قاصدک
1395/2/2


 صبح یکی از روزهای وسطهای ماه مهر بود که حس کردم عاشقش شده‌ام. ایستاده بود کنار سکوی روبه‌روی درب اصلی دانشکده، ساقه‌ی یک قاصدک را هم بین کفهای دو دستش گرفته بود و با مالش دستها به هم در جا می‌چرخاندش. از دخترهای تازه‌وارد دانشکده بود. ورودی سال پنجاه و پنج. حدس می‌زدم رشته‌ی مهندسی شیمی باشد. دختر پر شر و شوری بود و در همان یکی دو هفته‌ی اول مهر که چند بار دیده بودمش، توجهم را جلب کرده بود. بلوز سرمه‌ای خوش‌رنگی پوشیده بود که گلهای ریز بنفش داشت با شلوار جین آبی روشن. موهای افشانش را هم پا تل جمع کرده بود پشت سرش. من داشتم از سمت داروسازی به طرف دانشکده می‌آمدم و نزدیک محوطه‌ی جلوی دانشکده بودم که دیدمش. آن‌قدر شاداب و پرطراوت بود و از قامتش چنان لطفی می‌تراوید که یکدفعه قلبم فروریخت و تمام وجودم گر گرفت. همان‌جا و همان‌وقت بود که حس کردم با تمام وجودم عاشقش شده‌ام. شقیقه‌هایم چنان می‌زدند که ترسیدم نکند از شدت هیجان رگهای پیشانی‌ام پاره شوند. پاهایم سست شده بودند و یارای کشیدن بدنم را نداشتند. به زحمت جلو می‌رفتم و در همان‌حال چنان مسحورش شده بودم که انگار هیپنوتیزمم کرده باشند. او هم‌چنان در حال چرخاندن ساقه‌ی قاصدک بین کفهای دو دستش بود. چشمهایش را هم بسته بود و توی حالتی رؤیایی فرورفته بود. حدس زدم دارد آرزو می‌کند یا به چیز خاصی فکر می‌کند. رسیده بودم دم پله‌های جلوی دانشکده که چشمهایش را وا کرد و سرش را بالا برد. بعدش قاصدک را آورد جلوی دهانش.  و بعد قاصدک را توی هوا فوت کرد. لحظه‌ای بعد قاصدکهای کوچک سبک‌بار در هوا به پرواز درآمدند و اوج گرفتند. نسیم ملایمی که می‌وزید آنها را با خودش بالا برد و  کمی بعد فوج قاصدکهای کوچک در دوردستها ناپدید شد.
چند هفته بعد در کتاب‌خانه‌ی مرکزی دیدمش. آن‌جا از فرصت پیش آمده استفاده کردم و با او به بهانه‌ای سر صحبت را باز کردم. خوشبختانه خیلی زود چند نقطه‌ی مشترک پیدا کردیم. اول این‌که هر دو رشته‌ی برق بودیم. دوم این‌که او هم مثل من در دبیرستان هدف درس خوانده و دیپلم گرفته بود. سوم این‌که هردو عاشق سینما و سینمای ایتالیا و فللینی و فیلم جاده بودیم. همین نقاط مشترک و چند نقطه‌ای اشتراک دیگر کمک کرد که با هم حرفهای مشترک زیادی پیدا کنیم و بعد از چند دیدار کم کم به هم نزدیک شدیم. بعد از مدتی که از آشناییمان گذشت یک روز که با هم داشتیم می‌رفتیم کتاب‌خانه‌ی مرکزی، ازش پرسیدم:
- یادتونه اوایل مهر، یه روز صبح جلوی دانشکده وایساده بودین، چشاتونم بسته بودین، یه قاصدکو توی دستتاتون می‌چرخوندین، بعدش فوتش کردین توی هوا؟
در حالی‌که چشمهایش از حیرت گرد شده بود و برق می‌زد، گفت:
- شما کجا بودین؟
- من داشتم می‌اومدم سمت دانشکده که شما رو دیدم.
- نکنه داشتین دزدکی منو دید می‌زدین؟
بعد خندید و خنده‌اش آن‌قدر ملوس و ناز بود که دلم ضعف رفت. خجالتز‌ده گفتم
- نه به خدا! تصادفی دیدمتون.
- شما گفتین منم باور کردم.
و باز خندید.
- به خدا راست می‌گم.
- باشه... من عاشق قاصدکم. می‌دونستید؟
- حدس می‌زدم.
- چطور؟
- اون روز طوری ساقه‌ی قاصدکو بین دستهاتون می‌چرخوندین که می‌شد احساس کرد حس عمیقی بهش دارین.
