یاحق، مینباشیجان! قربانت گردم. دلم برایت به تنگی کون سوزن شده. اگر از احوالات این کمینه خواسته باشی، کمافیالسابق در چاه خلای این دنیای دون در حال ورجلا زدنیم و در گند و گه مزبلهی زندگی سرگرم غوطه خوردن. مدتی مدیدیست که تبعیدمان کردهاند به زیرزمین دانشکده فنی. مرده شور. پس از آنکه مجلهی موزیکمان را که محل اجتماع رفقای همدل و همزبان بود و از ری و روم و بغداد گفتن و شنفتن، شهید کردند و ما را به عزای آن ننهمردهی ناکام نشاندند، و آن میرپنج قلدر را به سنلوئی تبعید کردند، برای آنکه ما از او چیزی کم و کسر نداشته باشیم، ما را هم تبعید کردند به زیرزمین دانشکدهی فنی.
مینباشیجان! هول برت ندارد. تبعید ما در ازای حقوق است و اگرچه کم از بیگاری نیست ولی پربدک هم نیست و خیلی بهتر از کار چرتکه انداختن و جمع و تفریق کردن در بانک به اصطلاح ملی است. حقیقت قضیه این است که به عنوان دیلماج به استخدام دانشکدهی هنرهای وجیهه و ظریفه درآمدهام و چون این دانشکدهی جدیدالولاده هنوز صاحب جا و مکان مستقلی نیست لذا زیرزمین دانشکده فنی را از سر ترحم و تفقد به آن اعطا کردهاند تا عجالتن از آوارگی درآید و موقتن سرپناهی داشته باشد. موسیو سیرو هم حقتعالی خیرش دهاد، آن زیرزمین را تیغهکشی کرده و در آن چندین و چند سوراخ موش به اسم کلاس و دفتر کار ساخته است. به ناچار ما هم به عنوان دیلماج به زیرزمین این دانشکدهی فخیمه کوچ کردهایم و در یکی از سوراخموشهای آن به ما میزی و دفتر و دستکی دادهاند تا متون مورد نیاز هنروران- اعم از اساتید ریشوسبیلدار و محققان عینکتهاستکانیدار- را به زبان شیرینتر از قند پارسی برگردانیم و شیرفهم اهالی فهیم آن گردانیم.
مینباشیجان! در این مدتی که من در این خرابشده سرگرم بیگاری دیلماجی هستم از این دانشجویان فنی که در طبقات بالای این ساختمان مشغول یادگیری حرفهی نانوآبدار آقمهندسیاند، چیزهایی دیدهام و شنیدهام که اگر برایت حکایت کنم شک نداشته باش که دو تا شاخ دراز بر پیشانیات سبز میشود. خودم هم اگر ندیده و نشنیده بودم و کسی برایم روایت میکرد، باورم نمیشد و با خودم میگفتم دارند برای این طفل معصومها که امیدهای آیندهی وطن و چشم و چراغ هموطناناند، حرف درمیآورند و پشت سرشان لیچار میبافند و لغز میگویند.
اولن بایست به حضور انورت عارض شوم که در این دانشکدهی فنیه قطعالنسا است و با نهایت حیرت تمام اهل فنش از ریز و درشت و چاق و لاغر و دراز و کوتاه نکرههایی هستند از جنس فکلکراواتیهای فرنگیمآب مذکر که اغلب بل همگی در حسرت داشتن همکلاسیهای مؤنثی از جنس لطیف و نوع ظریف میسوزند و آههای حسرتناک میکشند، و چون در بین هنروران زیرزمینی ما، یعنی آن طلبهی هنرهای ظریفه دو سه دوشیزهخانمی هستند خوشاندام و دلآرام، وقت و بیوقت و به بهانههای مضحک، این شاهپسرهای فنیه برای دیدن آن ماهدخترهای دسته گل به زیرزمین میآیند تا چشمی بچرانند و هنروران لطیفجنس زیرزمینی را دیدی بزنند و اگر فرصت دست داد و شانس یار بود چند جملهای با این دخترخانمها صحبت بکنند و لاس خشکهای بزنند و دلی بدهند و قلوهای بگیرند.
