یک روز من به پرسش چشمان روشنت با چشمهای شبزدهام میدهم جواب میگویمت چه بود فرجام سالهای صبوری و انتظار ...
در کوچههای تنگ و تودرتوی غم میرفتم و آواز میخواندم با رنجهای دیرمان همساز میخواندم آواز محزونم چه حزن پرطنینی داشت لبریز بود از زجر بیپایان ...
چه سوگوار بهاری! بهار مردهدل داغدار و غمباری بنفشههاش کبودند و لالههاش سیاه و آه از دل پر سوز و سوگ سنبلها ...
زن زندگی میآفریند با دستهای دلنوازش میپروراند نسلهای تازهرس را در دامن مهرش که زایاست ...
[با الهام از تابلوی نقاشی ویکتور هوگو] هنوز تازهجوان بود و بیست و چند بهاران از عمر کوتاهش گذشته بود نه بیشتر ...
آه، نیماجان! باز هم این روزها، در این فضای تیره و تاریک غرق در دود غم و ماتم و در این فصلی که دمسرد است و سرشار از سیهروزی ...
از دیرباز کابوس زجرآور من توفان هولناک و مهیبیست توفان مهلکی که خروشان و خشمگین ...
آسمان شهر ما را کرده پر غوغای منفور کلاغان سیاهآیین روز و شب آن زشتخوانان کریهآوا میزنند آرامش ما را به هم با بانگشان منحوس با صدایی زشت و ناهنجار میخوانند و میخوانند و میخوانند ...
دیشب دوباره خواب تو را دیدم خوابی زلال بود مانند یک سرود نازکتر از نسیم نوازش ...
پیرمرد، روبهروی من، کنار جویبار باصفا نشسته بود آب صاف جویبار با نوای خوش نرمپوی نغمه میسرود و میگذشت پیرمرد دست راست را فرو در آب کرد ...