- آره. دقیقن... محاله قاصدک ببینم از خود‌بی‌خود نشم. نمی‌دونم چرا. شاید چون‌که واسم سمبل سبکباریه، سمبل رها بودن و وارستگی.
- جالبه. فکر می‌کنم قبل از رها کردنش یه آرزویی هم کردین. درسته؟
- درسته.
- خیلی دلم می‌خواد بدونم چه آرزویی کردین...
با چشمهایی که برق می‌زد، چند ثانیه‌ای نگاهم کرد. بعد گفت:
- واسه چی می‌خواین بدونین؟
از سوآلش جا خورده بودم. نمی‌دانستم چی بایست جواب بدهم. کمی مکث کردم. بعد یک "خب" کشیده گفتم. بعدش گفتم:
- راستش یکی از راههای سرراست شناختن افراد دونستن آرزوهاشونه.
با تکان دادن سرش به سمت چپ آبشار موهای نرم بلوطی رنگش را که تا گوشه‌ی چشم راستش پیش آمده بود، عقب زد. بعدش لبخندی ملوس زد و گفت:
- راههای سرراست‌تری هم وجود داره.
- مثلن؟
- مثلن شناخت افراد از روی رفتار کردارشون.
- اون که مسلمن سرراست‌تره ولی دونستن آرزوها هم از یه وجه دیگه افراد رو به آدم می‌شناسونه، از یه وجه غیر مستقیم.
خندید و گفت:
- دیدین حالا؟ این‌که نشد سرراست.
از حاضرجوابیش خوشم آمد و ماندم چی بگویم.
وقتی فهمید کم آورده‌ام دست چپش را به نرمی کشید روی گونه‌ی چپش. بعدش باز لبخند زد و گفت:
- حالا واسه چیتونه که منو بشناسین؟
- چون واسم مهمین.
باز چشمهایش برق زد. بعد سرش را برد بالا و آسمان را نگاه کرد و گفت:
- جدّن؟
گفتم:
- جدّنف جدّن
گفت:
- حالا که اینطوره واستون می‌گم
بعد مکثی کرد و آه عمیقی کشید. بعدش گفت:
- که چه آرزویی کردم... چه آرزویی... آرزو کردم برادرم آزاد شه.
خشکم زد. انگار برق گرفته باشدم. نمی‌دانستم چی بگویم. زبانم بند آمده بود...

بعدها که با هم خودمانی‌تر شدیم ماجرای دستگیری برادر بزرگترش را که دانشجوی برق پلی‌تکنیک بود، برایم تعریف کرد. برادرش را بیشتر از سه ماه بود که گرفته بودند. ریخته بودند خانه‌شان و در بین وسایلش چند تا کتاب و جزوه‌ی چپی پیدا کرده بودند.  به خاطر همانها او را با خودشان برده بودند و در کمیته مشترک زندانی بود. گویا یکی از دوستهایش را که جزوه را به او داده بود، گرفته بودند. آن دوست هم برادر او را لو داده بود... و او هنگام فوت کردن به قاصدک آرزو کرده بود که برادرش به زودی زود آزاد شود.

عصر یکی از روزهای اوایل ماه دی با هم رفته بودیم تریای پزشکی، آش رشته بخوریم. پرسیدم:
- برادرتونو  آزاد نکردن؟
گفت:
- نه.
و نی‌نی‌های قهوه‌ای روشن چشمهایش پر شد از غم. بعد باصدایی محزون گفت:
- نمی‌دونی چه حالی دارم...دلم واسش یه ذره شده.
گفتم:
- هیچ نرفتین ملاقاتش؟
آه عمیقی کشید و گفت:
- ممنوع‌الملاقاته
برای این‌که از آن حال بیاورمش بیرون، گفتم:
- آش‌رشته‌تون سرد شد. نوش جون کنید.
سرش را تکان داد و گفت:
- نه... دیگه میل ندارم.
و کاسه‌ی آش‌رشته را از جلوش زد عقب. بعد گفت:
- تو بخور، تا از دهن نیفتاده.
گفتم:
- منم اشتهام کور شد.
چند لحظه سقف تریا را تماشا کرد. بعد در حالی که چشمهایش برق می‌زدند و صدایش از هیجان می‌لرزید، گفت:
- وای که آزادی چه چیز خوبیه... از اون چیزای پرارزشه که تا از دستش ندادی قدرشو نمی‌دونی. یه جایی خوندم سه چیز هست که تا داریش و از دستش ندادی قدرشو نمی‌دونی: سلامتی، آزادی، امنیت... من که اگه آزادی رو ازم بگیرن می‌میرم.