مینباشیجان! این طلبهی فنیه بچههای خیلی زبلی هستند و استاد دست انداختن دیگران و اسم گذاشتن روی این و آن. میدانی اسم حضرت اجلت را چی گذاشتهاند؟ باورت نمیشود اگر بگویم، گذاشتهاند "بوف کور". میبینی چه نالوطیهایی هستند؟ خودم، چند بار، وقتی داشتم از پلههای سرسرا به سوی زیرزمین سرازیر میشدم، با گوشهای خودم شنیدم که میگفتند "بچهها! بوف کور". ناقلاها روی بقیهی اعاظم قومشان هم اسم گذاشتهاند. مثلن اسم ناظمشان- عبداللهخان ریاضی- را گذاشتهاند "عبدل کلکیول"، و اسم آن یکی ناظمشان- مهدی خان بازرگان- را گذاشتهاند "میتی آنتالپی"، و اسم مدیرشان- غلامحسین خان رهنما- را گذاشتهاند "غلام هیئتی".
مینباشیجان! اگر از زبلی این حضرات بگذریم، بایست به حضور انورت عارض شوم که این مهندسان آینده که قرار است سازندگان فردای این خراب شده باشند، از قضا نخود هر آشی هستند و از هرچیزی سر درمیآورند. خود حضرت اجلت بعضی روزها با بعضی از آنها که به انواع بهانهها برای دید زدن فرشتههای زیرزمینی میآیند سراغ ما، همکلام شدهام و با نهایت حیرت ملاحظه فرمودهام که این ورپریدههای نخود هر آش هم از ادبیات و هنر سر درمیآورند، هم از فلسفه و تاریخ، هم از پسیکولوژی و سوسیولوژی، خلاصه در هر رشتهای سررشتهای دارند، حتا از هنرهای ظریفه و لطیفه هم بهتر از این بچه قرتیهای هنرهایی سردرمیآورند. از جمله بعضیشان آثار مرا- از فواید گیاهخواری تا بوف کور، و از پروین دختر ساسان تا زنده به گور- خواندهاند و با من دربارهی آنها یکه به دو میکنند و به من انتقاد میکنند که چرا زن اثیری را کشتهام و آن بلاها را سر لکاته آوردهام، چرا گیاهخوار شدهام، چرا خودم را زنده به گور حس میکنم، چرا ساکن دارالمجانین بودهام، و کلی چرا و چرا و چرای دیگر. میبینی چه عجایبالخلقههایی هستند؟ هرچه میگویم شماها بروید دنبال حساب جامعه و فاضله و نقشهکشی و سیمکشیتان، زیر بار نمیروند و هی با من یکه به دو میکنند و اره میدهند و تیشه میگیرند، و به خیال خودشان میخواهند من گمراه را از کجراهی دربیاورند و به راه راست هدایت کنند.
مینباشیجان! چیز عجیب دیگری که من در این طلبهی فنیه دیدهام این است که کلهی اغلبشان بوی قرمهسبزی میدهد و تنشان بدجوری میخارد برای سیاستبازی و دنبال این حزب و آن حزب افتادن و زنده باد مرده باد گفتن. کافیست مرغ همسایه قوقولی قوقو کند یا فلانالدوله تیزی از ماتحت مبارکش خارج شود و بهمانالسلطنه انگشتی میان دماغ اشرفش بتپاند که به تریج قبای حضرات بر بخورد و جمع شوند در سرسرای فنیه و مشتها را گره کنند و دستها را چون علم یزید در هوا به اهتزاز دربیاورند و پا به زمین بکوبند و زندهباد مردهباد سردهند.
مینباشیجان! غلامحسینخان رهنما را که میشناسی؟ پسر حاج میرزا علیممد ملاباشی، برادر عبدالرحیم که در صدر مشروطه روزنامهی "رهنما" را منتشر میکرد. یک برادر دیگرش هم زینالعابدین است که حتمن او را هم خوب میشناسی چون شهرهی عام و خاص و مشهورتر از گاو پیشانیسفید است. غلامحسینخان الان رئیس کل فنیه است. به واسطهی آشنایی با پدرم و ارادتی که به پدربزرگمان داشته، با من هم سلام و علیک دوستانهی گرمی دارد و هر وقت میبیندمان فراوان عزت تپانمان میکند. پریروزها وقتی روانهی زیرزمین بودم، از بد روزگار همدیگر را دیدیم و به نشانهی آشنایی هر دو کلاه از سر برمیداشتیم و برای هم سری به نشانهی ارادت و اخلاص تکان دادیم. خواستم از پلهها سرازیر شوم پایین که غلامحسینخان دستم را گرفت و گفت "صادقخان، چند دقیقه وقت داری به ما افتخار بدهی، برویم با هم یک استکان چای بخوریم؟" با وجود اینکه کلی کار عقب مانده داشتم که میبایست انجامشان دهم، و حوصلهی پرچانگی غلامحسینخان را نداشتم (میدانی که آدم خیلی پرچانهای است و وقتی چانهاش گرم میشود شمر ذلجوشن هم جلودارش نیست. غلط نکنم شبی چند تا تخم مرغ به این ور و آن ور چانهاش میبندد تا بلکه بیشتر از اینی که هست قوت بگیرد) توی رودربایستی گیر کردم و ناچار پذیرفتم. در نتیجه در معیت ایشان راهی اتاقشان در طبقهی دوم ساختمان فنیه شدیم. غلامحسینخان به آبدارچیشان زلفعلی که سرش از طاسی برق میزند و از آن به خوبی میشود به عنوان آبگینه استفاده کرد، سفارش چای داد، و قبل از اینکه چای برسد، شروع کرد به درد دل کردن و شکایت از اذیت و آزاری که از طلاب فنیه دیده و عذابی که در این چند سال ریاستش از دست آنها کشیده. از فحوای کلامش چنین برمیآمد که دل خونی از این آقا "مهندس بعد از این ها" دارد. میگفت صادق خان، میدانی چیه؟ این بچههای فنیه از نظر تیزهوشی و غرایی ذهن و استعداد یادگیری و قوهی ابتکار و خلاقیت بینظیر و فوق عالیاند، ولی چه فایده که بعضی از آنها و بلکه اغلبشان بیش از حد مغرور و از خود راضی اند.
میگفت صادق خان، میدانی چیه؟ من الان شش سال آزگاره که رئیس این خراب شدهام، وجب به وجب خلق و خوی این بچهها را میشناسم. همگی باهوش و بااستعداد ولی چه فایده که بعضی از آنها بلکه اغلبشان چنان خودشان را قبول دارند که انگار از دماغ فیل افتادهاند، انگار امر بر آنها مشتبه شده که چون در مدرسهی فنیه تلمذ میکنند و قرار است به زودی مهندسالدوله شوند، فتح مغول کرده و ری و روم و بغداد را تسخیر کردهاند. بعضیشان چنان گندهدماغاند که به ماتحتشان میفرمایند: دنبال ما نیا، بو میدهی. بعضیشان از زمین و زمان طلبکارند، انگار برای خلق عالم سر آوردهاند یا ارث پدرشان را از دیگران طلبکارند. بعضیشان چنان قدّ و یک دندهاند که وقتی میگویند مرغ یک پا دارد یعنی یک پا دارد و تمام استدلالهای دنیا را هم برایشان بکنی که نه بابا جان، مرغ یک پا ندارد، بلکه دو تا پا دارد، به مصداق مثل نرود میخ آهنین در سنگ، محال است توی کلهی آنها که پر از باد و بروت نخوت و غرور بیش از حد خود را قبول داشتن است، فرو برود.
