سوم صليبی، در صقليهی آن زمان كه همان سيسيل فعلی باشد، به دست مبارك خودش، پر از نجسجات، از سنگر مشترك فرماندهان قشون صليبيون- ريشارد شيردل و فردريك ريش قرمز- به غنيمت گرفته، پس از آنكه نجسجاتش را به روایت خودش که چندان اعتمادی بهش نیست، ریخته توی چاه، هیچوقت نفهمیدم منظورش چاه توی زمین بود، یا چاه دهان تا معدهی خودش، قمقمهی خالی را به عنوان گرانبهاترين يادگار نامقدس آن جنگ مقدس با خود به خانه آورده بود، و از آن پس اين قمقمه به عنوان افتخاری فاميلی و نشانهی اصل و نسب شريف تبار و دودمان ما، از پدر به پسر ارث رسيده، تا اينكه بالاخره، پس از سيزده و نیم پشت به من رسيده بود و من این یادگار گرانقدر و غنیمت ارجمند را گرامیتر از شيشهی عمر خود میداشتم و میپنداشتم و با چه وسواس و دقتی از آن به عنوان عزيزترين يادگار نسلانسلی، جانانه و جانفشانانه حراست میكردم) و غمگنانه به خودم گفتم:
ـ آقاجان! دست مريزاد كه گاوت سه قلو زاييد. خون سرخ تو رزمندهی سلحشور ميدان رزم زندگی، در اين سنگر دورافتاده دارد به ناحق زمين میريزد، هیچكس هم نيست تا به خونخواهیات برخيزد و به دادت برسد.
حالا چه خاكی میبايست به سرم میريختم؟ چه غلطی میبايست می كردم؟ فقط خدا میداند. چند دقيقهای با حالتی مستأصل زير دوش بیآب منتظر ماندم، بلكه دل سنگش به رحم بيايد، چند قطره ناقابل هم كه شده ازش آبکی تراوش كند تا دست کم چشمهايم را بشويم و خون زير چانهام را بسترم، ولی هرچه منتظر ماندم بینتيجه بود. ناچار رفتم طرف سربينه، شروع كردم با مشت كوبيدن به در، بلكه يكی به دادم برسد و شيرفهمم كند چه بلايی سر آب حمام آمده، ولی هرچه مشت به در كوبيدم چون آب در هاون كوبيدن بیفايده بود و كسی محل سگ هم به من نگذاشت. ناچار به ضربات لگد متوسل شدم. بعد از مدت زمانی دراز نعرهی نتراشيده نخراشيدهی مردك صاحب حمام هوا رفت و بند نازك دلم را پاره كرد كه میگفت:
ـ بیخود مشت به در نكوب. شاهلوله تركيده. آب قطع شده. حالاحالاها هم وصل نمیشه. زودتر هر خاكی میخوای سرت بريزی، بریز، بيا بيرون. میخوام حمامو تعطيل كنم.
به جرأت میتوانم قسم بخورم كه اين وحشتناكترين خبری بود كه در تمام عمر ناقابل چهل و چند ساله و چهار ماههام شنيده بودم. حالا چه غلطی بايد میكردم؟ ("چه بايد كرد"ی هزارهزار بار مضطرانهتر از تمام آن "چه بايد كرد؟"های كذا و كذای تمام آن انديشمندان بشردوست دلسوخته و صاحب دغدغه) چارهای نبود. میبايست سنگر حمام را مذبوحانه خالی میكردم. میبايست قمقمهی پر از خونم را بر میداشتم و مفتضحانه فرار را بر قرار ترجيح میدادم. میبايست ناچار سنگر خالی را به آن دشمن خائن كه قمهاش را بیرحمانه بالای فرق سرم گرفته بود تسليم میكردم (همين دوش زنگزدهی رنگورورفتهی رذل نابهكار را میگويم). اما به هیچوجه نمیبايست اجازه میدادم دشمن غدار و مکار صاحب این غنيمت جنگی، يعنی قمقمهی پر از خون عزيزتر از جانم، شود.
به هر فلاكتی بود، با هزارويك بدبختی، با چشمهايی كه بیرحمانه میسوختند، با سر و صورت كفآلود، با غبغب خونين، با ريش نصفه نيمه تراشیده- نصفه نیمه نتراشیده، آمدم به سربينه. لنگم را باز كردم و قديفه را دور خودم پيچيدم، و درحالیكه اسباب حمامم را در بقچهی ترمهی مخصوص حمام كه از تنها عموی نوهی پدربزرگ عمهام به من ارث رسيده بود، میپيچيدم، به خودم قوت قلب دادم كه:
ـ به دلت بد راه نده، مرد! اين هم برای خودش اتفاق جالبیست توی اين زندگی يكنواخت و كسالتبار مردهشور برده. يك خاطرهی حبابشکل كفصابونرنگ به يادماندنی در اين عمر بیخاطرهی خاكستری. بله... اینها همهاش تجربه است. تجربهای بس غنی و آموختنی. تجربهای پندآموز و حکمتآمیز. تجربهای كه الحق و الانصاف به تجربه كردنش میارزد. مگر آدمیزاد در تمام طول و عرض عمر ناقابلش چند تا از اين تجربههای گرانقدر كسب میكند؟ بيشتر از دو سه تا؟ با همين سر و وضع تابلو از حمام بزن بيرون. برو توی كوچه و خيابان. ببين مردم كوی و برزن با ديدنت چه واكنشی نشان میدهند. چطوری هاجوواج نگاهت میكنند. بدون شک فكر میكنند ديوانهای هستی فراری و تحت تعقیب كه فلنگ را بستهای، از سربينهی حمام عمومی ديوانهخانهی امينآباد فرار كردهای. تو هم میتوانی طوری طبیعی و ماهرانه نقش بازی كنی كه انگار حق با آنهاست. حتا میتوانی ادای دیوانههای زنجیری را درآوری، كلی هم بترسانیشان. به عنوان مثال، چشمهایت را بدرانی، یا قيافهی تابلوی ديوانههای زنجيری خطرناك را به خودت بگيری، زهرهی همه را آب کنی، كلی به ريش عوامالناس بخندی. اين خودش برایت میشود بهترين خاطره. يا شايد هم بشود موضوع يک داستان كوتاه ناب دست اول پرآنتريك و پر از تعليق. كسی چه میداند؟ مگر اينهمه داستانهای كوتاه و بلند دست اول بند قیطانی و بند تنبانی پر از لنترانی كه الكی الكی مشهور خاص و عام شدند چه جوری توی ذهن نويسندههایشان نطفه بستند؟
با همين دلداریهای بچهگولزنك، فاجعهی وحشتناکی را كه سراغم آمده بود همچون حادثهای ميمون به فال نيك گرفتم. با عجله لباسهايم را تنم كردم، درحالیكه آهنگ پر از خاطرهی "يستردی ون آی واز يانگ" را كه از یکی از آهنگهای مورد علاقهام است، و كلی ازش خاطرات عاشقانه و غيرعاشقانه دوران شباب دارم، سوت میزدم، بقچهی حمامم را زدم زير بغلم، بند قمقمهی پر از خون سرخ به ناحق ريختهام را انداختم روی شانهام، از سربينهی حمام زدم بيرون. پس از چند دقيقه خوش و بش با صاحب گرمابه و پاسخ دادن لبخندآميز همراه با سر تكان دادن به "عافيت باشه"ها و "صحت آب گرم"ها و "ايشالله حموم دامادی"ها، و سفارش يك بطری كانادادرای تگری و قرت قرت سر كشيدنش، پول آب و شامپو زرده تخم مرغی داروگر و داروی نظافت و كانادادرای تگری و ديگر مخلفات را حساب كردم، و نرمك نرمك، با چشمهای نيمه باز- نيمه بسته كه از شدت سوزش داشت كور میشد، از حمام زدم بيرون.