بعد کیف صنایع‌دستی بزرگش را باز کرد و کتابی از توش درآورد. بعدش گفت: دوست داری یه شعر قشنگ واست بخونم؟
گفتم:
- با کمال میل
کتاب را که جلد آبی داشت باز کرد و شروع کرد به خواندن شعر "ای آزادی" پل الوار که من عاشقش بودم. آن‌قدر پراحساس می‌خواندش که اشک توی چشمهایم جمع شد:
روی دفترهای دانش‌آموزی‌ام
روی میز تحریرم، روی درختان
روی ماسه، روی برف
نام تو را می‌نویسم.

روی همه‌ی صفحه‌های خوانده شده
روی صفحه‌های دست‌نخورده‌ی سپید
روی سنگ و خون و کاغذ یا خاکستر
نام تو را می‌نویسم.

با چشمهایی که پلک نمی‌زدند و نی‌نی‌هایی که از شدت هیجان برق می‌زدند و با صدایی نرم و نوازنده چون نسیم، نرم نرم شعر "ای آزادی" را می‌خواند و پیش می‌رفت و وقتی هیجانش اوج می‌گرفت، لرزش صدایش محسوستر می‌شد:
....
بر سلامت بازگشته
بر گزند گم‌‌گشته
بر امید پی‌خاطره
نام تو را می‌نویسم.

و به نیروی یک واژه
زندگی از سر می‌گیرم
من برای شناختن و نامیدن تو
پا به جهان گذاشته‌ام
ای آزادی.

با تمام شدن شعر چشمهای قهوه‌ای روشنش را که در آن برقی مرموز می‌درخشید، بست و آهی عمیق کشید. بعد از نیم‌دقیقه‌ای مکث، با چشمهای بسته خواند:
پرنده در قفس، آدم درون سلولش
اسیر حسرت و افسرده‌حال و مغموم است.
پرنده در قفس، آدم درون سلولش
ز شور و شوق رهایی، دریغ، محروم است.

بعدش چشمهایش را باز کرد و با صدایی که هیجان تویش موج می‌زند، بلند بلند گفت:
- لعنت به کسی که قفس لعنتی رو ساخت تا پرنده‌ها رو به خاطر آواز قشنگشون توش زندونی کنه... لعنت به کسی که زندان لعنتی رو ساخت تا جوونای دسته‌گل مردمو به خاطر خوندن کتاب زندانی کنه...
بعدش از جا بلند شد و کیفش را برداشت و گفت:
- بریم...
گفتم:
- باشه. بریم.
و بلند شدم و کلاسور و جزوه‌ی الکترونیک دکتر نیلی را برداشتم و دنبالش راه افتادم، بدون این‌که هیچ‌کداممان لب به آش‌رشته و برش نان بربری‌ همراهش زده باشیم.
توی راه همان‌طور که شانه به شانه می‌رفتیم، ازش پرسیدم:
- شاعر شعری که خوندین کی بود؟
- کدوم‌یکیش؟
- همین دوبیتی که خوندین.
- نمی‌دونم. اینو همیشه برادرم می‌خوند.
- خیلی قشنگ بود.
- شاید چون حقیقت تلخی رو بازگو کرده... می‌دونی چیه؟ من معتقدم که آزادی واسه روح آدم مث اکسیژن واسه جسم آدمه... بدون آزادی روح حتمن می‌میره.
اولین شنبه‌ی ماه بهمن، بعد از ظهر، حدود ساعت یک و نیم، توی سرسرای دانشکده دیدمش. یک هفته بود که ندیده بودمش. هر دو درگیر امتحانات بودیم و هر دو چنان غرق درس خواندن بودیم که وقت سرخاراندن نداشتیم. آن روز من امتحان نداشتم و داشتم در کتاب‌خانه‌ی دانشکده برای امتحان الکترونیک که دو روز بعد داشتم، خودم را آماده می‌کردم، ولی او امتحان آنالیز داشت. داشتم از پله‌ها می‌آمدم پایین که دیدمش. داشت از درب اصلی دانشکده وارد سرسرا می‌شد. شلوار جین سرمه‌ای و کاپشنی به رنگ کرم روشن پوشیده بود. موهایش را هم مثل همیشه پشت سرش جمع کرده و بالایش تل زده بود. مثل همیشه خوشگل و خواستنی بود. تا دیدمش چنان ذوق‌زده شدم که داشتم از شدت شوق و ذوق بال درمی‌آوردم. شتابان رفتم سراغش،  دو سه تا یکی و آنقدر تند از پله‌ها دویدم پایین و رفتم سمتش که هنوز نرسیده بود وسط سرسرا، روبه‌روش سبز شدم. توی چشمهاش خیره شدم و در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، سلام کردم. چنان برق دل‌افروزی توی چشمهایش می‌درخشید که مسحورش شدم. فهمیدم اتفاق خوشی افتاده. جواب سلامم را با خوشرویی داد و پر از هیجان گفت:
- مژده بده.