میگفت صادق خان، میدانی چیه؟ این بچههای فنیه با اینکه همگیشان مخ ریاضی هستند و توی استدلال هندسه و حساب کسی به گردشان نمیرسد، ولی متأسفانه خارج از حیطهی علم، گاهی چنان بیمنطقاند که آدم باورش نمیشود اینها همان بچههایی هستند که سختترین مسائل هندسهی تحلیلی و حساب فاضله و جامعه را با قوهی استدلال و منطق ریاضیشان حل میکنند. باورت نمیشود که گاهی چنان توقعاتی از رئیس و ناظم و اساتید فنیه دارند که آدم با خودش میگوید نکند اینها مغز خر خوردهاند که اینقدر حرفهاشان دور از منطق است.
مینباشیجان! غلامحسینخان بدجوری رفته بود بالای منبر و ول کن معامله هم نبود و برای خودش گز میکرد و میبرید و میدوخت که یکدفعه چشمت روز بد نبیند سر و صدای هولناکی بلند شد و بغتتن در اتاق غلامحسینخان باز شد و به یک چشم به هم زدن سی چهل تا از نکرههای فنیه ریختند توی اتاق و همگی با هم شروع کردند به داد و فریاد و جار و جنجال که فروغی بایست استعفا بدهد. من و غلامحسینخان درحالیکه هر دو هول کرده بودیم، چند لحظهای مات و مبهوت همدیگر را نگاه کردیم. اما داد و فریاد طلبهی فنیه ما را خیلی زود به خودمان آورد و تازه آنوقت بود که فهمیدیم جریان از چه قرار است و این جوجهمهندسها آمدهاند تا از رئیس کل فنیه بخواهند که نخستوزیر مملکت استعفا بدهد و برود پی کارش. غلامحسینخان پرسید: آخه واسه چی استعفا بدهد؟ طلبهی فنیه داد کشیدند واسه این که نون گرون شده، اوضاع مملکت خرابه، بینظیمه، ناامنیه... غلامحسینخان هی میگفت نر است، آنها میگفتند بدوشش، میگفت آخه مگه دست منه که جناب فروغی استعفا بدهد؟ آنها ولی اصلن گوششان بدهکار این حرفها نبود و میگفتند: اگه دست تو نیست پس خودت هم استعفا بده. یکیشان گفت: اصلن هردوتان با هم استعفا بدهید. یکی دیگه گفت: همگیتان استعفا بدهید. آن یکی گفت: همه از آن بالا تا این پایین استعفا بدهند... هرچی هم غلامحسینخان جز میزد که یعنی اگه ما استعفا بدهیم نون اروزن میشه؟ اوضاع مملکت درست میشه؟ نظم و امنیت برقرار میشه؟ ولی گوش آنها بدهکار این حرفها نبود و هی میگفتند: استعفا بده، استعفا بدهد، استعفا بدهید، استعفا بدهند.... وقتی غلامحسینخان دید که کسی برای حرفهایش تره هم خرد نمیکند، مأیوسانه نگاهی به من انداخت، یعنی میبینی قدرت منطق و استدلال را؟ من هم که هوا را پس دیدم بیسروصدا از جا بلند شدم و یواشکی فلنگ را بستم و از لای جمعیت زدم بیرون و با عجله سرم را انداختم پایین و راهی زیرزمین شدم.
مینباشی جان! اینها را نوشتم تا بدانی ما توی این تبعیدگاه بدتر از جزیرهی متروکهی سنلوئی و ژوهانسبورگ چی داریم میکشیم و چه جوری هر روزه از دست این طلبهی فنیه گوشت تنمان به تکان است و چارک چارک آب میشود و میریزد. بیشتر از این مصدع اوقات شریفت نمیشوم. به نورچشمیها سلام برسان. باقی بقات.
یاحق- صادق هدایت- شانزده قوس سنهی هزار و سیصد و بیست خورشیدی- زیر زمین عمارت فنیه.
شهریور 1394
.
|