ماجرای خانوم مهندس شدن فی‌فی جون
1394/6/18


فی‌فی جون- نوه خاله‌ی عیال محترمه‌ی مکرمه- عشق خانوم مهندس شدن داشت. هر دو پایش را هم کرده بود توی یک کفش که می‌خواهد مهندس عمران شود. اما چون حال و حوصله‌ی درس خواندن برای کنکور و شب نخوابیدن و دود چراغ خوردن را نداشت، راه میان بر- یا به قول خودش شرت‌کات- را انتخاب کرد، یعنی با هزار تا فوت و فن دلبری و لوندی که استادش بود، یکی از آق‌مهندس های بخت‌برگشته‌ی آشنای عمران را خاطرخواه خودش کرد و خودش را بست به ریش آق‌مهندس و به عقد دائم همسری‌اش درآمد، در نتیجه بدون دود چراغ خوردن و استخوان خرد کردن، شد خانوم مهندس. ولی چون طفلکی اخلاق و رفتار اسقاطی داشت، عمر این خانوم مهندسیش کوتاه بود و دولتش مستعجل، برای همین هم پس از دو سه سال زندگی مشترک زناشویی کار خانوم مهندس و آق‌مهندس ناچار به جاهای باریک کشید و بعد از کلی کلنجار و مکافات بالاخره زن و شوهر از هم جدا شدند و فی‌فی خانوم نگون‌بخت ما عنوان عزیز و ذی‌قیمت خانوم مهندسیش را از دست داد و برگشت سر خانه‌ی اول حسرت به دلی. این بار فی‌فی خانوم که حالا بیوه شده بود، عزمش را جزم کرد و کمربندش را سفت و سخت بست که در کنکور شرکت کند و رشته‌ی مهندسی عمران قبول شود. هرچه هم ما قوم‌وخویش‌های سببی و نسبی توی گوشهایش خواندیم که رشته‌ی مهندسی عمران برای او که دختری ظریف و لطیف و نازنازی‌ست، رشته‌ی مناسبی نیست؛ و سر و کله زدن با عمله و بنا و سر و کار داشتن با فرقون و استانبولی و بیل و کلنگ و تیشه و گچ و آهک و سیمان و بتن به گروه خونی‌اش نمی‌خورد و مناسب حال و احوالش نیست، بنابراین بهتر است به جای رشته‌ی هارد مهندسی عمران که رشته‌ای خشن و مردانه است رشته‌ی سافتی مثل مهندسی کامپیوتر یا صنایع یا شیمی را انتخاب کند و خودش را بدبخت نکند، توی گوشهایش فرو نرفت و جفت پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا مرغ یک پا دارد و او حتمن بایست رشته‌ی مهندسی عمران قبول شود و خانوم مهندس عمران شود. بالاخره هم سماجت و عزم آهنینش نتیجه داد و بعد از چند سال پشت کنکور در جا زدن، سرانجام در رشته‌ی مهندسی عمران دانشگاه آزاد ابرقو قبول شد و بعد از چند سال رفت و آمد بین تهران و ابرقو و کلی ماجرا فی‌فی خانوم نازنین ما سرانجام به آرزوی چندین و چند ساله‌اش رسید و شد خانوم مهندس عمران.


خانوم مهندس فی‌فی بعد از مدتی دنبال کار گشتن، از طریق آشنایی خانوادگی با هنرمند مشهور- خانم شهلا ریاحی- به داماد ایشان، مهندس غلامرضا زهری که در شرکت مهندسی مشاور سانو بروبیایی داشت و همراه با دکتر قالیبافیان و دکتر نوشین از بنیان‌گذاران این شرکت بودند، کاری برای خودش دست و پا کرد و در این شرکت اول برای چند ماهی به عنوان کارآموز مشغول به کار و بعد از مدتی هم استخدام شد. در همین شرکت بود که خانوم مهندس فی‌فی زنده‌یاد دکتر قالیبافیان را دید و با همان نگاه اول مجذوب و مسحور سبیلهای پرابهت دکتر و مفتون چهره‌ی دوست‌داشتنی‌اش شد. دکتر قالیبافیان از آن به بعد برای خانوم مهندس فی‌فی حکم پدر دوم و استاد، و از اینها بالاتر حکم مراد و مرشد را پیدا کرد و تبدیل شد به "دکتر جونم". از آن به بعد هر بار که  خانوم مهندس فی‌فی را می‌دیدم، تمام مدت درباره‌ی دکتر جونش حرف می‌زد که دکتر جونم این‌طور گفت، دکتر جونم اون‌طور گفت، دکتر جونم این کار رو کرد، دکتر جونم اون کار رو کرد. بعد از مدتی نشست و برخاست با "دکتر جون" هم خانوم مهندس فی‌فی یک دل نه صد دل عاشق و دل‌باخته‌ی بتن شد. از آن به بعد بتن برای ایشان دیگر مخلوطی از سیمان و آب و سنگ‌دانه‌ها و مواد افزودنی و پلیمرها و گوگرد و این جور چیزهای بی‌روح نبود، بلکه موجودی بود بسیار لطیف و ظریف و احساساتی، و دارای قلبی پراحساس و روحی حساس که می‌بایست مثل معشوقی به او عشق ورزید و با او با نرمی و ظرافت رفتار کرد و دوستش داشت و ناز و نوازشش کرد. این‌طوری بود که خانوم مهندس فی‌فی ظرف مدت کوتاهی تحت تأثیر حرفهای دکتر جونش قرار گرفت و شد یک پا متخصص بتن و عملیات مختلف روی آن. همیشه می‌گفت چیزهایی که توی این مدت کوتاه از دکتر جونش یاد گرفته چندین و چند هزار برابر چیزهایی بوده که ظرف چهار سال تحصیل در ابرقو یاد گرفته بوده. شعری هم درباره‌ی مناظره‌ی بتن و فولاد چند بار برایم خواند که مدعی بود خودش سروده و نشان از عشق بی‌پایانش به بتن آرمه داشت. راست و دروغش پای خودش:

یاد دارم که شبی در دل دال
بین فولاد و بتن گشت جدال

هر دو از خستگی و کار زیاد
بر فلک برده دو صد ناله و داد

بتنش گفت به صد خشم و خروش
ای تو از نازکی هم‌چون دم موش

با چنین هیکل نازک که تو راست
طاقت و تاب فشاریت کجاست؟

جمله نیروی فشاری به من است
زان مرا مانده و افسرده تن است

گفت فولاد که ای یار عزیز
این چنین سخت تو با من مستیز

من و تو راحت و آسوده بفدیم
هر یکی در طرفی توده بفدیم

روزی آمد بر ما صاحب کار
با من و با تو چنین کرد قرار

که بیاییم و به هم در سازیم
کار او زود به راه اندازیم

او به ما وعده‌ی خوبیها داد
وعده‌ی لطف و نکوییها داد

گفت: جای تو به بالا سازم
بهرت از چوب متکا سازم

گرچه اول بنهاد او دو سه بند
لیک برداشت پس از روزی چند

زان سپس ما بفتادیم به کار
من فتادم به کشش تو به فشار

بین کنون از چه در این حال شدیم
راست بشنو ز من، اغفال شدیم.

این شعر را هم می‌گفت که از دکتر جونش شنیده و دکتر جون نازنینش، خودش با دست‌خط خوشگل خودش، به خواهش او برایش نوشته:
گفت فولاد بتن را روزی                 
که تو این‌قدر چرا مرموزی؟