- چی شده؟
- داداشیم آزاد شده.
آن‌قدر خوش‌حال شدم که انگار دنیا را به من داده بودند. پرسیدم:
- چشمت روشن... کی؟
- پریروز ظهر.
- حالش خوبه؟
- آره، البته خیلی لاغر شده ولی در مجموع سرحاله. روحیه‌شم عالیه.
- چه خوب! باید شیرینی بدی.
- باشه. عصر  بیکاری؟
- آره.
- من امتحانم دو تا چهاره. بعدش می‌تونیم بریم مهمون من جشن بگیریم.
قرار شد ساعت چهار و ده دقیقه جلوی درب اصلی دانشکده منتظرش باشم تا با هم برویم و آزادی برادرش را جشن بگیریم. در دو ساعتی که او در اتاق 107 سرگرم امتحان دادن بود، من از خوشحالی و هیجان در پوست خودم نمی‌گنجیدم و تمام مدت دور و بر اتاق 107 می‌پلکیدم. برنامه‌ام این بود که در کتاب‌خانه‌ی دانشکده الکترونیک بخوانم ولی دیدن او و حرفهایش و برنامه‌ی جشنی که قرار بود عصر با هم برگزار کنیم چنان هیجان‌زده‌ام کرده بود که دیگر نمی‌توانستم روی الکترونیک متمرکز شوم...
سرانجام زمان انتظار کشیدن که هر ثانیه‌اش به اندازه‌ی چند دقیقه طول می‌کشید که سپری شود، گذشت و حدود ده دوازده دقیقه به ساعت چهار بود که از اتاق 107 آمد بیرون. تا مرا دید آمد به طرفم و گفت:
- شما اینجایین؟
- آره. چطور شد؟ خوب شد؟
- ای... بدک نشد
- پس زدی توو گوش الف؟
با ناز گفت:
- چرا توو گوشش بزنم؟ بوسش می‌کنم.
می‌خواستم بگویم:
- کاش من جای الف بودم.
ولی رویم نشد. به جایش گفتم:
- پس پیشاپیش مبارکه. شیرینیشم فراموش نشه.
گفت:
- حالا از شوخی گذشته، الف نشم حتمن ب می‌شم.
گفتم:
-  از برق چشمات پیداست که الفو گرفتی.
خندید و گفت:
- اشتباه نکن. برق چشمات مال آزادی داداشیمه.
بعد با هم راه افتادیم و اول رفتیم پارک شاهنشاهی. توی راه هم تمام مدت با هم حرف می‌زدیم و شوخی می‌کردیم و سر به سر هم می‌گذاشتیم و می‌خندیدیم.
وارد پارک شاهنشاهی که شدیم، پرسیدم:
- کجا بایست بریم؟
گفت:
- سوآل بی سوآل. سورپرایزه.
بعد رفت سمت دریاچه. من هم شانه به شانه‌اش رفتم. به دریاچه که رسیدیم، رفتیم سمت چپ. توی چمنهای جاده‌ی سمت چپ دریاچه دهها ساقه‌ی گل قاصدک کنار هم قرار گرفته بودند و  قاصدکها به ما چشمک می‌زدند. با هم دو تا از قاصدکها را همراه بخشی از ساقه‌ی آنها از بقیه‌ی ساقه‌های بلندشان جدا کردیم، یکی را من گرفتم دستم، یکی را او گرفت دستش. بعدش گفت:
- حالا بیا بریم سمت دریاچه.
سمت چپ دریاچه به جای دنجی که از پیش سراغ داشت رفتیم. پارک هم خلوت بود و رفت و آمد زیادی نبود. وسط آن محوطه‌ی باز ایستاد. من هم روبه‌رویش ایستادم. بعدش او ساقه‌ی قاصدک را بین کفهای  دو دستش گرفت و آن را آورد جلوی صورتش. بعد به من گفت:
- تو هم همین کارو بکن. بعدش چشماتو ببند و آرزو کن، یه آرزویی که خیلی واست مهمه. هر وقت آرزوتو کردی چشماتو واکن، قاصدکو بگیر بالا. بهش آروم آروم فوت کن تا قاصدک کوچولوها پرواز کنن برن آسمون.