اولين كاری كه میبايستی میكردم بيرون راندن كف صابون از چشمهام بود كه بدجوری هم پيرم را و هم پدرم را درآورده بود، و دومين كار زدودن خون از زير چانهام (حقيقت قضيه اين است كه من مبتلا به مرض لاعلاج كم خونی نيمه ماینور- نيمه ماژورم و هر يك قطره خون ناقابلی كه از تن لاجونم میرود واويلاحسينی است كه هيچ درست نمیشود، جبرانش هم مكافات مبسوطی است که جزو محالات است. وگرنه من كی از آن آدمهای كنس ناخنخشكم كه به خاطر يكی دو ليتر خون ناقابل المشنگه راه میاندازند و آدم و عالم را خبردار می كنند؟)
جلو در حمام چشمم افتاد به جوی آبی كه تويش آب راكد گنديده و گلآلودی جمع شده بود و به من چشمكهای حالیبهحالیکن میزد. به زلالی اشك چشم نبود، ولی چاره چی بود؟ ناچار تصميم گرفتم دست به دامنش شوم و كف صابون چشمهای صاحب مردهام را در آن بشويم. البته بر من واضح و مبرهن بود كه اين آب آبیست آلوده به انواع ميكروبها و باكتریها و قارچها و انگلها، و جان میدهد برای آدم كلهای مثل لويی پاستور كه از توی آن انواع و اقسام ميكروبهای هنوز كشف نشده را كشف و به نام خودش ثبت كند. با علم به اين موضوع چون چاره ديگری نداشتم و بر آدم مضطر هم حرجی نيست، بقچهی ترمهی حمامم را تكيه دادم به درخت صنوبری كه كنار جوی آب سر به فلك كشيده بود، و قمقمهی پر از خون نازنينم را آويزان كردم به شاخهی درخت، چمباتمه زدم كنار جوی آب و با آب متعفن نيمه گل- نيمه لجنی كه بوی گندش كم مانده بود به عق و پقم بيندازد، حسابی چشمهايم را شستم، درحالیكه بیاختيار زير لب زمزمه میكردم:
آب را گل نكنيم
چشمها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد.
همانطور كه در حال شستوشوی خون دلمه بستهی زير چانه و اطراف غبغبم بودم، یکدفعه صدای فريادی گوشخراش بند نازك دلم را پاره كرد و دلم هری ريخت پايين. اگر بگويم يك متر اغراق است ولی خداييش شصت سانت تمام از جا پريدم:
ـ آی دزد... آی دزد... بگيرينش... امونش ندين... آی جانی... آی قاتل... بگيرينش... بهش رحم نكنين...
زهره ترك شده از جا پريدم. درست در همان لحظه كه كش و قوسی به كمر دولامانده و خشك شدهام میدادم تا به هر بدبختی كه هست راستش كنم، مردكی درازقد و ديلاق با عينكی تهاستكانی و چمدانی و قمهی خونچكانی در يك دست، و تبر مردافكنی در دست ديگر، تندتر از باد صرصر و تيزتر از شهاب ثاقب، مثل تير غيب آمد به طرفم، وقتی رسيد به من با قمهاش به ضربتی قمقمهام را از وسط به چهارشقه كرد، بعد به يك طرفةالعين چنگ انداخت، با همان دستی كه تبر را محكم چسبيده بود، بقچهی ترمهی حمامم را از كنار درخت صنوبر قاپ زد، به يك چشم به هم زدن از جلو چشمم مثل دود ناپديد شد، درحالیكه زنگ قهقههی منحوس و صدای شومش تا مدتها توی گوشم زنبورك میزد:
ـ آره من كشتم. با همين دستای خودم. هر سه تاشونو من كشتم. هم اون مرتيكهی لندهوره رو كه با خميرگيره ريخته بود رو هم. هم اون زن و شوهر اكبيری ديوونهخونه رو... هاهاها... هههههه... هوهوهو... من خودم یه پا ديوونهی زنجيریام... قاتل بالفطرهام... اگه تونستين منو بگيرين... فوتينا... فوتينا...
دويست سيصد متری ازم دور شده بود كه يكدفعه به خودم هی زدم:
ـ هی!... اين همون "ژ"ی کذایی نبود؟
بعد انگار تازه دوزاریام افتاده باشد، به خودم گفتم:
ـ چرا انگار خود خودش بود. همون آدم مرموزی كه هميشه پشت پنجره میايستاد، میخواست كوتاهترين داستان دنيا را بنويسد، يک داستان اكنش پرهيجان، يک شاهكار داستاننويسی... ولی آخرش هم وقتی داستانكش را نوشت اولندش که شده بود ده پانزده هزار كلمه، ثانيندش چيز هجو و مزخرفی از آب در آمده بود كه چنگ چندانی هم به دل نمیزد. آره. خود خودش بود. همون "ژ"ی ناقلای خودمان.
قاطی جمعيتی شدم كه دنبال "ژ" میدويدند و فرياد میكشيدند:
ـ آی دزد... آی دزد... بگيرينش... امونش ندين... آی جانی ... آی قاتل ... بگيرينش... بهش رحم نكنين...
میدويدم تا بلكه به "ژ" برسم و بقچهی ترمهی حمامم را از چنگش دربياورم. حالا قمقمهی نازنينم كه از بين رفته و خون عزيزم كه هدر رفته بود، به جهنم؛ چون ديگر نه میشد آب رفته را به جو برگرداند، نه خون ریخته را به قمقمه، ولی بقچهی ترمهی حمام را كه میشد نجات داد.
