عصرهایی که در طبقهی همکف ساختمان جدید، کنار آمفیتئاتر، پینگپنگ بازی میکردیم، میدیدمش که پیدایش میشد. کیف چرمی زیپدار کتابیاش زیر بغلش بود. پاییز و زمستان بارانی قهوهای تنش بود و ایام دیگر کت و شلوار قهوهای. وقتی میآمد، اول چند دوری دور آمفیتئاتر میگشت. بعد از اینکه گردشش تمام میشد، میآمد و کنار میز پینگپنگ میایستاد و بازی ما را تماشا میکرد. حساب امتیازهای دو طرف میز را هم داشت و قبل از هر سرویسی امتیازهای دو طرف را با صدای بلند اعلام میکرد. در واقع نقش داور را بازی میکرد و وقتی که بین دو طرف اختلاف نظری پیش میآمد، از او نظر میخواستند و هرچه او میگفت قبول میکردند. نه اسمش را میدانستم و نه میدانستم دانشجوی چه رشتهایست و آیا هنوز هم دانشجوست یا فارغالتحصیل شده. آنچه حدس میزدم این بود که احتمالن هنوز چند واحد از درسهایش مانده و برای همین عصرها میآید دانشکده تا آن چند واحد را پاس کند. یک کمی هم رفتار و کردارش غیر عادی بود و برای همین حدس میزدم که شاید در اثر درس خواندن زیاد و ماندن سالهای طولانی در دانشکده فنی کمی سیمهایش قاطی پاطی شده و اتصالیهای کوچکی دارد. با اینهمه بدون اینکه بشناسمش به او علاقهی خاصی پیدا کرده بودم و به نظرم میآمد که پسر صاف و سادهی بیشیله پیلهایست.
گذشت و گذشت تا اینکه یکروز عصر که داشتیم با محسن پینگپنگ بازی میکردیم و غیر از من و محسن کسی دیگری نبود، این دوست ناشناسمان هم آمد و بعد از اینکه طبق معمول چند دوری دور آمفیتئاتر گشت، آمد سمت ما و کنار میز پینگ پنگ ایستاد و سرگرم تماشای بازی ما و اعلام نتیجه شد. وقتی نیم ساعتی بازی کردیم و بازیمان تمام شد، محسن تور را جمع کرد و با راکتها برد که بگذارد توی کمدمان. من هم گفتم که میروم تریا، چای و شیرینی میگیرم تا او برگردد. وقتی داشتم میرفتم سمت تریا، این دوست ناشناسمان هم دنبالم آمد و گفت: میشه منم با شما بیام تریا؟
با خوشرویی گفتم: چرا نمیشه؟ برای ما مایهی افتخاره که در خدمتتون باشیم.
چیزی نگفت و کنارم راه افتاد و دوتایی با هم رفتیم تریا. کنار صندوق آقا توکلی ازش پرسیدم: چی میخورین؟
گفت: بگذارید من حساب کنم.
گفتم: نه. نمیشه. ایندفعه رو مهمون مایید.
گفت: آخه اینطوری که نمیشه.
گفتم: دفهی دیگه شما حساب کنین.
گفت: باشه.
گفتم: ما چای و ناپلئونی میخوریم. شما چی؟
گفت: من چای خالی.
گفتم: تعارف میکنید؟
گفت: نه. همون چایی کافیه.
پول سه تا چای و سه تا شیرین ناپلئونی را دادم و فیش گرفتم. بعد شیرینیها را از آقاحیدری گرفتم. چایها را هم از علی آقا گرفتم. رفیق ناشناسم هم پا به پا دنبالم میآمد. خوشبختانه تریا خلوت بود. بشقابهای شیرینی را در سینی چای گذاشتم و سینی را برداشتم. بعدش رفتیم گوشهی دنجی، کنار پنجره، روبهروی هم نشستیم. فنجان چایش را با یکی از بشقابهای شیرینی ناپلئونی گذاشم جلویش. مال خودم را هم برداشتم و گذاشتم جلویم. مال محسن هم توی سینی ماند. همین طوری که نشسته بودیم منتظر آمدن محسن، حس فضولیام چنان به من فشار آورد که دیگر نتوانستم جلویش را بگیرم. گفتم: یه سوالی داشتم البته اگه حمل بر فضولی نشه.
گفت: بفرمایین.
گفتم: من دیدهام که شما عصرها که میاین، اول چند بار دور تریا میگردین. این کارتون دلیل خاصی داره یا همینطوری بیدلیله؟
لبخندی زد و گفت: قصهاش درازه.
گفتم: میشه تعریف کنین؟ البته اگه اشکالی نداشته باشه.
گفت: نه. اشکالی نداره.
و آمد مشغول تعریف کردن شود که محسن آمد سر میزمان و کنار من نشست. با آمدن محسن دوست ناشناسمان فنجان چایش را برداشت و گفت: بخورین. سرد میشه، از دهن میافته.
و بدون قند سرگرم خوردن چایش شد. یکی از بشقابهاب شیرینی ناپلئونی را گذاشتم پهلوی نعلبکیاش و گفتم: این مال شماست. نوش جون کنین.
بشقاب را داد سمت من و گفت: ممنون. من مرض قند دارم، شیرینی واسم مث سمّه. چاییمم باید تلخ بخورم. خودتون زحمتشو بکشین.
گفتم: اوا، چه بد! خدا شفا بده.
بعدش من و محسن هم سرگرم نوشیدن چای و همراهش خوردن شیرینی ناپلئونیهایمان شدیم. وقتی خوردن چای و شیرینی تمام شد، به محسن گفتم: فضولی کردم، از دوستمون پرسیدم چرا دور آمفیتئاتر میگردند. ایشون هم لطف کردند و داشتند شروع میکردند به تعریف که تو اومدی.
بعد رو کردم به دوست ناشناسمان و گفتم: میشه لطفن قصهشو واسمون تعریف کنین.
آهی کشید و گفت: حالا حتمن میخواین بدونین؟
گفتم: آره. هم من هم دوستم خیلی کنجکاویم که علت این کارتونو بدونیم. البته باز هم از اینکه فضولی میکنم معذرت میخوام
گفت: اختیار دارین.
بعد مکثی کرد و دوباره آهی ممتد کشید و گفت: باشه. حالا که اینقدر کنجکاوین، تعریف میکنم...
من از نوجوونی عاشق دانشکده فنی بودم. دو تا از داییهام که من عاشق جفتشون بودم، همینجا مکانیک خونده بودند. همونا بودند که چراغ عشق به دانشکده فنی رو توو قلبم روشن کردند و منو از نوجوونی خاطرخواش کردند. اونقدر از فنی واسم تعریف کردند که فنی شد عشقم، روحم، کعبهی رؤیاهام، قبلهی آمالم. واسه همین از همون سالای نوجوونی تصمیم گرفتم که فقط و فقط فنی قبول شم و توی همون رشتهی مکانیک که اونا درس خونده بودند، درس بخونم. سال چهل و پنج کنکور دادم و مکانیک فنی قبول شدم و به آرزوی دیرینم رسیدم. صبحها اولین نفری بودم که میاومدم دانشکده، شبهام آخرین نفری بودم که از دانشکده میرفتم بیرون، یعنی در اصل به اختیار خودم بیرون نمیرفتم بلکه به زور دگنگ بیرونم میکردند تا در دانشکده رو ببندند.
سال اول و دوم به خیر و خوشی گذشت ولی از سال سوم نمیدونم چرا بچهها به من مشکوک شدند که خبرچین حکومتم و راپرتشونو میدم. شاید واسه خاطر این که من یه عادت بد داشتم و اونم گوش تیز کردن واسه شنیدن پچ پچ دیگرون بود. به محض اینکه دور و برم دو یا چند نفر با هم پچ پچ میکردند، گوشام بیاختیار تیز میشد که بشنوم چی میگن. احتمالن همین باعث شده بود که بچههای سیاسی رو من حساس بشن و شک کنند که خبرچینم. مدتی بعد، یه روز که ساعت یازده توو سرسرا مراسم درود درود درود بود، منم توو سرسرا، کنار پلهها وایساده بودم، یه دفه یه عده از بچهها ریختند سرم. اول یکیشون که قد خیلی بلندی داشت دو تا سیلی خوابوند بیخ گوشهام، بعدش بقیه افتادند به جونم و تا میخوردم با مشت و لگد خدمتم رسیدند و حسابی لت و پارم کردند...
همینطور افتاده بودم روی زمین و از درد به خودم میپیچیدم و انتظار داشتم کسی به کمکم بیاید و ازم حمایت کند. اما هیچکی نیومد دستمو بگیره و از رو زمین بلندم کنه. اینش از همه دردناکتر بود. سوز دردش داشت قلبمو آتیش میزد. انگار همه فکر میکردند که حقم بوده کتک بخورم و اونطور ضایع بشم. همه دور و برم ایستاده بودند و با خونسردی برّ و برّ نگاهم میکردند. انگار توی دلشون میگفتند: حقت بود. نوش جونت!...
دوست ناشناسمان مکثی کرد و آهی از ته دل کشید. بعد دستمال پارچهای سفیدش را از جیب بارانی قهوهایاش درآورد و با آن عرقی را که روی پیشانیش نشسته بود پاک کرد. من به محسن نگاه کردم. محسن هم داشت به من نگاه میکرد. توی نگاه محسن حس عجیبی بود- درآمیزهای از بهت و ناباوری و همدردی. من هم همینجور حسی داشتم. بعد از اینکه چند ثانیه هر دو به هم خیره شدیم، برگشتیم سمت دوست ناشناسمان و بیتابانه منتظر شنیدن بقیهی ماجرای شدیم.