بعد خودش چشمهایش را بست و چهره‌اش چنان جدی شد که حتا کمی هم اخم کرد. فهمیدم دارد آرزو می‌کند. من هم ازش تقلید کردم. ساقه‌ی قاصدک را گرفتم بین کفهای دو دستم و دستهایم را گرفتم جلوی صورتم. بعد چشمهایم را بستم و آرزو کردم که خیلی زود به وصل او برسم و زندگیهامان با هم یکی شود. وقتی چشمهایم را باز کردم، او هنوز چشمهایش بسته بود و توی نوعی خلسه‌ی پر رمز و راز بود. سرم را بالا آوردم و به آسمان نیلی نزدیک غروب نگاه کردم، قاصدک را هم بالا آوردم و جلوی دهانم گرفتم و آرام آرام فوتش کردم. قاصدک کوچولوها نرم نرم کنده شدند و  سبک‌بار در آسمان شناور شدند. وسط این کار بودم که او هم چشمهایش را باز کرد و سرش را بالا آورد و چشم به آسمان دوخت. بعد قاصدک را جلوی دهانش گرفت و آرام آرام شروع کرد به فوت کردن به گلبرگهایش. چند لحظه بعد قاصدک کوچولوهای او هم در آسمان شناور شدند و با قاصدک کوچولوهای من در هم آمیختند. آن‌قدر قاصدک‌ها را فوت کردیم تا تمام قاصدک کوچولوها کنده و در آسمان شناور شدند و هم‌راه با نسیم سرد دم غروب رفتند...
کارمان که تمام شد، رفتیم کنار دریاچه و روی نیمکتی نزدیک آن نشستیم. ازش پرسیدم:
- میشه بگی چه آرزویی کردی؟
سرش را رو به آسمان بلند کرد و آهی کشید. بعد با چشمهای درشتش و نگاهی که در آن برقی خاص می‌درخشید، نگاهم کرد و گفت:
- آرزو کردم که تموم کسانی که هرجای دنیا بی‌گناه توی زندونن، تموم کسانی که مث داداشیم واسه خوندن یه کتاب زندونی شدن، تموم کسانی که به خاطر اعتقاداتشون توی زندونن؛ آزاد بشن، برگردن پیش عزیزاشون... حالا تو بگو چه آرزوی کردی؟
کمی مکث کردم. ماندم چی بگویم. نمی‌توانستم حقیقت را بگویم. نه رویم می‌شد و نه درست بود. برای همین مجبور شدم دروغ بگویم:
- آرزو کردم که آرزویی که تو می‌کنی برآورده بشه.
- شوخی نکن.
- شوخی نمی‌کنم. جدی می‌گم.
- راستی؟
- آره.
لبخند زیبایی زد و گفت:
- خیلی ممنون. این‌جوری امکان برآورده شدن آرزوم  دو برابر می‌شه... خب دیگه پاشو بریم که دیگه وقت جشن گرفتنه.
به شوخی گفتم:
- آخ جون.
- پس بزن بریم سورنتو... مهمون من.
- بازم آخ جون.
بعدش پاشدیم و با هم راه افتادیم و در سکوتی عرفانی شانه به شانه‌ی هم از پارک آمدیم بیرون. توی پیاده‌روی کنار پارک به سمت شمال راه افتادیم و خیلی آهسته دو سه دقیقه‌ای پیش رفتیم. بعدش از عرض خیابان پهلوی گذشتیم و باز در سکوت کامل رفتیم به سمت رستوران سورنتو. من به آرزویی که کرده بودم فکر می‌کردم و این‌که چه‌قدر شانس برآورده شدن دارد و اگر برآورده شود چه خوشبختی بزرگی نصیبم می‌شود. حتمن او هم داشت به آرزویی که کرده بود فکر می‌کرد...

