پاییز سال پنجاه و پنج یواش یواش حس کردم انگار کلهام یکجورهایی دارد بوی قرمه سبزی میدهد و تنم بدجوری میخارد برای فعالیت محفلی. ماجرا از آنجا شروع شد که یکی از دوستانم به نام خسرو که یک سال از ما بالاتر بود و با هم رفیق بودیم و میدانست اهل مطالعه و کرم کتابم، یک روز از روزهای سرد پاییزی که باد شدیدی میوزید و صدای هوهوی باد فضا را پر کرده بود، و ما روی سکوی جلوی دانشکده با هم نشسته بودیم و گپ میزدیم، به من گفت که با سه تا از بچهها یک محفل مطالعاتی درست کرده برای مطالعه و بررسی کتابهای تئوریک فلسفی- اجتماعی- تاریخی، و قرار است به عنوان اولین کتاب "در آستانهی رستاخیز" دکتر آریانپور را مطالعه و بررسی کنند. بعدش ازم پرسید: دوست داری توو محفلمون باشی؟
من هم که همانطور که عرض کردم حس میکردم انگار تنم میخارد برای اینکه یک کاری بکنم و فعالیتی داشته باشم، از خداخواسته قبول کردم و شدیم یکی از بچههای محفل خسرو و رفقاش. قرار شد کتاب دکتر آریانپور را تهیه کنم و دیباچه و فصل اولش- انسان سنتپرست- را بخوانم- بعد وقتی وقتش شد خسرو زمان و مکان برگزاری اولین جلسهی محفل را به من اطلاع بدهد. کتاب را از طریق یکی از کتابفروشهای جلوی دانشگاه که معروف بود به هیولا و هیکلی درشت و صورتی تیره و آبلهرو داشت و سر خیابان وصال بساط کتابفروشی داشت و کتابهای نایاب و زیرزمینی را برای بچهها تهیه میکرد و به قیمت خون باباش به متقاضیان میفروخت، تهیه کردم و قسمتی را که قرار گذاشته بودیم با دقت خواندم و کلی یادداشت برداشتم و مطلب و اینجور چیزها تهیه کردم و مطالبی هم از اینجا و آنجا دربارهی سنتپرستی و ثباتجویی و گذشتهگرایی و سایر عنوانهای فصلی که خوانده بودم، پیدا و جمعآوری کردم. یک هفته بعد، روز شنبه بود و توی سلفسرویس داشتم چلوخورشت قیمه میخوردم که خسرو آمد سراغم و چون ژتون نداشت، ازش خواستم بنشیند و با هم غذا بخوریم و با ته دیگ و آب خورش شکممان را سیر کنیم. وسط غذا خسرو به من خبر داد که اولین جلسهی محفلمان آخر هفته- پنجشنبه عصر- در منزلشان که توی خیابان گرگان بود، تشکیل میشود. آدرس را بلد بودم، چون چند بار برای دیدن برادرش محسن که او هم دوستم بود، به آنجا رفته بودم. ساعت تشکیل جلسه را هم گفت و قرار شد پنجشنبه عصر بروم منزلشان. پنجشنبه عصر شد و سر ساعت پنج دم منزل خسرو بودم. زنگ زدم. محسن در را باز کرد و دعوتم کرد، بروم داخل. داخل خانه، خسرو هم به استقبالم آمد. دو برادر راهنماییام کردند و مرا بردند داخل اتاق خسرو. آنجا دو نفر دیگر هم بودند، یکیشان از بچههای دانشکده و از همدورهایهای خسرو بود که در اینجا او را "میم میم" مینامم، دیگری پسری بود لاغراندام و قدبلند و مثل خودم عینکی که خسرو او را سیاوش معرفی کرد و بعدها فهمیدم از بچههای پلیتکنیک است. نفر پنجم هم محسن، برادر خسرو، بود. چند دقیقهای نشستیم و خسرو ما را به همدیگر معرفی کرد. محسن هم با چای و بیسکویت ازمان پذیرایی کرد. سر ساعت پنج و نیم جلسه شروع شد و خسرو بعد از اینکه خلاصهای از فصل اول کتاب را از روی نوشتهای که تهیه کرده بود، خواند؛ از ما خواست یکی یکی برداشتمان را از مطالبی که خوانده بودیم بیان کنیم و اول هم از "میم میم" شروع کرد.
بعد از "میم میم" نوبت سیاوش شد. بعد از سیاوش، خسرو از من خواست که برداشتم را از دیباچه و فصل اول کتاب بیان کنم. من هم کلی مطلب تهیه کرده بودم در نقد نظرات پوپر و پوستگیت و ویهینگر و والپول و ایستمن و کارلایل که تاریخ را دروغ میدانستند و معتقد بودند که تاریخ افسانهای خیالی و غیر واقعی است و ساخته و پرداختهی ذهن مورخان است. مطالبم را هم با دید هگل و اشلگل تهیه و تنظیم کرده بودم. در اولش هم این حکایت آناتول فرانس را آورده بودم که سلطانی از فرزانگان دربارش خواست که تاریخ جهان را برایش در ده هزار جلد بنویسند. وقتی نوشتند و به حضورش آوردند، ازشان خواست آن را در هزار جلد خلاصه کنند. بعد که این کار را کردند و هزار جلد را برایش آوردند، ازشان خواست که آن را در صد جلد خلاصه کنند، بعد هم خواست که در ده جلد و سپس در یک جلد و در نهایت در سه جمله خلاصه کنند. سرانجام آن سه جمله که از نظر آن فرزانگان چکیدهی آن ده هزار جلد بود، این بود: به دنیا آمدند. رنج کشیدند. مردند.
