کوچههای تنگ قلب من بدون رهگذر چه پرکسالتند! کوچههای بستهای که ره به هیچ جا نمیبرند و گشوده نیست هیچ در تمامی مسیرشان دریچهای به سوی شور زندگی ...
پیرمرد زندهدل عصازنان میگذشت از کنار من چون مرا که بودم آن زمان ملول و غرق غم روی نیمکت نشسته دید ...
کوری چه تاریکی دلگیریست! تاریکی بیمرز تنهایی تاریکی بیانتهای یأس تاریکی بیروزن حرمان ...
آه ممتدی کشید و سر بلند کرد دید بادبادکی در اوج آسمان آرزو شناور است بیخیال و خندهرو بر لبان صورتی او نشسته خندهای سبکسرانه و پر از سرور ...
شد باز ماه آذر ماهی که عشق قلب مرا کرد زیرو رو آن سرکش جنونزده را کرد رام خود ماهی که خاطرات مرا سرخ ثبت کرد ...
در قرنطینه غریبانه به تنهایی میاندیشم و به رنجی که بشر میبرد از غربت زجرآور خود در قرنطینه چه تنها هستم! ...
ای دختری که قلب تو پر بود از امید دردا که داس جهل گلوی تو را برید داس تعصبات کهنسال و دیرپا داسی نماد کهنهی بیرحمی و جفا. ...
یاد دلگشای تو، سیاوش عزیز شبچراغ خاطر من است شبچراغ قلب بیامان و سخت در نبرد با سیاهی شبانهام چهرهی همیشه خنده بر لبت نمیرود ز خاطرم ...
رهگذر بودم و میرفتم آرام آرام به سفر سفری رازآگین در دیاران خیال از دیاری به دیاری دیگر ...
شصت و پنج سال از تولدم گذشت شصت و پنج سال رهسپردنی که بود پرفراز و پرفرود شصت و پنج سال طی شده که عمر آن فقط کمی درازتر از عمر آه بود شصت و پنج سال رنج و شادی به یاد ماندنی ...