روز چهارشنبه‌ی همان هفته امتحان زبان انگلیسی داشت اما نیامد دانشکده.  هرچه دم کلاسی که امتحانشان در آن برگزار می‌شد، چشم‌انتظار ماندم نیامد که نیامد. یعنی چه اتفاقی برایش افتاده بود؟ نکند مریض شده بود یا شاید هم مشکلی برایش پیش آمده بود. تمام مدت دلم شور می‌زد و می‌جوشید و زیر و رو می‌شد ولی به خودم می‌گفتم و با این گفته سعی می‌کردم خودم را آرام کنم که اتفاق بدی نیفتاده و احتمالن کسالت داشته که نیامده دانشکده. وقتی سه روز بعد، برای امتحان فیزیک نور هم نیامد دانشکده، دیگر حسابی مضطرب شدم. دلشوره داشت دیوانه‌ام می‌کرد. تقریبن مطمئن شدم که اتفاق بدی افتاده که نبامده دانشکده. هرچه هم با خودم حرف می‌زدم و سعی می‌کردم خودم را قانع کنم که ممکن است اتفاق بدی نیفتاده باشد و مسئله بیماری باشد، فایده‌ای نداشت. اضطراب چنان توی دلم چنگ می‌انداخت و اندرونم را مالش می‌داد که قلبم می‌خواست از دهانم بزند بیرون. تا یک‌ربع بعد از شروع جلسه‌ی امتحان پشت اتاق 216 منتظرش ماندم وقتی خیری ازش نشد دیگر نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با عجله راه افتادم، رفتم کابین تلفن عمومی دانشکده، گوشه‌ی سرسرا، و نمره‌ی تلفن منزلش را گرفتم تا ببینم چه اتفاقی برایش افتاده. مادرش گوشی را برداشت. سلام کردم و خودم را معرفی کردم و ازش خواهش کردم گوشی را بدهد به او. حتا جواب سلامم را هم نداد و برخلاف بارهای قبلی که با او تلفنی صحبت کرده بودم، با لحنی سرد و غیر دوستانه خیلی کوتاه گفت که او برای مدتی نامعلوم رفته سفر، و وقتی پرسیدم کجا رفته چیزی نگفت، وقتی هم پرسیدم کی برمی‌گردد گفت معلوم نیست...
لحن سرد صحبت کردن مادرش و حرفهای مشکوکی که درباره‌ی سفر رفتنش زد و این‌که نگفت کجا رفته و گفت معلوم نیست کی‌برمی‌گردد مطمئنم کرد که اتفاق خیلی بدی افتاده و به احتمال زیاد مشکلی جدی برایش پیش آمده. در حالی‌که دلم از شدت دل‌شوره می‌جوشید و انگار چنگ انداخته بودند و قلبم را می‌مالاندند و می‌چلاندند، سراسیمه رفتم و بعد از کمی جست‌وجو سرانجام توی کتاب‌خانه ثمره را که صمیمی‌ترین دوستش در دانشکده بود، پیدا کردم و با صدایی لرزان ازش سراغ او را گرفتم. ثمره که از رابطه‌ی دوستانه‌ی ما خبردار بود، کمی مکث کرد. بعدش پا شد و گفت:
- با من بیاین.
 بعدش راه افتاد، من هم کنارش راه افتادم و با هم از کتاب‌خانه آمدیم بیرون و رفتیم سمت راست، طرف انتهای راهرو که خلوت بود و کسی رفت و آمد نمی‌کرد. همان‌طور که می‌رفتیم ثمره آهسته پچ پچ کرد:
- دستگیرش کرده‌اند...
یکدفعه دنیا روی سرم خراب شد و چشمهایم سیاهی رفتند. فکر کردم اشتباه شنیده‌ام. پرسیدم:
- چی گفتین؟ 
- گفتم گرفتنش.
-  آخه واسه چی؟
- کسی نمی‌دونه.
- شما از کجا می‌دونین؟
- مادرش گفت.
- کجا دستگیرش کرده‌اند؟
- توی خیابون. بعدش رفته‌اند خونه‌شون، حسابی خونه‌شونو زیر و رو کرده‌اند.
- چیزی هم پیدا کرده‌اند؟
- چیز خاصی نه. فقط چند تا کتاب با خودشون برده‌اند.
- کی این اتفاق افتاده؟
- دوشنبه صبح
- یه هفته هم از آزاد شدن برادرش نگذشت.
- چهار روز...
- حالا خبری ازش دارند؟
- نه. از وقتی گرفتنش خبری ازش نیست...
می‌خواستم باز هم ازش سوال بپرسم که گفت:
- خب دیگه من برم.
ناچار سوالهایم را توی ذهنم نگه‌داشتم و گفتم:
- خیلی ممنون که خبردارم کردین... تو رو خدا هر خبری ازش شد منو هم باخبر کنین.
- چشم...
بعد ثمره خداحافظی کرد و برگشت کتاب‌خانه. من هم رفتم ته راهرو و از راه پله‌ها رفتم پایین. گیج و  گنگ و منگ...