مدتی همراه جمعيت دويدم و فرياد "آی دزد.. .آی دزد... بگيرينش" سر دادم و نعرههای مبسوط کشیدم و گلوی خودم را جر دادم، ولی چون نفسنفسزنان از جمعيت عقب افتادم و ديدم كه دويدن و تعقيب كردن آن باد تيزپا بیفايده است، سر جایم ايستادم و از خير بقچه گذشتم.
بيشتر دلم به حال قمقمهی از وسط چهارشقه شدهام میسوخت كه تسليم پاتك ناجوانمردانه و غافلگيركنندهی دشمن شده و خون پاكم را مضمحل كرده بود.
سر بلند كردم و نگاهی به دور و برم انداختم تا ببينم كجام. با نهايت حيرت ملاحظه كردم كه زير تابلو مطب دكتر صميم جالينوس، متخصص بيماریهای داخلی و خارجی انواع و اقسام موجودات ذوالحيات اعم از انسان و حيوان و نبات، از فرق سر تا نوك انگشت شست پا، ايستادهام، جايی بين خيابان ويلا و بهجتآباد ـ همان جايی كه ديروز پريروز با پسرعموی خالهی عمهی مادر عزيزم، لطفاللهخان هادیپور، آمديم تا جناب دكتر فكری به حال كمر درد مزمن اين قوم و خويش عزيزتر از نور ديدهام بكند- چقدر از كلبهی درويشیام، واقع در خيابان داستايوسكی دور شده بودم! از فرط تنگی نفس و خستگی ولو شدم روی سكوی جلوی در مطب، پاهام را دراز كردم و خميازهای مبسوط كشيدم كه الحق و الانصاف دهاندرهای بس عميق و از شدت عمق هولناک بود. ناگهان حس كردم با تمام وجود دلم میخواهد همين الساعه آقالطفاللهخان گلوبلبل كه چند روز اخير بنده را سرفراز فرموده و كلبه درویشیام را به نور وجود منورش منير نموده بود، و همين امروز صبح، كلهی سحر، رخت عزيمت بربسته، زحمت را كم كرده، با اتوبوس ميهنتور يا لوانتور- درست يادم نيست- روانهی ولايت شده بود، اينجا كنارم نشسته بود، داشت برايم ريزريز از ماجراهای ولايت و شرح احوال قوموخويشها تعريف میكرد يا از كمردرد مزمنش میناليد.
بیاعتنا به تمام آدمهای بیكارهخر و فضولباشی كه با كنجكاوی مقابلم پا سست میكردند و بهتزده، بعضیها بر و بر، بعضیها هاج و واج، به سر و صورت كف صابون مالی شده و ريش نيمه تراشيده- نيمه نتراشيدهام نگاه میكردند، شايد هم فكر میكردند ديوانهای هستم از ديوانهخانه گريخته، در دريای فكر و تفکر که دو دریای تمام و کمال متفاوتاند، با طول و عرض و عمق متفاوت، یکی مال اینور دنیا، دیگری مال آنور دنیا، غرق شدم.
از خودم خجالت میكشيدم. از خودم متنفر بودم. از خودم عقم میگرفت. چرا آن رفتار پستفطرتانه را با آقالطفالله كرده بودم؟ چرا آن طور رذيلانه تو دلش را خالی كرده بودم؟ چطور دلم آمده بود فكر خفه كردنش را به مخيلهام راه دهم؟ چرا تلاش كرده بودم طوری او را از زندگی كردن در پايتخت بترسانم كه دوتا پا دارد دوتا هم قرض كند، فرار را بر قرار ترجيح دهد؟ چطور به خودم اجازه داده بودم، با دروغهای شاخدار، او را از اين شهر دوستداشتنی پر از گل و بلبل بيزار كنم؟ با كمال وقاحت چه دروغهای سقفخرابكنی گفته بودم دربارهی بدی آب و هوای پايتخت، چالهچولههای خطرناك خيابانهای پردستاندازش، آبگوشتهای بزباش آبزیپویی كه با گوشت ناپز پشت مازوی بز گر بار میشود، ظهر به ظهر، در اماكن عمومی و خصوصی و تمام دولتی و نيمه دولتی و نيمه ملی و تمام ملی سلفسرویسوار سرو میشود، تمام شهروندان هم از صغير و كبير مجبورند از آن بخورند، جيببرهايی كه همراه با جيب زبان بسته يك چارك از گوشت لخم آدم را هم میبرند، كاسبهايی كه كاروكسبشان بريدن گوش آدمهای ناشیست، اطبايی كه مريضها را از شر زندگی خلاص، و سالمها را از شر سلامت راحت میكنند، انواع و اقسام بلاهايی كه هر گوشه كنار شهر در كمين آدمهای از همه جا بیخبر نشسته، سنگ و كلوخی كه از در و ديوار شهر بر سر بیپناهان میبارد، خوردنیهای آلوده به زهر هلاهل، كشيدنیهای قاطیداری كه نودونه درصدش ناخالصیست، شكرهای شور، قندهای تلخ، ميوههای گنديده، شيرینیهای ترشيده. راستی اين چه كاری بود كه من با این بدبخت زبانبسته كردم؟ چرا آنطور از شهر برايش لولوخورخوره ساختم، از ترس زهرهتركش كردم؟ چرا آنقدر نمك يددار ميان گالشهای پر از وصلهپينهاش ريختم تا دلش برای ولايت شور بيفتد، زودتر شرش را بکند و گورش را كم كند؟ بدبخت، اين يكی دو روز آخر بدجوری زندگی شيرين تو پايتخت به کامش زهر شده بود، بدجوری خوف برش داشته بود، مثل بيد مجنون میلرزيد، از ترس نه لب به خوردنی و نوشيدنی میزد، نه دست به چيزی میزد. ديشب هم، بيچاره، تا كلهی سحر پلك نزد، قبل از خروسخوان كفش و كلاه كرد، راه افتاد برود ولايت. دلم بدجوری برايش سوخته بود، وحشتناک داشت جلزولز میكرد. كاش الان اينجا بود، سرتاپاش را غرق ماچهای آبدار میكردم، دستش را میبوسيدم، ازش عذرخواهی صمیمانهی مبسوط و مخصوص میكردم و حلاليت میطلبيدم، باز با هم میرفتيم، سلامی خدمت دكتر صميم جالينوس عرض میكرديم، از جناب دكتر استدعای عاجزانه میكردم اين قوموخويش عزيزم را از سر تا پا چكآپ كامل كند، هرچه عيب و علت ريز و درشت در بطن وجودش دارد همگی را تمام و كمال دوادرمان كند.
ناگهان در ناحيهی سر و نزديكیهای ملاج نازنین، بلکه مبارکم، دردی شديد حس كردم. به ساعت مچی ناوزرم نگاه كردم، بله، درست وقتش بود، وقت وقتش. رأس ساعت هفت و هفتاد و هفت دقيقه بود. انتظارش را هم داشتم. اگر سر وقت نمی آمد غیر عادی بلکه خارقالعاده بود. باید میآمد، بدون حتا یک ثانیه پس و پیش. تیر عجیبی میکشید که خیلی فراتر از حد تحملم بود. در واقع میشد گفت که تیرش تیری کم و بیش ناحق بود، یا شاید هم تیر غیب بود.
از آن شب جمعهی بارانی لعنتی كه آن تكه گچ بزرگ و مرطوب ناموغوب سقف اتاق پذيرايی آپارتمان تنگ و تاريك "مؤثر"ها، عهد فرود آمد بر سر من بيچاره خاكتوسر، سهم شيرش عهد خورد فرق سرم، سهم شغالش اصابت كرد بر ملاج نازكتر از برگ گلم، هر هفته، شبهای جمعه، درست رأس ساعت هفت و هفتاد و هفت دقيقه، اول محل اصابت آن تكه گچ سفت سقف تيری ناحق میكشد، بعد شروع میكند به ذق ذق كردن، طوری كه از زور درد تخم جفت چشمهام میخواهد از حدقه بپرد بيرون، بعد دلم شروع میكند به شور زدن، و بالاخره رودهی بزرگم یا رودهی کوچکم- درست نمیدانم کدام یکی از این دو تا ورپریده است- شروع میكند به پيچ زدن. و من هیچ سر در نياوردهام كه چه ارتباط لوژيك يا بیولوژیک یا فيزيولوژيكی بين اين چهار عضو حياتی بدن، يعنی سر و چشم و دل و رودهی بزرگ یا کوچک وجود دارد.
سراسيمه از جا پريدم تا خودم را فیالفور برسانم به يكی از مستراحهای عمومی، دل و اندرونم را سبك كنم. اول بیاختيار دويدم طرف خلای همگاني خيابان فردوسي و به هزار بدبختی خودم را تا دم در خلا، نم پس نداده، نگاه داشتم و هی محتويات اندرونم را كشيدم بالا. از شانس هميشه گهمرغیام، در خلا بسته بود و روش نوشته بود :
"به منظور استريل كردن چاهها و چاهكها، تا اطلاع ثانوی اين آبريزگاه همگانی تعطيل عمومی میباشد. لطفن مزاحم نشويد."
راهم را دوان دوان كج كردم به طرف نزديكترين مستراح عمومی ديگر، واقع در خيابان "اشعب طماع" دهمتری سوم. سر چهار راه، نرسيده به دهمتری چهارم، از دور جمعيت انبوهی كه دور بساطی جمع شده بود، توجهم را جلب كرد. چون عاشق بساط معركهگيرانم، پيچ ناحق روده را به طور موقت فراموش كردم، رفتم جلو. بساط هدفگيری با تفنگ ساچمهای بود. صفحهی دايرهشكلی به ديوار نصب شده بود، مردی بالاتنهبرهنه برابرش ايستاده بود و داشت به دقت هدفگيری میكرد. جلوتر رفتم ببينم چه خبر است. با نهايت حيرت مرد ريشقرمزی را مشاهده كردم كه لخت و پتی با يك دانه تنبان ماماندوز پاره كه به سختی عورتينش را میپوشاند، داشت به طرف صفحهی هدفگيری نشانه ميرفت. در آستانهی روييدن دو شاخ حيرت بر سر، از پسر بچهای كه بغلدستم ايستاده بود و داشت بستني قيفی شكلاتی ليس میزد، شرح ماوقع را پرسيدم. پسرك در حالی كه با ملچ و ملوچ فراوان ليسهای جانانهای به بستني قيفیاش ميزد، طوری كه دهان مرا هم آب انداخته بود، و در همان حال با هيجانی وافر صفحهی تيراندازی را زير نظر داشت، گويا منتظر بود ببيند چه اتفاق هيجانانگيزی میافتد، بدون اين كه به طرف من برگردد، با صدايي مرتعش از هيجان يا از سرمای بستنیـ به طور دقیق نمیدانم ـ گفت:
ـ آقا ريشقرمزه تموم دار و ندارشو سر نشونهگيری باخته، لباسای تنشم باخته، فقط مونده تنبون پارهی ماماندوزش، اگه اين يكیام به هدف نخوره اونوقت خر بيار باقالی بار كن، چون باهاس تنبون ماماندوزشو درآره، بده به مرتيكهی صابتفنگ.
بعد ليس محكمتری به بستني قيفی شكلاتیاش زد. تازه آن وقت بود كه برای نخستين بار ملتفت حضور من شد. نيم نگاهی از نيمرخ به من انداخت. بعد انگار برق سه فاز گرفته باشدش، شوكهشده فرياد كشيد:
ـ د ! د! د! اينو نيگا كنين! اين چرا اين ريختیه؟
میخواستم پيش از اين كه كسی برگردد طرفم، حب جيم را بخورم، فلنگ را ببندم، الفرار، د برو که رفتی، كه فسوسافسوس دير جنبيدم و با فريادهای هيجانزده پسرک كه از سر وجد، مثل علی ورجه میپريد بالا و ذوقزده میگفت:
ـ آی ديوونه... آی ديوونه... آی دیوونه... آی دیوونه...
جمعيت برگشتند طرفم، و چون قيافهی غير عادیام را ديدند توجهشان از مرد ريشقرمز لخت و عور منحرف شد، معطوف شد به من، و چون مرا در حال استارت زدن برای فرار ديدند، دويدند دنبال سرم، من بدو آنها بدو...
من از يك طرف ناراحت از اينكه چنين در انظار عمومی باعث جلب توجه صغير و كبير شده، نظم عمومی را به هم ريخته، شدهام انگشتنمای كس و ناكس، یا شاید هم سکهی یه پول، از طرف دوم خوشحال از اينكه مردم فضول بیكار و بیعار سر توی هر سوراخ كن را گذاشتهام سر كار، الكي دارم میكشم دنبال خودم، از طرف سوم نگران از اينكه مبادا يكی از دوست و آشناهام مرا توی آن وضعيت مضحك اسفناک ببيند، اسباب آبروريزی مبسوطی شود، نام نيك چندين و چند سالهام آلوده به بدنامی گردد، بر سرعت گامهايم افزودم. جماعت هم پا به پای من بر سرعت گامهايش افزود. هرچه من تندتر میكردم آنها هم از رو نمیرفتند و همپای من تندتر میكردند، تا اين كه سر چهار راه بين دهمتری چهارم و پنجم، چشمم افتاد به يك حجله پر از چراغهای روشن كه معلوم نبود برای كدام ناكام به رحمت حق رفتهی ذلیلمردهای بسته بودند. با عجله دويدم طرفش كه پشتش سنگر بگيرم و دورش با جماعت تعقيبكننده قايمموشك يا گرگم به هوا بازی كنم، كه ناگهان عكس دو جوان تنگ به هم چسبيده و دست در گردن هم انداخته، كه بر تارك حجله چون خورشيد شب چهارده میدرخشيد، توجهم را جلب كرد. بیاعتنا به جماعت رفتم جلوتر تا سر و گوشی آب بدهم ببينم دنيا دست كيست، اين دوتا جوان ناكام شاخ شمشاد كیها هستند كه اينطور عاشقانه همديگر را در آغوش كشيدهاند و برای چی ناغافلي ورپريدهاند.