توضیح خلاصهای از مطالبی که تهیه کرده بودم، حدود یک ربع طول کشید و همه خیلی ازش خوششان آمد. بعد از من محسن جمعبندیاش را ارائه داد و آخر سر هم خسرو نظرش را دربارهی فصلی که خوانده بودیم، اظهار کرد. یک ساعتی هم دربارهی آن فصل بحث و تبادل نظر جمعی کردیم و حدود ساعت هشت اولین جلسهی مطالعاتیمان به آخر رسید. بعد از اینکه قرار جلسهی بعد را برای هفتهی بعدش گذاشتیم و قسمتی را که میبایست مطاله کنیم، خسرو تعیین کرد، محسن هم با چای و کیک یزدی ازمان پذیرایی کرد، بلند شدیم و خداحافظی کردیم و از منزل خسرو و محسن آمدیم بیرون.
جلسات مطالعهی ما چند ماهی ادامه داشت و خیلی هم خوب پیش میرفت و همگی از آن راضی بودیم. توی این چند ماه کتاب "در آستانهی رستاخیر" را تمام کرده بودیم، کتاب "فقر تاریخیگری" پوپر را هم خوانده و نقد کرده بودیم، داشتیم کتاب "تاریخ تحولات اجتماعی" مرتضا راوندی را در کنار کتاب "سیر تحولات اجتماعی" میتروپولسکی میخواندیم، و اواخر فروردین سال پنجاه و شش بود که یک روز که توی تریای فنی نشسته بودم و چای و شیرینی ناپلئونی میخوردم و شور امیرف گوش میکردم و حسابی توی خودم بودم، و به این سوآل ناپلئون فکر میکردم که "تاریخ چیست جز افسانهای مورد وفاق؟" یکدفعه دستی از پشت سرم روی شانهام خورد. برگشتم ببینم کیست. دیدم "میم میم" است. سلام و علیک کردیم. گفت: چند دقیقه باهات کار داشتم.
گفتم: بگو.
گفت: اینجا نمیشود. چایت که تمام شد، بریم بیرون دانشکده با هم قدم بزنیم تا برایت بگویم.
خواستم بروم برایش چای بگیرم. گفت نمیخورد. برای این که زیاد معطل نشود، تندتند چایم را سرکشیدم و نصف باقیماندهی شیرینیام را هم خوردم. بعدش پا شدم به اتفاق "میم میم" از تریا رفتیم بیرون و به جای اینکه وارد دانشکده شویم، رفتیم سمت مرکز کامپیوتر و بعدش هم رفتیم سمت برج فنی و از پشت برج رفتیم سمت دانشکدهی داروسازی و دندانپزشکی.
همینطور که میرفتیم "میم میم" شروع کرد به صحبت دربارهی اینکه تنها مطالعهی تئوریک کافی نیست و باید در کنارش فعالیت پراتیک انقلابی هم باشد تا آن را تکمیل کند. بعدش شروع کرد به صحبت دربارهی اینکه وظیفهی عاجل هر آدم شریفی توی این اوضاع و احوال شرکت در پراتیک انقلابیست و هر که در پراتیک انقلابی شرکت نکند، بویی از شرف و انسانیت نبرده و از این جور مزخرفات. بالاخره هم حرفی را که میبایست همان اول بزند، آخر سر زد و ازم پرسید: آقامهدی! بگو ببینم نظرت چیه. دوست داری توی پراتیک انقلابی شرکت کنی و دینتو به جنبش انقلابی ادا کنی؟
طوری ازم این سوآل را پرسید که حسابی توی رودربایستی گیر کردم و ناچار شدم بگویم: ببین، اشکالی نداره یه کم سبک سنگین کنم، بعدش جواب سوالت را بدهم؟
"میم میم" گفت: چه اشکالی میتونه داشته باشه؟
و قرار شد تا چهارشنبه به من مهلت بدهد و چهارشنبه برای گرفتن جواب بیاید سراعم.
جلوی دانشکدهی پزشکی، "میم میم" گفت: موافقی بریم تریای پزشکی، چایی بزنیم توو رگ؟
گفتم: چرا نه؟... بریم.
و دو تایی رفتیم سمت تریای پزشکی.
داخل تریا نسبتن خلوت بود. وسط تریا دو تا دختر خانم خوشگل نشسته بودند، داشتند نسکافه میخوردند و گپ میزدند. "میم میم" بازوم را گرفت و مرا با فشار دستش راهنمایی کرد به سمت آن دو تا خانم دکتر آینده. وقتی رسیدیم کنارشان. "میم میم" با دختر خانمی که رو به ما نشسته بود، سلام علیک گرمی کرد و باهاش دست داد. بعدش من و او را به هم معرفی کرد: خزر.... مهدی.
بعد از اینکه من و خزر با هم دست دادیم، خزر دوستش را به "میم میم" و من معرفی کرد: آشنا بشین. دوستم هاله. اینام م... و مهدی.
بعدش رو کرد به من و پرسید: شمام بچه فنیاید؟
گفتم: بله.
خزر گفت: خوشوقتم.
و دوباره با من دست داد.
من و "میم میم" هم با هاله دست دادیم و برایش به نشانهی ارادت سر تکان دادیم، بعدش به دعوت خزر من نشستم بین او و هاله. "میم میم" هم رفت برایمان چای و کیک بگیرد.