تا آبان پنجاه و هفت او در اوین زندانی بود و من بار غمی سنگین و طاقت‌فرسا را که بر روحم سوار شده بود، حمل می‌کردم و عذاب می‌کشیدم. خیلی کم ازش خبر داشتم، آن‌هم از طریق ثمره که با مادر او در ارتباط بود و خبرهای مربوط به او را از ایشان می‌گرفت و مرا هم مطلع می‌کرد. به خاطر ارتباط با یکی از دخترهای هوادار چریکها و گرفتن چند جزوه و اعلامیه از او ظالمانه به سه سال حبس محکومش کرده بودند و داشت حبسش را در اوین می‌کشید. در تمام مدت این یک‌سال و ده ماه من به یادش بودم و به او فکر می‌کردم. دلم برایش آن‌قدر تنگ شده بود که حس می‌کردم یک ذره شده. دلتنگی بدجوری زجرم می‌داد. مدام او را در عالم خیال با چشمهای بسته یا باز تجسم می‌کردم که کجاست و دارد چکار می‌کند و در آن بندهای دل‌گیر چه حال و روزی دارد. بدون استثنا هر شنبه، عصر ساعت چهار راه می‌افتادم و از همان مسیری که با او رفته بودم می‌رفتم پارک شاهنشاهی و آن‌جا دقیقن همان مسیری را که با او رفته بودم، می‌پیمودم و تمام مدت به او فکر می‌کردم و به حرفهایی که با هم زده بودیم و چیزهایی که به هم گفته بودیم و شوخیها و خنده‌ها و خوشی‌ها، آن‌جا قاصدکی می‌چیدم و می‌بردم همان‌جای دنجی که با او رفته بودیم. بعد ساقه‌ی آن را بین کفهای دو دستم و در برابر صورتم می‌گرفتم. بعدش چشمهایم را می‌بستم و با تمام خلوص و خواهش قلبی‌ام آرزو می‌کردم که هرچه زودتر از زندان آزاد شود. بعدش چشمهایم را باز می‌کردم و  قاصدک را به سمت آسمان فوت می‌کردم تا قاصدک کوچولوها در آسمان به پرواز درآیند و اوج بگیرند و در دوردستها محو شوند و بروند و آرزوی سوزان قلبی‌ام را برآورده کنند. و آنها کاری برایم نمی‌کردند ولی من ناامید نمی‌شدم با سماجت به کارم ادامه می‌دادم، چون این کار را دوست داشتم و از لحظه لحظه‌ی با او بودن در عالم خیال، در این دو سه ساعت لذت می‌بردم و از لذت سرشار و سیراب می‌شدم...
از اوایل مهر پنجاه و هفت شروع کردند به آزاد کردن زندانیان سیاسی و به تدریج دسته دسته آنها را آزاد می‌کردند. اواسط مهر ماه ثمره خبر داد که مادر او گفته که به زودی آزاد می‌شود. نهم آبان بود که ثمره خبر آورد که او آزاد شده. آن‌قدر خوش‌حال شدم که انگار دنیا را با تمام زیبایی‌ها و دارایی‌ها و شادیهایش به من داده بودند. پس سرانجام بعد از بیست و دو ماه دوری و چشم‌انتظاری و لحظه‌شماری، دوران فراق داشت به آخر می‌رسید و دوران دیدار و با هم بودن نزدیک می‌شد. ازش خواهش کردم که به محض این‌که خبردار شد که او آزاد شده این خبر خوش را به من هم بدهد و مژدگانی دریافت کند. هفته‌ی بعد یک روز بعد از ظهر ثمره را جلوی دانشکده دیدم. همین که مرا دید، آمد به طرفم. برق خوشحالی را در چشمهایش می‌شد دید. تا رسید جلوم گفت:
- مژده بدین، آزاد شد.
چنان هیجان‌زده شده بودم که چیزی نمانده بود که بغلش کنم و ببوسمش. با صدایی که از فرط هیجان می‌لرزید، گفتم: همیشه خوش خبر باشین. مژدگانیتونو در اولین فرصت تقدیم می‌کنم. خاطرتون جمع باشه.
خندید. بعدش پرسیدم: کی آزاد شده؟
گفت:
- دیروز ظهر.
- شما رفتین دیدنش؟
- هنوز نه.
- می‌شه رفت دیدنش؟
- فعلن نه.
- تلفن چی؟ می‌شه بهش تلفن زد؟
- اونم فعلن نه.
- آخه چرا؟ من بیصبرانه می‌خوام ببینمش یا حداقل صداشو بشنوم.
- چند روزی صبر کنین.
- واسه چی؟
- مامانش به من گفت فعلن صلاح نیست کسی به دیدنش بره یا بهش تلفن بزنه.
- نپرسیدین چرا؟
- چرا. پرسیدم. گفت از نظر روحی آمادگی دیدن یا حرف زدن با کسی رو نداره. گفتم: حتا من؟ گفت: آره. حتا شما و همه‌ی دوستای دیگه.