دوست ناشناسمان بعد از گذاشتن دستمالش در جیب بارانیش، ادامه داد: اون روز نحسترین روز زندگیم بود. بعد از اون روز دیگه نیومدم دانشکده. از دانشکده متنفر شده بودم. آبروم پاک رفته بود و دیگه روی اینو نداشتم که بیام دانشکده و توو چشای بچهها نگاه کنم. آخه با چه رویی بایست میاومدم دانشکده؟ مسلمن همه منو به چشم خبرچین حکومت نگاه میکردند و این برام قابل تحمل نبود. بدجوری ضایع شده بودم. به قول معروف سکه یه پول شدم بودم. از اون روز دچار سردردهای شدیدی شدم که هر چند ساعت یه بار میاومد سراغم و چند ساعتی پدرمو درمیآورد. سرم میخواست منفجر بشه. اونقدر سر دردم شدید بود که چشمام سیاهی میرفت و سرم رو میکوبیدم به دیوار و پنج شیش تا آسپیرین یه جا میخوردم تا یه کم دردش آروم میشد. بعضی از دکترها میگفتند مال ضربهایست که به سرم خورده. بعضی دیگه میگفتند مال شوکیست که اون روز به من وارد شده. وضع روحیم هم درب و داغون بود. دچار افسردگی شدید شده بودم. دلشوره و اضطراب داشت دیوونهام میکرد. البته بعد از یکی دو هفته چند تا از دوستای همکلاسیم اومدند دیدنم و ازم دلجویی کردند ولی دیگه فایدهای نداشت. خیلی هم اصرار کردند برگردم دانشکده ولی من قبول نکردم. آبروم رفته بود و آب رفته دوباره به جو برنمیگشت. وضع روحیم اونقدر بد شده بود که ناچار بردندم پیش دکتر میرسپاسی. او هم گفت که بایست مدتی توی یه بیمارستان روانی بستری بشم. به توصیهی او رفتم بیمارستان میمنت و یکسالی اونجا بستری بودم. چند ماه پیش، بعد از فوت دکتر میرسپاسی، از اونجا مرخصم کردند. الان مدتیه که وضع روحیم بهتره و میرم سر کار. یه کار سادهست. صبح میرم تا ساعت دو. اما هنوز یه دردی توو روحمه که آروم نشده. اونم درد تنفر از دانشکده فنیه. با تموم وجود از این دانشکده متنفرم ولی از این حسم هیچ خوشم نمیاد. دلم میخواد همه چی رو فراموش کنم و دوباره قلبم پر بشه از عشق فنی ولی نمیشه. تا اینکه چند وقت پیش یه خواب عجیبی دیدم. یه چیزی مث رؤیای صادقه. دم صبح بود و بعد از چند ساعت سر درد شدید تازه چشام گرم شده بود که یه آقای بلندقد خوشچهره با صورتی نورانی که مثل خورشید میدرخشید رو دیدم که اومد سراغم دست نوازشی به پیشونیم کشید. بعد گفت: پسرم، اگه میخوای حالت خوب بشه و همهی درد و مرضات از سرت دست بردارند بایست یه کاری بکنی. من مشتاقانه گفتم: آقا، قربونت برم، چیکار بایست بکنم؟ گفت: بایست به نیت چارده معصوم هر ماه قمری چارده روز عصر بری دانشکدهتون و اونجا چارده بار تموم دور آمفیتئاتر طواف کنی تا اینکه یواش یواش درد و مرضات از سرت دست بردارند... سه بار هم حرفهاشو تکرار کرد. بعد یکهو مث شهاب ثاقب غیب شد. با غیب شدنش من هولکی از خواب پریدم. خیس عرق بودم. تموم بدنم خواب رفته و بیحس بود. انگار مرده بودم و دوباره از نو زنده شده بودم. حال عجیبی داشتم... بعد از چند روز کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم دستور اون آقا رو که غلط نکنم یکی از اولیاءالله بود، اجرا کنم، برای همین با اون که اولش خیلی واسم سخت بود، شروع کردم به اومدن به دانشکده و اجرای دستورات اون قربونش برم. الان که در خدمت شمام چهارماهه که دارم این برنامه رو مو به مو اجرا میکنم. از شما چه پنهون حس هم میکنم که حالم خیلی بهتره... این بود ماجرای من. اینم که واسه شما تعریفش کردم واسه این بود که به دوستای دیگهتونم که کنجکاوند بدونند چرا من میام دانشکده و دور آمفیتئاتر میگردم، بگین که نیتم چیه، یه وقت دوباره واسشون سوء تفاهم نشه، خدای نکرده فکر نکنند واسه خبرچینی یا یه همچین چیزایی میام دانشکده، باز بخوان بلایی سرم بیارند...
من از ماجرایی که شنیده بودم مات و مبهوت شده بودم. بهت زده با دهان باز نشسته بودم و زبانم بند آمده بود. یقین محسن هم همین حال را داشت. غرق بهت و حیرت بودیم که دوست ناشناسمان نفس عمیقی کشید. بعدش گفت: بدجوری دهنم خشک شده.
بالاخره محسن قفل زبانش شکسته شد و گفت: واستون چایی بگیرم؟
دوست ناشناسمون گفت: اگه زحمت نیست...
|