بعد از اینکه "میم میم" با سینی چای و کیک برای چهارتاییمان برگشت و روبهروی من نشست و سرگرم خوردن و نوشیدن شدیم، بحث داغی سر اینکه پزشکها بیشتر به جامعه خدمت میکنند یا مهندسها، بینمان درگرفت. شروع کنندهی بحث هم خزر بود که خطاب به "میم میم" گفت: راستی یه سوآل داشتم. واسه چی شما فنیها اینقدر مغرورید؟ انگار از دماغ فیل افتادهاید. واقعن که این همه غرورتون ما رو کشته. یک دهم خدمتی که ما پزشکها به جامعه میکنیم، شما مهندسها نمیکنید، پس این همه غرور و تکبرتون واسه چیه؟
با همین سوآل بحث شروع شد و خیلی زود هم داغ شد به طوری که یادمان رفت بقیهی چایمان را بخوریم و چایها سرد شدند و از دهان افتادند. یک طرف بحث من و "میم میم" بودیم که از این نظر دفاع میکردیم که مهندسها خیلی بیشتر از پزشکها به جامعه خدمت میکنند و بچهفنیها حق دارند مغرور باشند، چون گل سرسبد بچهنخبههای جامعهاند. طرف دیگر بحث خزر و هاله بودند که معتقد بودند بچههای پزشکی نخبهتر از بچههای فنی هستند و حداقل نمرهی قبولی برای پزشکی در دانشگاه تهران از فنی بیشتره و خدمت پزشکها به جامعه هم دهها برایر خدمت مهندسهاست، و جامعه بدون مهندس میتونه به حیاتش ادامه بده ولی بدون پزشک نمیتونه. خلاصه یکی ما میگفتیم دو تا آنها و بازار کل کل و کرکری خواندن حسابی داغ شده بود که پسری از در تریا وارد شد و گفت: بچهها! فنی شلوغ شده، گارد داره میاد توو دانشگاه، ممکنه اینطرف ها هم بیان، مراقب باشین...
با این هشدار آب سردی روی شعلههای سرکش آتش بحث و جدل ما ریخته شد و هرچهارتامان هولکی بلند شدیم و من و "میم میم" با عجله با خزر و هاله خداحافظی کردیم و قرار شد بحثمان را در فرصتی مناسب همانجا ادامه بدهیم. من و "میم میم" راهی دانشکده شدیم و خزر و هاله هم راهی کتابخانهی مرکزی شدند...
وقتی رسیدیم نزدیکیهای دانشکده، دیدیم هوا پس است و اوضاع خیط. گاردیها سپر به یک دست جلوی صورت و باتوم به دست دیگر در حال اهتزاز، جلوی دانشکده صف کشیده بودند و رنجر غولتشنی که فرماندهشان بود بیسیم به دست جلوشان ایستاده بود. از داخل دانشکده هم فریادهای "اتحاد مبارزه پیروزی" درآمیخته با جرینگ جرینگ شکستن شیشهها شنیده میشد. امکان جلوتر رفتن و ورود به دانشکده نبود. ناچار برگشتیم و از هم سرسری خداحافظی کردیم. "میم میم" رفت سمت کتابخانهی مرکزی. من هم رفتم طرف درب شرقی دانشگاه تا بروم سمت سینما تخت جمشید. خوشبختانه درب شرقی خبر خاصی نبود و راحت از آن خارج شدم و وارد خیابان آناتول فرانس شدم. بعد از پیادهروی شرقی آن رفتم سمت خیابان تخت جمشید. وقتی تپش قلبم به حالت عادی برگشت و تب و تاب ناشی از دیدن گاردیها با آن شکل و شمایل دهشتناک و فریادهای بچههای همدانشکدهای و جرینگ جرینگ شکستن شیشهها که توی سرم طنین انداخته بود، فرونشست؛ تازه رفتم توی فکر حرفهایی که "میم میم" زده بود و پیشنهادی که داده بود برای ادا کردن دینم به جنبش انقلابی. یعنی "میم میم" ازم میخواست در چه جور پراتیکی شرکت کنم؟ و چه جوری دینم را به جنبش انقلابی ادا کنم؟ منظورش این بود که سمپات یک محفل یا گروه انقلابی شوم؟ یا شاید هم میخواست عضوشان شوم؟ آنوقت این گروه چه جور گروهی بود؟ فرهنگیکار بود؟ سیاسیکار بود؟ مسلمن تئوریککار نبود، چون اگر میخواست مطالعاتی باشد که میشد همین گروه خودمان... و چه خطی داشت؟ مسلمن با شناختی که از خسرو داشتم، "میم میم" که دوست نزدیکش بود، نمیتوانست خط سهای باشد. پس میماند خط یک یا یک و نیم یا دو. حالا کدام یکی از اینها بود؟ نمیدانستم. از خسرو هم درست نبود بپرسم. پس میبایست دندان روی جگر بگذارم و صبر کنم تا خود "میم میم" موضوع را برایم روشن کند و توضیح بدهد که پراتیک انقلابی مورد نظرش چه جور پراتیکی بود و من برایش چکار میتوانستم انجام بدهم. اما جواب کلیام به تقاضای "میم میم" چه میبایست باشد؟ همانطور که گفتم با توجه به اینکه کلهام بفهمی نفهمی بوی قرمه سبزی گرفته بود و تنم یک جورهایی میخارید برای اینکه کاری بکنم، پس حالا که فرصت انجام کار پیدا شده بود، نمیبایست آن را از دست بدهم. آخر شانس که همیشه در خانهی آدم را نمیزند. از قدیم گفتهاند شانس فقط یکبار در خانهی آدم را میزند و اگر در را به رویش باز نکنی، میرود و پشت سرش را هم نگاه نمیکند، آنوقت شانست را برای همیشه از دست دادهای. در نتیجه بعد از کلی سبک سنگین کردن و سنجیدن جوانب مختلف مسئله، تصمیم گرفتم که پاسخ کلیام به "میم میم" مثبت باشد، منتها ازش بخواهم جزئیات را برایم بیشتر توضیح بدهد و روشنم کند که ازم میخواهد چه جوری دینم را به جنبش انقلابی ادا کنم. توی شش و بش این فکر و خیالها بود که دیدم رسیدهام جلوی سینما تخت جمشید. نگاهی به سینما انداختم. فیلم "کابوی نیمه شب" را نشان میداد. تعریفش را خیلی از محسن و وحید شنیده بودم. رفتم آنطرف خیابان و نگاهی به سئانسهای نمایش فیلم و بعد به ساعتم انداختم. حدود نیم ساعت دیگر شروع سئانس بعدی بود. بلیتی از خانم بلیتفروش ترشروی نشسته در داخل گیشه خریدم و بعد وارد سالن شدم.