- نپرسیدین چرا آمادگی روحی نداره؟ مگه چه مشکلی داره؟
- چرا. پرسیدم. ولی جواب سربالا داد. بعدش گفت که بعدن همه چیو واسم تعریف می‌کنه.
بعد از چند دقیقه صحبت از سر ناچاری گفتم:
- باشه. حالا که اینجوری می‌خوان مام چند روزی دندون رو جیگر می‌ذاریم.
چند روزی گذشت. خبری ازش نشد. تا این‌که یک روز دوباره ثمره را دیدم و سراغش را گرفتم. گفت:
- رفته شیراز، پیش خاله‌ش.
- واسه چی؟
- انگار افسردگی شدید داشته، خاله‌ش برده‌ش شیراز پیش خودش تا بلکه حال و هواش عوض شده.
خیلی ناراحت شدم. افسردگی شدید برای چی؟ مگه در این نزدیک دو سال حبس چه بلایی سرش آورده بودند که دچار افسردگی شدید شده؟ نکند شکنجه‌اش کرده باشند. شکنجه‌‌ی جسمی؟ شکنجه‌ی روحی؟ یا شکنجه‌ی ....
جرئت نمی‌کردم به بقیه‌اش حتا فکر کنم. خیلی حالم بد بود. داشتم دیوانه می‌شد. بیشترش هم از بی‌خبری که هزار فکر و خیال هم‌راه با خودش داشت.
باز هم مدتی را در بی‌خبری کامل و زجرآور از او گذراندم. هر بار هم که ثمره را می‌دیدم و ازش سراغ او را می‌گرفتم و او اظهار بی‌خبری می‌کرد حالم بدتر می‌شد. حدود دو ماه به همین ترتیب گذشت تا این‌که صبح روز دوازدهم دی، ثمره آمد سراغم و با بهت و حیرت گفت:
- می‌دونین چی شده؟
- چی شده؟
- با خانواده‌اش رفته‌اند آمریکا، پیش داییش...
انگار با پتک محکم کوبیده باشند توی سرم. چشمهایم سیاهی رفت.. داشتم سرنگون می‌افتادم که دستم را گرفتم به نرده‌ی راه‌پله‌های سرسرا تا نیفتم. چند لحظه بعد که حالم جا آمد، جریان را پرسیدم. تعریف کرد که دیروز دیگر طاقت نیاورده و چندین و چند بار به منزلشان تلفن زده تا احوالش را از مادرش بپرسد، هیچ‌کس گوشی را برنداشته. دلش شور افتاده و رفته دم منزلشان تا ببیند جریان از چه قرار است. هرچه زنگ زده هیچ‌کس در را باز نکرده. رفته سراغ دختر یکی از همسایه‌ها که دوست مشترکشان بوده. او هم گفته که هفته‌ی پیش آمده و از ش خداحافظی کرده و گفته برای مدتی نامعلوم و شاید برای همیشه می‌روند آمریکا، پیش دایی‌اش. سه روز پیش هم رفته‌اند....
از شنیدن این خبر شوکه شدم. دنیا روی سرم خراب شده بود. ذهنم پر بود از سوال و حسرت و افسوس. وقتی کمی حالم آمد سر جایش، آهی عمیق و سرد کشیدم و با خودم گفتم:
 درست مث یه قاصدک  اومدی توو آسمون زندگیم، بعدشم مث یه قاصدک واسه همیشه پر کشیدی و رفتی...

سی و دو سال بعد، وقتی که دیگر از آتش آن احساس دلبستگی جز خاکستری نیم‌گرم باقی نمانده بود و شرابش کاملن تبخیر شده و از آن جز دفردی گس چیزی به جا نمانده بود، عصر اولین شنبه‌ی ماه بهمن، وقتی که به عادت هر سال، حدود ساعت پنج عصر رفته بودم پارک شاهنشاهی سابق و ملت فعلی، وقتی رفتم به سمت جای دنجی که در سال پنجاه و پنج با او ایستاده بودیم و چشمهایمان را بسته بودیم و آرزو کرده بودیم، بعدش چشمهایمان را باز کرده بودیم و قاصدکهایمان را به سمت آسمان فوت کرده بودیم تا قاصدک کوچولوها پرواز کنند و به آسمان بروند و آرزوهایمان را برآورده کنند، هنوز بیست سی متری تا مکان موعود فاصله داشتم که زنی را دیدم با مانتوی بنفش روشن و روسری بنفش سیر گل‌دار که همان‌جایی که ما در آن سال ایستاده بودیم، ایستاده بود و داشت قاصدکی را به سمت آسمان فوت می‌کرد...   

 


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا