خانوم دونه پاش
1394/5/7


پاییز سال پنجاه و هشت با دختر خانم دلربایی از دانشجویان پلی‌تکنیک آشنا شدم که- بعض دختر خانم‌های آن زمان فنی نباشد- دختری بود زیبارو و خوش‌هیکل و جذاب و باکمال و خلاصه همه چیز تمام. بعد از چند دیدار هم‌دیگر را برای دوستی پسندیدیم و با هم دوست شدیم. تا یادم نرفته بگویم که این دختر خانم طرفدار پر و پا قرص یکی از گروههای سیاسی آن دوران بود و البته هیچ وقت به من نگفت ولی فکر می‌کنم از کادرها یا حداقل از سمپاتهای فعالشان بود. دختر خانم از همان دیدارهای دوم سوم شروع کرد به کار کردن روی مخ من و تبلیغ خط مشی گروه سیاسی‌اش و از هر فرصتی که پیش می‌آمد برای پختن من و همراه کردنم با مواضع آن گروه کمال استفاده را می‌کرد و حتا یک لحظه هم وقت را از دست نمی‌داد، و البته این را هم باید اعتراف کنم که این کار را با دلبری و طنازی خاص و فوت و فن‌های دل‌پسندی انجام می‌داد که شیرین و خوشایند بود.
تا این‌که یک روز عصر که برای دیدنش به پلی‌تکنیک رفته بودم و با هم رفته بودیم چایخانه‌ی دانشکده مکانیک که جای دنج و مناسبی بود و جان می‌داد برای خلوت کردن و دل دادن و قلوه گرفتن، یکی از دوستان پلی‌تکنیکی‌ام ما را با هم دید و سلام و علیکی هم با هم کردیم. ولی چون تنها نبودم فرصت نشد که با هم صحبت کنیم. فردایش دیدم دوست پلی‌تکنیکی‌ام آمد دانشکده فنی، به دیدنم. گفتم: جریان چیه؟
گفت: تو دیروز توی تریای مکانیک با "خانوم دونه‌پاش" چیکار داشتی؟
با تعجب پرسیدم: خانوم دونه پاش دیگه کیه؟
گفت: همون دختری که روبه‌روت نشسته بود، داشتید با هم گل می‌گفتید گل می‌شنفتید.
هاج و واج پرسیدم: واسه چی بهش می‌گی دونه پاش؟
گفت: اینا چند تا هستند که توو پلی‌تکنیک به " خانوم دونه‌پاش" معروفند.
گفتم: آخه واسه چی؟
گفت: اینا چون خیلی خوشگل و تودل‌برو اند، کار دلبری رو هم خوب بلدند، احتمالن از طرف گروههاشون مأمورند برای سمپات‌گیری و جذب پسرهای گروههای دیگه‌. واسه همین بچه‌ها اسمشونو گذاشته‌اند "خانوم دونه‌پاش". بعد هم که خرشون از پل گذشت و طرف را سمپات گروهشون کردند، ولش می‌کنند می‌رن سراغ یکی دیگه تا واسش دام پهن کنند و دونه بپاشند...
گفتم: راست می‌گی؟
گفت: دروغم چیه؟
از تعجب داشتم شاخ درمی‌آوردم. هاج واج مانده بودم که چی بگویم. یعنی امکان داشت آن همه اظهار محبت و لطف و صفای آن دختر خانم مهربان که به نظرم خیلی صادقانه و از صمیم قلب بود، فقط به خاطر جذب من به جریان سیاسی‌اش باشد و هیچ نشانی از صداقت و خلوص نیت در آن وجود نداشته باشد؟ من که باورم نمی‌شد. او آن‌قدر با من صمیمی بود که محال بود این‌همه صمیمیت ساختگی و متظاهرانه باشد و ترفندی باشد حیله‌گرانه برای جذب من به آن جریان سیاسی که آن دختر خانم هوادارش بود. به دوستم گفتم: من که باورم نمی‌شه. آخه چطور همچین چیزی ممکنه؟
دوستم نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و سرش را چندبار تکان داد که علی‌الظاهر حاکی از این بود که از سادگی بیش از حد من متعجب شده است. بعدش گفت: چقدر تو ساده‌ای؟ بچه! واسه چی ممکن نباشه؟ اینا کارشون همینه، اول طرفو یک دل نه صد دل عاشقش می‌کنند، بعدش با در باغ سبز نشون دادن، یواش یواش می‌کشندش سمت خط خودشون. بعد هم که طرف افسارشو داد دستشون، ولش می‌کنند به امون خدا، میرن سروقت یه هالوی دیگه.
گفتم: به حق حرفای نشنیده!
گفت: من در عجبم که تو با این سادگی چه جوری فنی قبول شدی!
گفتم: آخه، جون تو، من تا حالا یه همچین چیزی نشنیده بودم. الانم از حرفای تو مخم داره سوت می‌کشه.
گفت: بیخود سوت نکشه. این‌که چیزی نیست. بذار یه نمونه‌شو واست بگم تا مخت حسابی سوت بکشه... یکی از این خانوم دونه‌پاش‌ها چند وقت پیش یکی از پسرای دانشگاه شریف رو تور کرد. پسره از فعالای یه خط سیاسی دیگه بود. نامزد هم داشت. نامزدش مث دسته‌ی گل. یه خانوم همه چیز تموم. هم‌خط خودش بود ولی فعال نبود. خلاصه، عرضم به حضور انورت، خانوم دونه پاش، یواش یواش پسره رو کشید سمت خودش، با دلبری و لوندی دلشو برد. بعدشم تو گوشش خوند که اگه از نامزدت جدا بشی، هم‌خط من بشی، زنت می‌شم. خلاصه اونقدر توو گوش پسره خوند و خوند و خوند که پسره‌ی نفهم خر شد، نامزدیشو با اون دختر دسته گل به هم زد، خطشم عوض کرد، شد هم خط خانوم دونه پاش، بعد از این‌که حسابی افتاد توو دام سرکار خانوم، علیامخدره هم یه چیزی رو پیرهن عثمون کرد، باهاش به هم زد، رفت سروقت یکی دیگه، اون بدبخت هم از این‌جا مونده شد و از اون‌جا رونده.
خلاصه آن روز دوست پلی‌تکنیکی‌ام کلی نصیحت و دلالتم کرد که هشیار باشم و گول حرفهای آن دختر خانم به قول او "دونه‌پاش" را نخورم و در باغ سبزش چشمهام را کور نکند و خر نشوم و افسارم را ندهم دستش.
بعد از رفتن رفیق پلی‌تکنیکی‌ام من ماندم و کلی فکر و خیال و دودلی و تردید. کلی به حرفهایش فکر کردم و ادعاهایش را با رفتار و کردار آن دختر خانم گذاشتم دو کفه‌ی ترازوی قضاوت و انصاف، و خوب سبک سنگین کردم، تا این‌که بالاخره به این نتیجه رسیدم که دوستم دارد مزخرف می‌گوید و این حرفها امکان ندارد حقیقت داشته باشد. حتمن و یقینن اینها شایعاتی بودند برای بدنام کردن آن دخترهای بی‌گناه، شایعات مغرضانه‌ای که غرض‌ورزان و معاندان برایشان ساخته بودند تا دامن نام نیکشان را لکه‌دار کنند.
بعد از رسیدن به این نتیجه به خودم قوت قلب دادم و ابرهای تیره‌ی تردید و دودلی را از آسمان ذهنم بیرون راندم و رفتم پلی‌تکنیک، سراغ آن دختر خانم نازنین...
از آن به بعد طبق نصیحت دوست پلی‌تکنیکی‌ام با هشیاری و دقت بیشتری رفتار و کردار آن دختر خانم نازنین را تحت نظر گرفتم و زیر ذره‌بین تدقیق و تأمل گذاشتم تا ببینم چی کشف می‌کنم ولی در طول چند ماهی که با هم روابط حسنه داشتیم، خداییش، هیچ نشانه‌ای از در باغ سبز نشان دادن و تور افکندن و دانه پاشیدن ندیدم، تنها چیزی که دیدم صفا و صمیمیت و صداقت و محبت و لطف بود و مهربانی. گذشت و گذشت و ما هفته‌ای یکی دو بار همدیگر را می‌دیدیم و هر بار دو سه ساعتی با هم وقت می‌گذراندیم و در این دو سه ساعت از همه چیز صحبت می‌کردیم، از جمله از مواضع فکری و خط سیاسیمان و طبیعتن چون در این زمینه‌ها با هم اختلاف نظر اساسی داشتیم بینمان بحث و کل کل پیش می‌آمد و آن دختر خانم سعی می‌کرد مرا قانع کند که مواضعم درست نیست و من دارم به کجراهه می‌روم. من هم سعی می‌کردم او را قانع کنم که مواضعش غلط است و او دارد به بیراهه می رود. البته تمام بحثهایمان کاملن محترمانه و دوستانه بود و هیچ کدام سعی نمی‌کردیم نظرمان را به دیگری تحمیل کنیم.
تا این‌که اواخر سال پنجاه و هشت یک روز که با آن دختر خانم رفته بودیم سینما، دیدن فیلم "ستون یادبود"، وقتی دم دانشگاه پلی تکنیک داشتیم از هم خداحافظی می کردیم، دختر خانم بی‌مقدمه گفت که این آخرین دیدارمان است و بعد از آن دیگر برای مدتی نمی‌توانیم همدیگر را ببینیم.
 بهت‌زده پرسیدم: داری شوخی می‌کنی؟
گفت: نه. شوخی نمی‌کنم. برعکس، کاملن جدی‌ام.
پرسیدم: آخه واسه چی؟
گفت: وابسته شدن احساسی ما به هم بیشتر از این درست نیست.
با ناراحتی گفتم: واسه چی درست نیست؟
گفت: چون ما با هم اختلاف خط فکری داریم، و به این خاطر صلاح نیست که بیشتر از این به هم وابسته بشیم.
گفتم: چرا صلاح نیست؟ از کجا معلوم که به مرور زمان خطهای فکریمون به هم نزدیک نشه و آخرش هم‌فکر نشیم.
گفت: امکان نداره.
گفتم: چرا امکان نداره؟
گفت: واسه این‌که بایست یکیمون خط فکریشو تغییر بده. تو می‌تونی هم‌خط من بشی؟
 منّ و منّ کردم و جواب روشنی ندادم. گفت: رودربایستی نکن. رک و راست بگو نمی‌تونم.
گفتم: خوب که چی؟
گفت: منم نمی‌تونم با تو هم‌خط بشم.
گفتم: شاید به مرور زمان تونستی.
گفت: محاله. من سرم بره خط فکریم عوض نمی‌شه.
گفتم: آخه واسه چی؟
گفت: نمی‌شه، آقاجون. زور که نیست.
گفتم: بَده آدم اینقدر دگم و یه دنده باشه.
گفت: اگه بَده، پس تو دگم نباش و بیا هم‌خط من شو.
برای این‌که بفهمم چی توی سرش می‌گذرد و آیا چیزهایی که دوست پلی‌تکنیکی‌ام درباره‌اش گفته بود درست است یا نه، گفتم: بایست روش فکر کنم.
گفت: باشه من دو هفته بهت وقت می‌دم، اگه تونستی خط فکریتو عوض کنی که دوستیمون ادامه پیدا می‌کنه، وگرنه هر کی می‌ره دنبال راه خودش، به قول معروف موسا به دین خودش عیسا به دین خودش. حالا هم دیگه "بای" که خیلی دیره.
با اوقات تلخی باهاش دست دادم و ازش جدا شدم.  خیلی پکر شده بودم. بفهمی نفهمی بهش دل‌بسته شده بودم و دل کندن ازش برایم سختتر از آن چیزی بود که فکرش را می‌کردم. آن دو هفته حال خوشی نداشتم. همه‌اش توی خودم بودم و مشغول فکر کردن و سبک سنگین کردن که چه جوابی بهش بدهم. آیا بگویم که نمی‌توانم با او هم‌خط شوم؟ در این‌صورت برای همیشه از دست می‌دادمش و این برایم ضربه‌ی سنگینی بود. آیا بگویم که خط فکری‌ام را کنار می‌گذارم و با او هم‌خط می‌شوم؟ چطور چنین چیزی برایم امکان داشت؟ خلاصه روزهای خیلی نحسی بودند که امیدوارم نصیب هیچ تنابنده‌ای نشود، چون خیلی اذیتم کردند. هرجور بود آن دو هفته‌ی لعنتی سپری شد و بعدش رفتم به دیدن آن دختر خانم تا نتیجه‌ی "تفکرات تنهایی"‌ام در این دو هفته را به اطلاعش برسانم. تصمیم داشتم به ظاهر بگویم که حاضرم از خط فکریم دست بکشم و  پیرو خط فکری او بشوم. می‌خواستم ببینم چه عکس‌العملی نشان می‌دهد و چه خوابی برایم دیده است. اما از بخت بد هرچه دنبالش گشتم پیدایش نکردم. دو سه بار سراغش رفتم ولی اثرش ازش نبود. بعد از چندبار رفتن و دست از پا درازتر برگشتن، فهمیدم که خودش را از من قایم می‌کند.
سرتان را درد نیاورم، بعد از مدتی موش و گربه بازی سرانجام موفق شدم آن دختر خانم را ببینم. با نهایت حیرت دیدم که خیلی سرد و خشک با من برخورد کرد و گفت دیگر نمی‌خواهد مرا ببیند. شوکه شده بودم. فکر کردم دارم خواب می‌بینم. چشمهایم را چند بار مالیدم تا اگر خوابم بیدار شوم، ولی متأسفانه انگار خواب نبودم. در حالی که گلویم خشک شده بود و صدایم می‌لرزید، گفتم: عزیزم، حاضرم باهات هم‌خط بشم.
گفت: دیگه واسم مهم نیست. هر خطی می‌خوای داشته باش اما دور منو خط بکش.
با نارحتی گفتم: آخه واسه چی؟ مگه خودت نگفتی فکرامو بکنم و بهت جواب بدم؟
سرد و بی‌احساس گفت: اون موقع گفتم ولی حالا وضع فرق کرده.
دوزاریم افتاد. پرسیدم: پای کس دیگه‌ای در میونه؟
گفت: آره.
گفتم: یعنی دیگه بین ما همه چی تموم شده؟
گفت: بعله.
گفتم: این حرف آخرته؟
گفت: آره. حرف آخرمه.
دل‌شکسته گفتم: باشه. اگه حرف آخرت اینه که پس هیچی. موفق باشی.
گفت: مرسی.
و بعد به سردی از هم جدا شدیم.
مدتی ازش خبر نداشتم تا این‌که انقلاب فرهنگی شد و دانشگاه‌ها تعطیل شدند. تابستان سال پنجاه و نه یک‌بار جلوی دانشگاه تهران دوست پلی‌تکنیکی‌ام را دیدم. بعد از سلام و علیک و احوالپرسی، سراغ دوستان مشترک را از هم گرفتیم. از جمله من سراغ آن دختر خانم را ازش گرفتم. گفت: خبر نداری؟
گفتم: چی رو؟
گفت: با یکی از بچه‌های پزشکی ریخت رو هم.
گفتم: هم‌خط بودند؟
گفت: نه بابا. خطهاشون درست نقطه‌ی مقابل هم بود، دو تا خط متنافر. البته پسره براش شرط گذاشته بود که اگه می‌خوای با هم باشیم بایست هم‌خط من بشی. اونم قبول کرد و خطشو عوض کرد و هم‌خط آقادکتره شد. دو سه ماه پیش هم شنیدم که با هم ازدواج کردند.
از آن‌چه شنیده بودم حسابی مات و مبهوت شدم. یعنی این حرفها حقیقت داشت؟ باور کردنش برایم خیلی سخت بود. چطور آدم دگمی مثل او برای این‌که زن یک دکتر شود حاضر شده بود خط فکری‌اش را عوض کند؟ یعنی عشقش این‌قدر شدید بوده که باعث شده بوده خط فکریش را زیر پا بگذارد؟ یا حساب دیگری بوده که من ازش خبر نداشتم.
دیگر خبری ازش نداشتم تا پاییز سال شصت که خبر اعدامش را توی روزنامه خواندم و خشکم زد. بعد از مدتی که دوست پلی‌تکنیکی‌ام را دیدم گفت شوهرش را هم چند هفته قبل از خودش اعدام کرده بودند...

فروردین 1394


نقل آثار این وبسایت تنها به صورت لینک مستقیم مجاز است. / طراحی و اجرا: طراحی سایت وبنا