دِ! دِ! دِ!... اين ها كه غلامخان و آقافضلی خودمان بودند- رفقای گود زورخانهی رمضان مخی... چه ميلها كه با هم نگرفته بوديم، چه كبادهها كه در جوار هم نكشيده بوديم، چه شلنگتختهها كه دوشادوش هم نينداخته بوديم، و چه شناها كه پهلو به پهلوی هم نرفته بوديم. آخر براي چی اين دوتا جوان دستهگل اينطور ناغافلی سقط شده بودند؟ آن هم دوتايی با هم... اينها كه اين اواخر بدجوری زده بودند به تيپ هم، بدجوری كلاههاشان رفته بود تو هم، شده بودند مثل كارد و پنير، تشنه به خون هم. همهاش هم سر يك لچك به سر خاك بر سر. خدا لعنت كند هر چه لچك به سر لكاتهی قرشمال است كه اينطور مردهای طفل معصوم بيچاره و بیگناه را میاندازد به جان هم، دست آخر هم به كشتنشان میدهد... بايستی حسابی شاخ به شاخ شده باشند، شاخهاشان ناجور گیر کرده باشد به هم، قمههاشان را چرخانده باشند تو دل و رودهی هم، جگر دل و قلوهی هم را ريخته باشند بيرون. خدا بيامرزدشان. هردوتاشان را با بندگان مخلص خودش محشور كند. الحق و الانصاف که خوب جوانهایی بودند. جوان نگو بگو دو تا شاخه شمشاد، دو تا حب نبات، دو تا کاسه سرکه شیره با یخ تو چلهی تابستان.
يك روزی میمردند برای هم، از برادرهای تنی به هم نزديكتر بودند. بعدها شدند دشمن خونی هم. یقین قيامت كبرايی بوده، چند تا لگن خون ريخته شده... رفتم جلوتر و اعلاميهی ترحيم آن دو مرحوم را كه چسبانده بودند بالای حجله، با صدای رسا برای مردم فضول مردهپرست و مردهخوری كه پشت سرم ستونی صف کشیده بودند، و از هر طرف سرك میكشيدند تا ببينند مردهها كیها هستند و چه نسبتی با هم دارند، خواندم:
"هوالباقي. بازگشت همه به سوی... به اين وسيله درگذشت جانسوز و جگرخراش جگرگوشههای عزيزمان.... برای بازماندگان آن مرحومين از درگاه باريتعالی صبر جميل و نسيان عاجل مسئلت نموده... برای خود آن مرحومين دو جان در يك قالب و دو جسد در يك گور آرزوی بقای عمر جاودانی و شادكامی و کامرانی ابدی ازلی عاجل.... لازم به تذكار است كه مرگ هر دو اين نورديدگان مرگ مفاجای بغتتن بوده، هيچ ربطی به مختصر شكراب بينشان نداشته، هيچ شبهه يا شائبهی قتل و جنايتی هم در كار نبوده....
گرگ اجل يكايك از اين گله میبرد
اين گله را ببين كه چه آسوده مي چرد
... مرحوم آقافضلی ناكام را در شبی بارانی، سقف سرا گرگ اجل شد و زير آوار در دم جان به جانآفرين تسليم نمود. مرحوم مغفور غلامخان هم قربانی قلب رئوف و دل رحيم شد، از اين قرار كه با ناديده گرفتن كدورتهای چندين و چند ساله و صرف نظر از كهنهكينههای شتری، رفت زير تابوت دوست و برادر و همرزم قدیمی و همگور كنونیاش، كه همانطور كه شيخ اجل مولانا فرموده:
مرگ ما را میكند با هم اخی
دوست میسازد تقی را با نقی
از قضا سركنگبين صفرا نمود
روغن بادام خشکی میفزود
ناگهان چاه ويلی دم در مسجد، درست زير پای غلامخان دهان وا كرد و آن بيچارهی از همه جا بيخبر را فروبلعيد و شد از آنان كه میآيند ثواب كنند، كباب میشوند... حضرت حق به بازماندگان آن مرحومين ناكام از صغير و كبير صبر جميل عنايت كناد و به خودشان هم عمر مستدام و توفيق انس و الفت ابدی دهاد. فاتحه معالصلوات."
جماعت صلواتی بلند ختم كردند. من هم همراهشان برای شادی روح آن دو فقيد سعيد فاتحهای خواندم، ثوابش را نثار روح ابدیشان کردم، بعد رفتم تو شش و بش. حالا چه غلطی بايد میكردم؟ اول بايد میرفتم منزل مادر داغدار فضلی- كه زودتر سقط شده بود- و تسليتی به آن پيرزن پسرمردهی جگرسوخته میدادم؟ يا اول بايد میرفتم منزل غلامخان ناكام- كه از نظر سنی بزرگتر بود- به عيال شویمردهی آن مرحوم مغفور سرسلامتی میدادم؟
نگاهی به آدرس مجلس ترحيم آن عزيزان انداختم. برای هردو يك مجلس تذكار گرفته بودند. آدرسش هم همان نزديكیها بود. در منزل يكی از دوستان مشترك آن مرحومين. خيابان خوشبختی. كوچهی جاودانگی. پلاك دوازده و نيم به علاوه نيم. عصر بلند پنجشنبه از ساعت نه تا يازده... نگاهی به ساعت مچي ناوزرم انداختم. ساعت هشت و نيم، هشت دقيقه كم بود. خواستم همينطوری بروم به آن مجلس ترحيم و ثوابکی برده باشم، يكدفعه يادم آمد در وضعيت مناسبی قرار ندارم و عنصری نامطلوب به حساب میآيم و با این شکل و شمایل نمیشود رفت جایی. تصميم گرفتم باعجله بروم خانه، سر و وضعم را مرتب كنم، كراوات مشكی بزنم، جورابهای مشكیام را پام كنم، فتقبند مشكیام را ببندم، و در نهايت آراستگی و وقار، با قيافهای متأسف و سوگوار، در مجلس ترحيم دوستان سابقم شركت كنم. جماعت را كه سخت رفته بود تو نخ قيافههای آقافضلی و غلامخان، دور و ور حجله جا گذاشتم و با عجله راهی خانه شدم. تو راه در حالی كه نفسی از سر آسودگی میكشيدم كه از شر آن جماعت سمجتر از خرمگسهای پاييزی خلاص شدهام، رفتم تو اين فكر كه شايد اين بار هم همان اشتباهی پيش آمده باشد كه آن سال، سال دمپختكی، توی مجلس ترحيم مرحوم مستقيم پيش آمد، و طفل معصوم آگهی ترحيم خودش را تو يكی از روزنامه های پيش از ظهر خواند، بعد در حالی كه از شدت حيرت دو تا شاخ بر فرق سرش سبز شده بود، پا شد رفت ببيند چه خبر است و دنيا دست كيست، كدام شير ناپاك خوردهی از خدا بیخبری به خودش اجازه داده برای او كه تازه در عنفوان جوانی، در گلستان گيتی حی و حاضر دارد میچمد و میچرد و صفا میکند و هنوز خيلی از چلچلیاش نگذشته، مجلس ترحيم بگيرد. تازه آنجا، در پايان آن مجلس، و پس از ايراد آن خطابهی غرا بود كه متوجه شد چه اشتباه لپیـچاپی مسخرهای رخ داده و مجلس، مجلس ترحيم دوست و همكار سابقش، مرحوم آقای مستعين است كه در اثر مرگ مفاجا بغتتن دار فانی را به سوی دار باقی ترك كرده و ريق رحمت ابدی ايزدی را سر كشيده، و به جای مرحوم مستعين توی آگهی ترحيم، به سهو و از سر غفلت، مرحوم مستقيم قيد شده.
همين اشتباه لپیـچاپی هم بالاخره كار دست آن فلكزدهی بختبرگشتهی ننهمرده داد، هنوز از مجلس ترحيم خودش نيامده بود بيرون كه همان جا ناغافلی سكتيد، یعنی افتاد و بیخود و بیجهت و خیلی بیمقدمه و بیموقع غزل خداحافظی را خواند و ریق رحمت را سرکشید. در آن عصر بلند شب جمعه من هم از بد یا نیک روزگار- نمیدانم- آنجا بودم، خودم با همين دو تا دست خودم چك و چانهی مرحوم مستقيم را چفت و بست كردم و برای آمرزش روح مغفورش اولين صلوات بلند را ختم کردم.
نمیدانستم چرا شك برم داشته بود نكند در اين آگهی ترحيم كذايی هم به سهو يا به عمد اشتباهی رخ داده باشد. آخر غلامخان و آقافضلی در موقعيتی نبودند كه عزراييل اعتنايی به آنها داشته باشد، یا بخواهد محل سگ به آنها بگذارد. آيا به طور حتم و یقین خودشان بودند؟ آيا نقطههای اسامی پس و پيش نشده بود؟ عكسها كه عكسهای خودشان بود. مو هم لا درزش نمیرفت. غلط نكنم اين عكس دونفرهی دست به گردن بايست شيرين شيرين مال هفت هشت سال پيش باشد، مال همان وقتها كه با هم میرفتيم زورخانهی رمضان مخی ميل میگرفتيم، كباده میكشيديم، كلفتی بازوهامان را به رخ هم میكشيديم. اما انگار يك پا یا یک جای اين عكسها میلنگيد. دِ! دِ! دِ! غلامخان كه سبيل چخماقی نداشت. نه! نه! نه! هرگز نه! برعكس، ريش بزی-پروفسوری قشنگی داشت. فضلی هم خدابيامرز، سبيلكلفت و عينكی بود، ولی غلامخان عينك نمیزد. غلامخان به جاش سمعك میگذاشت توی گوشهای سنگينش. پس چرا تو اين عكس دونفره همه چيز قاطی پاطی شده بود؟ فضلی خدابيامرز، ريش درآورده بود، عينك هم نداشت، عوضش غلامخان عينك زده بود و سبيلو بود. هرچه فكر كردم بلكه حكمت اين تغيير و تحول اسرارآميز را دريابم، ذهنم به جايی نه رسيد، نه قد داد. خواستم برگردم دوباره از سر صبر و حوصله عكسها را بادقت تمام بگذارم زير ذرهبين، و متن آگهی ترحيم را از نو با دقتی دوبله سوبله بخوانم، ولی از ترس اين كه مبادا آن جماعت بيكارالدوله هنوز دور و ور حجله باشند، با ديدن من باز فيلشان ياد هندوستان كند و راه بيفتند دنبالم، از برگشت منصرف شدم، راهم را به طرف خانه ادامه دادم.
همين طور كه باعجله میرفتم سمت خانه، مردی ناشناس كه اضطراب از سر و روش میباريد، جلوم را گرفت و باهيجان پرسيد:
ـ شما بوديد آمده بوديد دم خانهی من، با من كار داشتيد؟
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:
ـ من؟ در خانهی شما؟ من چه كاری با شمايی كه به هیچ وجه منالوجوه نمیشناسم، و الان اولین باریست که زیارتتون می کنم، میتونم داشته باشم؟
مردك با ناراحتی گفت:
ـ منم از همين در حیرتم، و از فرط حیرت انگشت به دهنم (البته دروغ میگفت، چون در آن لحظه که این حرف را می زد هیچ کدام از انگشتهایش به دهانش نبود). عصر بلند رفته بودم سينما ديدن فيلم "سنگر پر از خالی و قمقمهی پر از خون"، جاتون خالی، بدک نبود، به يه بار ديدنش میارزيد، نه بیشتر. نامزد جايزهی اسكارم شده. جايزهی نقش اول سياهی لشكرو تو يكی از جشنوارههای اونور آب برده، مونتكارلو يا مونتهنگرو یا مونته ویدو، نمیدونم. قصهی مرد قلچماقی بود كه تو قم با قمه افتاده بود به جون يه قمقمهی پر از خون، حالا نزن كی بزن. ازون فيلمای اكشن جانونه بود كه تو همون دو سه دقيقه اولش دو سه لگن خون میريزه...
اعتراضكنان حرفش را قطع كردم:
ـ ولی اين حرفا چه ربطی به من داره؟ حضرت آقا! مگه گوش مفت گير آوردی؟ اگه اینطوره بايد به عرضتون برسونم که کور خوندین، بنده به هیچ وجه بیكار و بیعار نيستم كه به خزعبلات سركار عالی گوش كنم، نه وقتشو دارم، نه حوصلهشو. الانم كلی كار دارم، بايد سر و وضعمو مرتب كنم، برم مجلس ختم دو تا از دوستام. پس مرحمت کنید، بیمقدمه بريد سر اصل مطلب، تعريف كردن فيلمو بذاريد واسه يه وقت مناسب ديگه، بفرماييد چه خدمتی از من در حق شما ساخته ست؟
مرد مضطرب من و من كنان گفت:
ـ بله. چشم. داشتم میگفتم. رفته بودم سينما اسكار. چندوقتی بود به كلهم بادی نداده بودم، بو نا گرفته بود، گفتم برم يه بادی به كلهم بدم. فيلم جالبی بود. به يه بار ديدنش میارزید، نه بیشتر. مردكه بدجوری افتاده بود تو مخمصه، راستی مخمصه درسته یا دغمصه؟
- هردوش.
- که اینطور... البته تو مخمصه که نه، تو هچل. هيچجورم نمیتونست خودشو از تو هچل بكشه بيرون...
با بیطاقتی وقيحانه داد كشيدم:
ـ آقاجون! اينقدر حاشيه نرو ، یه راست برو سر اصل مطلب، لّب کلومتو بگو. چی میخوای از جونم؟
ـ بله. ببخشيد. داشتم میگفتم. وقتی از سينما اسكار برگشتم خونه، زن همسايه گفت يه آقاههی قدبلند عينكی با يه چمدون، نمیدونم دست راستش بوده يا چپش، اومده بوده دم خونه، با من كار داشته، ايشونم به اوشون فرموده كه من منزل تشريف ندارم، پيش پاش رفتهم سينما. اون مردکهی عينكی قدبلند لندهورم كه يه چمدون دستش بوده، نمیدونم دست راستش يا چپش، خيلی خیلی ناراحت شده، گفته باهام كار خيلی خيلی واجبی داشته... حالا میخواستم ببينم اون آقاههی قدبلند عينكی لندهور كه همقد نوردبون دزدا بوده، يه چمدونم دسش بوده، دست راستش يا چپش نمیدونم، سركار عالی نبوديد؟
با غيظ گفتم:
ـ یقین كور نيستيد و میبينيد كه من نه قدبلند لندهورم، نه عينكی، نه چمدون دست راست يا چپمه. اگرم با كمی دقت به سر و وضعم نيگا كنيد، متوجه میشين كه به هیچ وجه منالوجوه در وضعيت و موقعيتی نيستم كه بخوام برم در خونهی كسی يا با كسی كار خیلی خیلی واجب داشته باشم، چون خودم الساعه واجبترین کار رو با خودم دارم... واجبترين كارم هم الان رسيدن به خونه و مرتب كردن سر و وضعمه. ملتفت میشين؟ حضرت آقا! بنابراين بهتون اطمينان كامل میدم كه مثل دزد ناشی به كاهدون زدین و منو با یکی ديگه عوضی گرفتین.
مرد دستپاچه گفت:
ـ خودمم حدس میزدم. یعنی تموم كارای من همين طور عوضیه. خير سرم وسواسی هم هستم، ولی بيشتر از هر آدم بیخيال باریبههرجهت هرهریمذهب بیبندوبار الکیخوش هپلهپویی اشتباه میكنم و سوتی میدم. چندوقت پيش با يك دستگاه كامپيوتری دقتسنج ضريب دقتمو اندازه گرفتم، يك مميز سه دهم درصد بود. كمه، نه؟
با عصبانيت گفتم:
ـ نه. از سرتونم زياده
با نگاهی التماسآميز نگاهم كرد و پرسيد:
ـ حالا شما مطمئنيد كه خودشون نيستين؟ خود همون مرد قدبلند لندهور عينكی كه يه چمدون دسش بوده، دست راستش يا چپش، نمیدونم.
بدجوری گير داده بود به من. راهم را هم با هيكل درشتش سد كرده بود، نه میگذاشت جلو بروم نه اجازه میداد عقب برگردم. با عصبانيت رفتم تو دلش:
ـ بله، حضرت آقا! مطمئن مطمئنم. لطف کنید، از سر راهم بريد كنار، بذاريد باد بياد، اينقدرم مزاحمم نشيد وگرنه مجبور میشم به خشونت متوسل بشم، يا آجان خبر كنم.
مردك با شرمندگی گفت:
ـ كسی رو هم با اين مشخصات تو راه نديديد؟
برای اينكه سر بدوانمش، بفرستمش دنبال نخود سياه، گفتم:
ـ چرا سر اون خيابون يكی رو با همين مشخصات ديدم. قد بلندی داشت و حسابی لندهور بود. عينك ته استكانی هم به چشاش زده بود. يه چمدونم دستش بود
با هيجانی زائدالوصف گفت:
ـ آی قربون دهنت برم من. خود خودشه. چمدون دست راستش بود يا چپش؟
¬ـ راستش درست يادم نمیآد.
ـ كوش؟ كجا رفت؟
ابتدا با دست چپ عكاسخانهی سمت راست خيابان را نشانش دادم:
ـ اول رفت تو اون عكاسي...
بعد با دست راست به عكاسخانهی سمت چپ خيابان اشاره كردم:
ـ بعدش از اون يكی اومد بيرون، نگاهی مردد و مشکوک به دور و ورش انداخت، رفت تو اين يكی.
بعد از اينكه مردك دبنگ مضطرب را روانهی عكاسخانهی سمت چپ خيابان كردم، نفسی از سر آسودگی كشيدم و روانهی خانه شدم. نمیدانم چرا به دلم برات شده بود كه آن مرد بلندقد عينكی چمدان به دست، بايستی دوست اسبق و دشمن سابقم، كمبوجيه زنجبيليان بوده باشد. همان كمبوجيهی عزيز كه تا حالا چندبار با هم قهر و آشتی كرده بوديم و هی رشتهی پيوند را قطع و وصل كرده بوديم. يادم نمیآمد آخرين دورهای كه با هم حشر و نشر داشتيم، با قهر از هم جدا شديم يا با آشتی. ماجرا مال خيلی سال پيش بود، و بعد از آن، سالهای سال بود كه از هم بیخبر بوديم. كمبوجيه از اين اخلاقها فراوان داشت، و در دوران تجرد، خيلی وقتها میشد كه شال و كلاه میكرد، چمدانش را برمیداشت، میرفت خانهی دوست و آشنا، يك ماه تمام اطراق میكرد، كنگر میخورد و لنگر میانداخت. شش ماه اول سال را اين جوری میگذراند. شش ماه دوم هم دوستان و رفقا، به نوبت و به ترتيب اولويت، یکی یکی میرفتند، يك ماه يك ماه، پيشش میماندند، تلافی كنگرهايی را كه خورده بود و لنگرهايی را كه انداخته بود، درمیآوردند. یقین باز با سكينه خانم، عيال سليطهاش، دعواش شده ، سكينه خانم دمش را گرفته، عين موش مرده، از خانه انداخته بيرون، كمبوجيه هم پناه آورده بود به خانهی اين مردك رودهدراز پرچانه كه مخم را حسابی تليت كرد. يا شايد هم باز فيلش ياد هندوستان دوران تجرد كرده، چمدان به دست آمده بود، به ياد دوران گذشته، كنگری بخورد و لنگری بيندازد. از اين اخلاقها بدجور داشت، اين آقاكمبوجيه زنجبيليان، همان رفيق شفيقي كه سالی يك ماه میرفتم خانهاش، كنگر میخوردم لنگر میانداختم، سالی يك ماه هم او میآمد خانهی ما، كنگر میخورد لنگر میانداخت، و بعد از اينكه سكينه خانم را به عقد نكاح دائم خود درآورد، نمیدانم به چه علت، عهد دوران شباب و تجرد را فراموش كرد مرا با يك تيپا از خانهاش انداخت بيرون، همين شد اسباب قهر و كدورت و پدركشتگی ما، طوری كه از آن پس هيچ كدام چشم ديدن ديگری را نداشتيم و به خون هم لهلهزنان، تشنه بوديم. بعدش هم ديگر هيچ وقت همديگر را نديديم.
حالا چرا ياد كمبوجيه زنجبيليان خودمان افتاده بودم و به دلم برات شده بود كه آن مرد قدبلند عينكی چمدان به دست، بايستی كمبوجيهجان خودم باشد، الله اعلم! يكدفعه نمیدانم چرا دلم بدجوری هوايش را كرد. كاش الان اينجا بود با هم به ديدن فيلم "سنگر پر از خالی و قمقمهی پر از خون" كه اين مردك پرچانه ازش تعريف میكرد، میرفتيم. خودم مهمانش میكردم. یقین كمبوجيه از اين فيلم خيلی خوشش میآمد. يادش به خير، هميشه زندگی را مثل يك سنگر خالی میديد، آدمها را مثل سربازهای شكستخورده، و روزی صد هزاربار اين جملههای قصار مورد علاقهاش را، وقت و بیوقت، به زبان میآورد:
ـ اگه نمیتونيد تا آخرين قطرهی خونتون بجنگيد، عيبی نداره، تا اولين قطرهی خونتون بجنگيد، بعد تا آخرين قطرهی آب قمقمهتونو سر بكشيد، قمقمهی خالی رو بندازيد گوشهی سنگر، تا وقتی دشمن لهلهزنان و العطشگويان وارد سنگرتون شد، با ديدن قمقمهتون فكر كنه يه غنيمت جنگی درست و حسابی پر از مهمات گير آورده ، بعد كه در قمقمهتونو وا كرد، ديد پر از باد هواست، حسابی خيط بشه و دماغش بسوزه.
يادش به خير. الساعه كجا بود اين كمبوجيه شيرينزبان نازنينم با آن حرفهای صد تا یک قاز نغز پرمغزش؟
غرقه در اين فكروخيالها پيچيدم تو خيابان "داستايوسكی". از جلو حمام "گل ناز" كه رد شدم، ديدم مأموران سازمان آب زمين را كندهاند، گودالی اساسی حفر كردهاند به چه بزرگی! به چه گودی! به چه مهیبی! داخلش دارند لولهی تركيدهی آب را وصلهپينه میكنند. يك نفر هم انگار افتاده بود تو گودال، داشت ناله میكرد. صداش انگار از ته چاه میآمد. خودش هم دیده نمیشد، از بس که گود بود این گودال. میگفتند داشته فرار میكرده، عينك تهاستكانيش را يادش رفته بوده بزند چشمش، افتاده تو گودال، پاش آش و لاش شده... بیاعتنا از كنار طرف رد شدم، كمی جلوتر چشمم افتاد به چهارتكه قمقهی نازنينِ از وسط دونيم شدهی لگدمال شدهی قر و منقر شدهام كه يادگار آنهمه كبكبه دبدبه و افتخارات مشعشعانهی خانوادگیمان بود؛ و داغ دلم دوباره تازه شد. آه عميقی از سر افسوس و دريغ كشيدم كه هرمش دلم را كباب كرد. پيچيدم تو كوچهی "جنايت و مكافات"، يعنی همان كوچهی بن بستی كه كمركشش، جنب کوچهی "برادران کارامازف" بندهمنزل قرار داشت.... كمی جلو رفتم. خدای من! چی می ديدم؟ اِ... اِ... اِ... اين كه كمبوجبه زنجبيليان خودمان بود، نشسته بود دم در خانه، با عينك تهاستكانی به چشم و چمدانی جلو پاش... نفهميدم چطور سر از پا نشناخته، با آغوش باز، غرق در شور و هیجان زائدالوصف، دويدم جلو تا تنگ و گرم در آغوشش بكشم و بوسهبارانش كنم. حالا ديگر وقتش بود كه تمام آن كهنهكينههای شتری سابق را بريزم دور، و كدورتهای مسخرهی گذشته را بسپرم به باد هوا. جلو رفتم و جلوتر. اما، خدای من! اين كه كمبوجيه زنجبيليان نبودو اين، غلط نكنم غلط نكنم، آقالطفاللهخان نازنين خودم بود كه يكی دو ساعت پيش آنقدر دلم به حال زارش سوخته بود، آنقدر دلم هواش را كرده بود. با عجله جلو دويدم و غرق در شادی و هيجان فرياد كشيدم:
ـ لطفالله جون! تويی؟ تو آسمونا دنبالت میگشتم، رو زمين پيدات كردم. خوش اومدی. صفا آوردی. قدم بالا چشم. حالا بگو واسه چی باز برگشتی؟
لطفاللهخان در حالی كه سعی میكرد خودش را از آغوشم بيرون بكشد و از شر باران بوسههای آبدار پر از تفم خودش را حفظ كند، گفت:
ـ اومدم قمقمه رو ببرم.
با تعجب پرسيدم:
ـ قمقمه؟ كدوم قمقمه؟
ـ همون قمقمهی يادگار جنگهای صليبی. قمقمهی ريشارد شيردل... تا نزديك ولايت رفته بودم كه یهدفعه به اين صرافت افتادم اين شهر خراب شده دزدبازار كه تو توش زندگی میكنی واسه این يگانه ميراث فرهنگی دودمان جلیلالشأن ما به هیچ وجه جای مناسبی نيست، هر آن امكان داره جانیهای قالتاق شرور رذل پستفطرت باجگیر يا دزدهای طماع سر گردنه، چشم طمع به اين ثروت معنوی ارجمند بدوزند، يا از سر جنون بزنند بلايی سر اين گوهر گرانقدر بياورند، اومدم قمقمه را ببرم ولايت، هرچی باشه اونجا جاش امنتره.
با نوميدی سرم را گذاشتم رو شانهی چپ لطفاللهخان، يكدفعه نمیدانم چطور شد كه بغضم تركيد، مثل بچهيتيمهای ننهمرده، زار زار زدم زير گريه، حالا زر زر نکن کی زر زر کن، حالا آبغوره نگير كی آبغوره بگير...
|