چند دقیقه بعد از این که رفتم و از بوفهی سینما یک ساندویچ کالباس درسته و یک پپسی خریدم، درهای سالن باز شدند و من هم دنبال جمعیت داخل سالن شدم. جمعیت زیاد بود و من جایم یکی از ردیفهای جلوی سالن بود. بعد از اینکه ردیف و صندلیام را پیدا کردم، مستقر شدم و منتظر شروع فیلم ماندم. ساندویچ و پپسی را هم گذاشتم بعد از اینکه یک ربع نیم ساعتی از شروع فیلم گذشت، بخورم. بالاخره چراغهای سالن خاموش و فیلم شروع شد. تمام مدت فیلم در فکر پیشنهادی بودم که "میم میم" داده بود و خطراتش و درستی یا نادرستی پذیرفتنش و اینجور چیزها، و هیچ جوری نمیتوانستم متمرکز شوم روی ماجرای فیلم و بفهمم که چرا جو باک آس و پاس تگزاسی آمده نیویورک و برای چی تصمیم گرفته زنان پا به سن گذاشته و مایهدار نیویورکی را تلکه کند و به چه علت به هدفش نمیرسد و تمام پساندازش را از دست میدهد و جز کارگری و ظرفشویی در رستوران چیزی عایدش نمیشود. تمام مدتی که ماجرای او را دنبال میکردم یکجورهایی بین خودم و او وجه تشابه میدیدم و به خودم میگفتم نکند این پراتیک انقلایی دوستمان هم برای من، مثل نیویورک برای جو باک، در باغ سبز باشد و من هم همه چیزم را در راهش از دست بدهم و به فلاکت و بدبختی بیفتم و سر و کارم به جاهایی بیفتد که نباید بیفتد. آخر من اصلن آدم دل و جرئتداری نبودم و فکر آنجور جاها تنم را میلرزاند و عرق سرد بر تیرهی پشتم مینشاند. ولی پا روی حق نبایست گذاشت که بازی جان وویت در نقش جو باک خیرهکننده بود و با اینکه من تمرکز لازم برای تعقیب کردن دقیق و عمیق ماجرا را نداشتم و مدام در هول و ولا بودم که "میم میم" چی میخواهد به من بگوید و چه پیشنهادی برایم دارد، با این حال برای دقایقی کوتاه که حواسم جمع میشد و غرق تماشای قیلم میشدم، از بازی یکدست و روان و عالی جان وویت لذت میبردم و عشق میکردم. بازی داستین هوفمن هم در نقش راتسو ریزوی کلاهبردار و بیمار خیلی عالی بود و آدم فکر میکرد که این کلاهبردار خردهپا واقعن مریض است و چند قدمی بیشتر تا مرگ فاصله ندارد. وقتی جو داشت رادیوی کوچکش را که آخرین چیزی بود که برایش مانده بود، در مقابل پنج دلار میفروخت، دیدم شکمم بدجوری به قار و قور افتاده، برای همین ساندویچ کالباسم را سق زدم و روی هر گازی که به آن میزدم، یک قلپ پپسی سر کشیدم. بالاخره جو تصمیم گرفت آرزوی دوستش- راتسو- را برای رفتن به فلوریدای گرم و رؤیایی برآورده کند و او را از سرمای استخوانسوز نیویورک نجات بدهد. آنها داشتند راجع به زندگی جدیدشان در فلوریدا خیالبافی میکردند، ولی به خوبی معلوم بود که راتسو بیشتر از این دوام نمیآورد و فلوریدا را نمیبیند. وقتی او نتوانست خودش را کنترل کند و شلوارش را خیس کرد، حالت چهرهی مفلوکش چنان دردناک بود که بیاختیار اشک از چشمهایم سرازیر شدند و آب دماغم هم راه افتاد و افتادم به فین فین.
وقتی فیلم تمام شد و قاطی جمعیت از سالن خارج شدم، ایستادم و دور و برم را نگاه کردم تا بلکه آشنایی ببینم. همین طور که چشم میگرداندم یکدفعه چشمم افتاد به خسرو که بین جمعیت داشت از سالن خارج میشد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. بدجوری احساس تنهایی و بیکسی میکردم و احتیاج به کسی داشتم که باهاش یک کم صحبت کنم و چه کسی بهتر از خسرو که پسری فوقالعاده آرام و سنگ صبور بود و در شنیدن حرفهای آدم پرحوصله. با شوق و ذوق رفتم طرفش تا باهاش سلام علیک کنم ولی خیلی زود متوجه شدم که تنها نیست و دختری قدکوتاه و لاغراندام همراهش است، دختری زیبارو که موهای بلوطی روشن داشت و کت و دامن قهوهای پوشیده بود و در حال صحبت با خسرو بود. خسرو هم دستش را در دست گرفته بود. وقتی این صحنه را دیدم ترجیح دادم مزاحمش نشوم. برای همین فوری برگشتم و دست از پا درازتر روانهی دانشکده شدم.
پسفردای آن روز خسرو را توی کتابخانهی دانشکده دیدم. نشسته بود داشت درس میخواند. رفتم سراغش و سلام کردم. سرش را از روی کلاسرش بلند کرد و مرا دید. سلام کرد و با هم دست دادیم و چاق سلامتی کردیم. دور میز جای خالی نبود. خواستم بروم یک صندلی پیدا کنم و بیایم کنارش بنشینم، گفت: بیا بریم بیرون، گپی بزنیم.
گفتم: باشه.
بعد از جاش بلند شد و کلاسر و کتابهایش را همانطور باز گذاشت و با هم از کتابخانه آمدیم بیرون. گفتم: بریم تریا، چای بخوریم؟
گفت: پیش پای تو تریا بودم، خوردم.
گفتم: پس کجا گپ بزنیم؟
گفت: توو همین راهرو با هم قدم میزنیم. حرفامونم میزنیم. سه چهار دقیقه بیشتر معطلت نمیکنم.
گفتم: باشه.
و توی راهرو، شانه به شانهی هم راه افتادیم. گفتم: پریروز توو سینما تخت جمشید دیدمت. خوشت اومد از فیلم؟
گفت: جدی؟ خیلی... پس چرا نیومدی جلو ببینمت؟
گفتم: واسه اینکه تنها نبودی.
انگار جا خورده بود چون با تعجب نگاهم کرد و صورتش هم یک کمی سرخ شد. بعد، پس از چند لحظه مکث گفت: مسئلهای نبود.
گفتم: نخواستم مزاحم بشم.
سریع حرف را عوض کرد و پرسید: جنبشهای اعتراضی قرون وسطای راوندی رو خوندی؟
گفتم: آره.
پرسید:استقرار مناسبات فئودالی میترو پولسکی رو چی؟
گفتم: دارم میخونم.
بعد پرسیدم: راستی این هفته جلسه برقراره دیگه؟
خسرو گفت: آره. پنج شنبه عصر.
پرسیدم: همون ساعت پنج؟
گفت: آره.
بعد مکثی کرد و بعدش گفت: البته دیگه "میم میم" نمیآد.
با تعجب پرسیدم: چرا؟
گفت: عصرها قراره بره سر کار، دیگه نمیرسه بیاد.
خواستم بگویم: پس چطور پریروز به من پیشنهاد میداد با هم کار پراتیکی کنیم؟
اما به موقع جلوی خودم را گرفتم.
خسرو گفت: یه چیز دیگه.
گفتم: چی؟
گفت: یکی از دوستان میخواد ببیندت.
با تعجب گفتم: منو؟ واسه چی؟
خیلی زود دوزاریام افتاد که احتمالن بین خسرو و "میم میم" اختلاف نظر پیش آمده و بینشان سر چیزی شکراب شده، برای همین "میم میم" دیگر به جلسات مطالعاتیمان نمیآید و حالا هم هر کدام از آنها میخواهد مرا به سمت خودش بکشد. پریروز "میم میم" به من پیشنهاد همکاری در پروسهی پراتیک انقلابی داد، حالا هم خسرو دارد به من میگوید که یکی از دوستان میخواهد مرا ببیند. و حالا من میبایست بین این دو یکی را انتخاب میکردم و صد البته که واضح و روشن بود که پیشنهاد خسرو را میبایست قبول کنم، چون هم به او خیلی بیشتر از "میم میم" اعتماد داشتم، هم خیلی دوستش داشتم ولی از "میم میم" شناخت زیادی نداشتم. پس طبیعی بود که میان خسرو و او، خسرو را انتخاب کنم.
خسرو گفت: یه برنامهای دارند، میخواهد تو هم باهاشون همکاری کنی.
معلوم شد حدسم درست بوده. برای اینکه بیشتر مطمئن شوم، پرسیدم: چه برنامهای دارند؟
خسرو گفت: من زیاد در جریان نیستم. نخواستم هم کنجکاوی کنم. وقتی دیدت خودش واست میگه که برنامهشون چیه. حالا موافقی که یه قرار بذارم بری طرفو ببینیش؟
پرسیدم: طرف منو میشناسه؟
خسرو گفت: من واسش تعریفتو زیاد کردم... قرار بذارم؟
دیگر دودلی کافی بود. میبایست تصمیم قطعی میگرفتم. من هم گرفتم و گفتم: چرا نه؟ قرار بذار.
یکهو دیدم برای یک لحظه برقی توی چشمهای خسرو درخشید و لبخندی بر گوشهی لبهایش نشست. بعد چهرهاش همان حالت نجیب و تودار همیشگیاش را پیدا کرد و گفت: باشه. قرارو که گذاشتم، بهت خبر میدم.
گفتم: باشه.
خسرو گفت: من دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم. با اجازه.
بعد با هم دست دادیم و خسرو رفت سمت کتابخانه. من هم از پلهها سرازیر شدم پایین. وسط راهپله، "میم میم" را دیدم که دارد از در اصلی دانشکده داخل میشود. همینکه مرا دید، آمد سمتم. پایین پلهها به هم رسیدیم و دست دادیم و سلام و علیک کردیم. بعد از کمی چاق سلامتی، "میم میم" رفت سر اصل مطلب و پرسید: چی شد؟ فکراتو کردی؟
گفتم: آره، کردم.
گفت: خب؟ جوابت چیه؟
گفتم: جوابم منفیه.
گفت: چرا؟ یعنی نمیخوای فعالیت پراتیکی داشته باشی؟
گفتم: فعلن نه.
گفت: آخه واسه چی؟
گفتم: چون هنوز احساس میکنم آمادگیشو ندارم.
گفت: از چه لحاظ؟
گفتم: از لحاظ تئوریک.
گفت: یعنی چی؟
گفتم: یعنی اینکه هنوز فکر میکنم بایست از نظر تئوریک خیلی بیشتر از اینا غنی بشم و زیر پامو سفت کنم. بعدش به پراتیک بپردازم.
گفت: بابا، تو که خیلی بارته. من اینو بگم یه چیزی. اما تو که تئوری متحرکی، تو دیگه چرا این حرفو میزنی؟
فهمیدم که دارد هندوانه زیر بغلم میگذارد تا خرم کند. گفتم: نه بابا. از این خبرا نیست. من تو تئوری هنوز هیچ پخی نیستم و حالا حالاها باس آمپول ب کمپلکس تئوری به ذهنم تزریق کنم.
وقتی دید تصمیمم را گرفتهام و عزمم را جزم کردهام که بهش جواب رد بدهم با ناخرسندی گفت: باشه. هرجور میلته. صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
گفتم: راستی خسرو گفت که دیگه به جلسات مطالعاتی نمیای.
گفت: آره. دیگه نمیام... ببینم، علتشو هم گفت؟
گفتم: آره. گفت کار پیدا کردهای، دیگه وقت نمیکنی بیای.
گفت: آره. سرم خیلی شلوغ شده دیگه وقت کتاب خوندن ندارم.
بعد با سردی ازم خداحافظی کرد و از پلهها رفت بالا.
گفتم: خسرو توو کتابخونهست.
گفت: باشه. میبینمش.
و رفت بالا. من هم رفتم که بروم تریا و چای بخورم و موزیک بشنوم و به حرفهای خسرو فکر کنم....
پنجشنبه عصر رفتم منزل خسرو و محسن. یکربعی زودتر از ساعت پنج رسیدم. سیاوش هنوز نیامده بود. تا ساعت پنج کلی محسن سر به سر داداشش گذاشت و خندیدیم. بچهی خیلی خوشخنده و بامزهایست این محسن. هرچی خسرو مظهر محجوبیت و نجابت است، محسن مظهر بگوبخند و شیطنت است. بهش گفتم: جات خالی، محسن. چند روز پیشا رفتم تماشای فیلم "کابوی نیمه شب."
گفت: خبرشو آقاکلاغه واسم آورد.
گفتم: کاش تو هم بودی.
گفت: اگه ما نبودیم بعضیای دیگه بودند.
گفتم: پس از همه چی باخبری.
گفت: آقا کلاغه همه چی رو واسم تعریف کرد. گفت بعضیا رفتهاند سینما، حسابی هم در کنار اجناس لطیف خوش گذروندهاند، یادی هم از ما بدبخت بیچارهها نکردهاند.
خسرو گفت: چند دفعه بهت بگم؟ محسنخان! با قرار قبلی که نرفتیم. یه دفهای پیش اومد. دانشکده شلوغ شد. مام اومدیم بیرون، یهویی تصمیم گرفتیم بریم سینما. تو رو اون موقع روز کجا گیر میآوردم بهت خبر بدم؟
محسن طبق معمول اول کلی خندید، بعد گفت: اگرم میتونستی گیرم بیاری، نمیآوردی، چرا؟ چون اصلن به صرفت نبود، آقداداش. چرا؟ چون با از ما بهترون بودی.
و بعد باز هم غش غش خندید.
خسرو که صورتش تا بناگوش سرخ شده بود، گفت: حالا بعد از قرنی ما یه دفه رفتیم سینما، تو هم هی به ما تیکه بنداز.
محسن باز غش غش خندید و گفت: تا تو باشی دیگه ما رو جا نذاری با از ما بهترون بری سینما.
با صدای زنگ در خانه، بحث ناتمام رها شد. محسن پا شد و رفت در را باز کند.
خسرو بعد از رفتن محسن گفت: میبینی این داداش ما رو؟ خوشش میاد مارو اذیت کنه.
گفتم: مال اینه که خیلی دوستت داره.
گفت: اگه ما اینجور دوست داشتنو نخوایم باید کیو ببینیم؟
دو سه دقیقه بعد سیاوش و محسن وارد اتاق شدند و بعد از سلام و علیک و چاق سلامتی، جلسهی مطالعاتیمان شروع شد. سه ربعی راجع به جنبشهای اعتراضی در قرون وسطا، جنبشهای دهقانی و کارگریاش در اروپا، طغیان نرماندی، شورش ژاکری، اعتصابات کارگری فرانسه، و بدعتهای مذهبی فرانسه و آلمان بحث کردیم. بعدش هم ساعتی دربارهی رشد و استقرار مناسبات فئودالی در اوایل قرون وسطا در اروپا صحبت کردیم. تا ساعت هفت و نیم سرگرم بحث دربارهی این موضوعها بودیم. ساعت هفت و نیم جلسه تمام شد. محسن پا شد رفت و با یک سینی چای و یک بشقاب نان گردویی و چند تا بشقاب پیشدستی برگشت. ده دقیقه یکربعی سرگرم صرف شیرینی و چای بودیم. بعدش سیاوش پا شد که برود، من هم پا شدم که خداحافظی کنم. خسرو اشاره کرد که بمانم. وقتی سیاوش خداحافظی کرد و رفت، محسن هم رفت که بدرقهاش کند، خسرو از فرصت پیش آمده استفاده کرد و گفت: ببین، مهدی... با اون دوستمون که گفتم صحبت کردم. قرار شد همدیگه رو ببینید.
پرسیدم: کی و کجا؟
از توی جیب پیراهنش کاغذ لوله شدهی کوچکی درآورد و گرفت سمت من: اینهاهاش این پارولشه. همه چی توش مشخص شده.
بعد کاغذ را که دورش چسب نواری زده شده بود، داد دستم و گفت: خیلی مراقبش باش. وقت و جای قرار روش هست، جملههایی هم که باید رد و بدل کنین، روش نوشته شده. بذار توو جیبت. وقتی خوندیش بسوزونش. در ضمن، طرف تو رو به اسم مراد میشناسه. تو هم به همین اسم خودتو معرفی کن.
گفتم: باشه.
و کاغذ را از دست خسرو گرفتم و گذاشتم توی جیبم. بعدش گفتم: دیگه کاری نداری؟
خسرو گفت: نه.
پا شدم و گفتم: پس اجازه میدی مرخص شم؟
گفت: اجازهی مام دس شماست.
گفتم: پس با اجازه.
گفت: برو به سلامت.
بعد با هم دست دادیم و من از اتاق خارج شدم.
توی راه چسب دور کاغذ را کندم و کاغذ را وا کردم و نوشتهی رویش را هولکی خواندم. نوشته بود: روز یکشنبه- ساعت چهار بعد از ظهر- تقاطع خیابان ابوریحان و مشتاق- ضلع شمال غربی چهارراه- اول خیابان مشتاق کنار دیوار بنشینید و روزنامهی اطلاعات بخوانید. وقتی من رسیدم از شما میپرسم: ببخشید، خیابان سزاوار اینه؟ شما جواب بدهید: نخیر، خیابون بعدیه. من میگویم: میشه راهنماییم کنید؟ شما جواب بدهید: البته.
بعد از جایتان بلند شوید و همراه من راه بیفتید.
چند بار نوشتهی روی کاغذ را هول هولکی خواندم. دستم که کاغذ در آن بود، عرق کرده بود. قلبم تند تند میزد، شقیقههایم هم بدجوری میزدند. تمام وجودم داغ شده بود. یعنی این کی بود که میخواست مرا ببیند و با من چکار داشت؟ و من چه جوری میبایست تا عصر یکشنبه- یعنی نزدیک به سه روز دیگر- صبر کنم و دلم مثل سیر و سرکه بجوشد؟ با همین فکر و خیالها رسیدم به ایستگاه اتوبوس خیابان شاهرضا و آن جا منتظر اتوبوس ماندم تا بیایم میدان بیست و چهار اسفند و از آنجا برگردم خانه.
روز یکشنبه، ساعت سه و نیم بعد از ظهر از دانشکده درآمدم و روانهی محل قرار شدم. از خیابان بیست و یک آذر آمدم پایین. از چهارراه شاهرضا رد شدم و از خیابان فروردین رفتم پایین تا رسیدم به خیابان مشتاق. آنجا پیچیدم دست چپ و رفتم به سمت تقاطع خیابان مشتاق با ابوریحان. بعد از چهارراه مشتاق- دانشگاه، روی دیوار آجری ضلع جنوبی خیابان نوشتهای نظرم را جلب کرد. با ماژیک قرمز درشت نوشته بودند: "دکتر اسحاق اسحاقاف خواجه است". بعد یکی روی "است" را خط خطی کرده بود- البته با وجود خط خطی شدن هنوز قابل خواندن بود- و بالایش با ماژیک مشکی نوشته بود "نیست". بعد یکی دیگر روی "نیست" را خط خطی کرده بود- که آن هم با وجود خط خطی شدن باز خوانا بود- و زیر "است" اولیه دوباره با ماژیک قرمز نوشته بود "است".
جملهی خیلی عجیبی بود، به خصوص با این خط خوردنها و تبدیل "است" به "نیست" و دوباره تبدیل "نیست" به است". یعنی این نوشته کار کی بود و منظورش از آن چی بود؟ و کیها روی "است" و "نیست" اولیه و ثانویه را خط خطی کرده بودند؟ خیلی کنجکاو شده بودم که بدانم جریان از چه قرار است، ولی فعلن وقت نداشتم که به این موضوع بپردازم و میبایست تا دیر نشده بروم سر قرار...
نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار، داشتم نوشتهی جواد مجابی را دربارهی "سیاست فرهنگی" در روزنامه اطلاعات میخواندم که یکدفعه دخترخانمی جلوم سبز شد و ازم پرسید: ببخشید، خیابون سزاوار اینه؟
اصلن انتظار نداشتم که طرف قرارم دختر باشد. با تعجب سرم را از داخل روزنامه بلند کردم و نگاهی به او انداختم. با دیدنش تعجبم چند برابر شد. همان دختر قدکوتاه لاغراندامی بود که چند روز پیش در سینما تخت جمشید با خسرو دیده بودمش. چند لحظه برّ و برّ نگاهش کردم. بدجوری دست و پایم را گم کرده بودم. دخترخانم که منتظر شنیدن جوابم بود، چون جوابی نشنید، دوباره پرسید: ببخشید، خیابون سزاوار اینه؟
و من که بالاخره به خودم آمده بودم جواب دادم: نخیر، خیابون بعدیه.
دخترخانم گفت: میشه راهنماییم کنید؟
گفتم: البته.
بعدش روزنامهام را جمع کردم و از جام بلند شدم. پاهایم خواب رفته و بیحس شده بودند. به محض این که رویشان ایستادم سوزن سوزن شدند. چند بار در جا قدم زدم تا خون در رگهایشان به جریان افتاد. بعد در کنار دختر خانم راه افتادم و در پیادهروی خیابان ابوریحان رفتیم به طرف جنوب، سمت خیابان سزاوار. تا راه افتادیم دخترخانم سلام کرد. من هم جوابش را دادم. بعد خودش را معرفی کرد: مهردخت.
گفتم: خوشوقتم. مراد.
گفت: منم خوشوقتم.
به خیابان سزاوار که رسیدیم، پیچیدیم دست راست، سمت خیابان دانشگاه. در راه مهردخت برایم گفت که دارند نشریهای سیاسی- اجتماعی- فرهنگی تهیه و منتشر میکنند به اسم "آرش" که تا حالا سه شمارهاش به صورت نامنظم منتشر میشده ولی میخواهند از این به بعد هرماه یک شماره از آن را منتشر کنند. بعد ازم خواست که مقالات نشریه را تصحیح و ویرایش و برای انتشار آماده کنم. کار چندان سختی نبود. قرار شد دو هفته یکبار همدیگر را ملاقات کنیم. او مقالات جدید را به من بدهد و من مطالبی را که ویرایش کرده بودم به او برگردانم. قرار شد در هر ملاقات قرار دیدار بعدی را بگذاریم. مهدخت گفت که نشریهشان مخفی است و به صورت زیرزمینی منتشر میشود، و ازم خواست خیلی مراقب باشم و راجع به همکاریام با آن با هیچکس- حتا با خسرو- صحبت نکنم. مقالاتی را هم که ویرایش میکنم مراقب باشم که کسی نبیند و به دست کسی نیفتد. نزدیک خیابان فروردین بودیم که مهدخت پاکتی به من داد و گفت: این مقالاتیست که قراره شما ویرایششون کنید. سه شمارهی قبلی آرش هم توو پاکته تا بخونین و با خط مشیاش آشنا بشین. خیلی مراقب این پاکت باشین.
پرسیدم: قرار ملاقات بعدیمون کیه؟
مهدخت گفت: دو هفته دیگه، ساعت پنج دقیقه به چهار، همین جا. بعد دیوار را نشانم داد و گفت: وقتی رسیدید، اگه مشکلی نبود و همه چیز اوکی بود روی این دیوار با ماژیک مشکی بنویسید: مراد حالش خوبه. بعدش برید همونجایی که امروز قرار داشتیم، منتظر بمونید. ساعت چهار من میام. اما اگه مشکلی بود، چیزی نمینویسید و قرارمون کنسل میشه و میافته به هفتهی بعدش که به همین صورت تکرار میشه. متوجه شدین؟
گفتم: متوجه شدم.
گفت: اگه هفتهی بعد هم نیومدید قرارمون کلن لغو میشه. اونوقت نه شما منو دیدهاید نه من شما رو دیدهام. روشنه؟
گفتم: بعله.
بعد مهردخت گفت: خب دیگه. اگه حرفی نیست من برم. همه چیز روشنه؟ سوآلی نیست؟
گفتم: نه. سوآلی نیست.
گفت: پس عصرتون به خیر.
بعد دستش را دراز کرد طرفم. من هم باهاش دست دادم و او راه افتاد و رفت سمت خیابان فروردین. من هم پاکتی را که داده بود دستم، گذاشتم لای کلاسرم و در خلاف جهت حرکت او راه افتادم و برگشتم سمت خیابان دانشگاه. به خیابان دانشگاه که رسیدم، تصمیم گرفتم دوباره بروم خیابان مشتاق و آن شعاری را که روی دیوار نوشته بود که "دکتر اسحاق اسحاقاف خواجه است"، دوباره ببینم. خیلی کنجکاو شده بودم بفهمم جریان از چه قرار است. پیش خودم فکر کردم اگر آن اطراف با دقت جستوجو کنم شاید سرنخی پیدا کنم. تقاطع خیابان دانشگاه مشتاق، داشتم میرفتم آن طرف خیابان که بهرام را دیدم. بهرام دوست و همکلاسیم در دبیرستان هدف بود و خانهشان همان نزدیکیها بود. چند متر جلوتر از من بود. قدمهایم را بلندتر و حرکتم را تندتر کردم و کمی بعد بهش رسیدم و صداش کردم: بهرام.
برگشت. مرا که دید ایستاد و سلامعلیک و چاق سلامتی کردیم. پرسید: تو اینجا چیکار میکنی؟
گفتم: هیچی. همینجوری رد میشدم.
گفت: بیا بریم خونه.
گفتم: مزاحم نمیشم.
گفت: مزاحم چیه؟ مراحمی.
بالاخره وقتی خیلی اصرار کرد قبول کردم و با هم راه افتادیم سمت خانهشان. وقتی از جلوی دیواری که رویش شعار "دکتر اسحاق اسحاقاف خواجه است" گذشتیم، ازش پرسیدم: بهرام، تو میدونی جریان این شعار چیه؟
نگاهی به شعار نوشته شده با ماژیک کلفت قرمز روی دیوار انداخت و گفت: اینو میگی؟
گفتم: آره.
گفت: دکتر اسحاقاف، متخصص زنانه. تا یه ماه پیش هم مطبش همینجا بود.
و ساختمانی قدیمی را که نمایش آجر بهمنی بود، نشانم داد.
بعد ادامه داد: چند وقت پیش از کلانتری اومدند گرفتند، بردندش. تابلوی مطبش را هم کندند. میگفتند که توی مطبش کورتاژ غیر قانونی میکرده. با چند تا از زنایی هم که برای درمون نازایی پیشش میاومدند، روی هم ریخته بوده. البته تمام اینها حرفهاییست که اهل محل به مادرم گفتهاند. راست و دروغش گردن خودشان. بعد از تعطیل مطبش یه روز دیدیم این شعار روی دیوار نوشته شده. چند روز بعدش دیدم که یکی "است" جمله را خطخطی کرده، بالاش نوشته "نیست". هفت هشت روز بعد دوباره دیدیم یکی "نیست" را خطخطی کرده، زیر "است" اول دوباره نوشته "است". بعدش هم به همین صورت باقی موند. معلوم نشد جریان چی بوده و اینها را کی نوشته. اهل محل به مادرم گفتهاند که کار دو تا از زناییست که با دکتر روی هم ریختهاند و با هم خرده حساب دارند، راست و دروغش گردن خودشان...
شهریور 1394
|