پاییز سال پنجاه و پنج یواش یواش حس کردم انگار کلهام یکجورهایی دارد بوی قرمه سبزی میدهد و تنم بدجوری میخارد برای فعالیت محفلی. ماجرا از آنجا شروع شد که یکی از دوستانم به نام خسرو که یک سال از ما بالاتر بود و با هم رفیق بودیم و میدانست اهل مطالعه و کرم کتابم، یک روز از روزهای سرد پاییزی که باد شدیدی میوزید و صدای هوهوی باد فضا را پر کرده بود، و ما روی سکوی جلوی دانشکده با هم نشسته بودیم و گپ میزدیم... |