در کشش مثل لبو می‌مانی         
در خمش هم که خودت می‌دانی

گفتی از علم تخطی نکنی            
پس چرا کرنش خطی نکنی؟

تا مسلح نشوی از فولاد               
تویی و این همه عیب و ایراد

غالبن کیفیتت پایین است              
اصلن انگار که "مید این چین" است

کنترل کرده کسی جان تو را؟         
نسبت آب به سیمان تو را؟

آخر این قدر تخلخل از چیست؟       
غالبن ویبره‌ات کافی نیست

چند هفته همه سرگردانند           
 تا عمل‌آوری‌ات گردانند

ناظر و کارگر و کارآموز                   
 آب باید بدهندت هر روز

حرف من را بشنو، باور کن             
 برو ورزش بکن و لاغر کن

شده ابعاد تو بسیار زیاد                
مثلن تیر نود در هفتاد

سازه‌های بتنی سنگین است      
سرعت ساختشان پایین است

در جوابش بتن آمد به سخن          
گفت آخر تو چه دانی از من؟

گرچه از آبم و سیمانم و سنگ       
هرگز اما نزنم مثل تو زنگ

بیخودی مثل تو کرنش نکنم          
زیر هر بار کمانش نکنم

نیست فولاد خفن‌تر از من            
من نمی‌ترسم از آتش اصلن

اتصالات درونت ناجور                    
هیکلت پر شده از جوش غرور

سخنی بین من و بین تو نیست     
هر چه باشد پی‌ات آخر بتنی‌ست.

هرچه خانوم مهندس فی‌فی در محضر دکتر بیشتر و بیشتر با فوت و فن تقلیل دادن آب و کندگیر کردن و تسریع کردن گیرش در بتن آشنا می‌شد و در این فنون بتنی کارکشته‌تر می‌شد، عشق و علاقه‌اش هم به دکتر جونش بیشتر و بیشتر می‌شد و غم عشق مرادش آب وجودش را قطره قطره تقلیل می‌داد و او را لاغر و لاغرتر می‌کرد. بعد از مدتی چنان گیرش ملاط عشق در بتن قلبش تسریع و چنان پلیمر عشق در اعماق وجودش کندگیر و چشمه‌های حساس احساسش فوق روان کننده شده بود که کلن داشت از دست می‌رفت. هرچه هم من و عیال محترمه‌ی مکرمه نصیحت و دلالتش می‌کردیم که این عشق و علاقه‌ی مفرط آخر و عاقبت خوشی ندارد و جز ناکامی و حرمان چیزی از آن عایدش نمی‌شود، توی گوشش فرو نمی‌رفت که نمی‌رفت. آههای آتشین عاشقانه می‌کشید و می‌گفت بدون دکتر جونش نمی‌تواند زندگی کند. در این کش‌وقوس‌ها با خانوم مهندس فی‌فی بودیم و در حال چالش برای منصرف کردن ایشان از عشق محکمتر از بتن آرمه‌شان به دکتر جونشان که بهار سال هشتاد و شش با یک خبر خیلی بد از راه رسید. دکتر سرطان گرفته بود و دکترها جوابش کرده و گفته بودند بیشتر از دو سه ماه زنده نیست. این خبر خانوم مهندس فی‌فی را به کل داغان کرد. از وقتی خبردار شد که عمر دکترجونش آفتاب لب بام است دیگر نه خوراک داشت نه خواب، نه هوش و حواس درست و حسابی. تا این‌که یک روز، اوایل خرداد، وقتی می‌رفت عیادت دکتر، یک بلوک بتنی غفلتاً و بغتتاً، مثل اجل معلق افتاد رویش، و خانوم مهندس فی‌فی بر اثر ضربه‌ی مغزی، در جا، جان به جان آفرین تسلیم کرد و شد شهید راه بتن. دو سه هفته بعدش هم دکتر جان به آفرین تسلیم کرد و به این ترتیب به فاصله‌ی اندکی پرونده‌ی عمر این مرید و مراد برای همیشه بسته شد. می‌گفتند خانوم مهندس فی‌فی پیش از مرگش آخرین چیزی که گفته، این تک بیت بوده:
تندیسی از عشق و جنونم تا دم مرگ
ای کاش دستانت مرا سیمان بگیرند
به وصیتش هم روی سنگ مزارش این بیت حکاکی شد:
من دل‌شده‌ و هلاک عشق بتنم
بی عشق بتن جان عزیزم چه کنم؟

اردیبهشت 94

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا