بعد از تمام شدن تدریسم در کلاس درس الکترواستاتیک، خسته و کلافه و گرسنه به خانه برگشتم. گرمای هوا هم مزید بر علت شده و حسابی بیحالم کرده بود. به محض رسیدن به خانه رفتم سراغ یخچال و ظرف لوبیاپلو را برداشتم، گذاشتم توی مایکروویو. تا غذا گرم شود لباسهایم را عوض کردم و پیام تلفنی همسرم لیلا را شنیدم:عزیزم، جات اینجا خیلی خیلی خالیه کاش تو هم پیشمون بودی. اینجا همه سراغت رو میگیرن که چرا دکتر عماد نیومده. کاش میتونستی بیای... میبوسمت، عزیزم. بای.
غذا رو با ولع تند تند خوردم. بعدش جلو تلویزیون، روی کاناپه دراز کشیدم و با صدای گویندهی اخبار که همیشه واسم مثل لالایی خوابآور بود، خوابیدم .
چشمم رو که باز کردم، نگاهی به موبایلم انداختم. یک تماس ناموفق را نشان میداد. بلند شدم، نشستم. اس ام اسی هم رسیده بود. پیامش را آوردم. نوشته بود: سلام، استاد. میشه لطفن جواب بدین؟ تارا فروزان هستم. بیصبرانه منتظر تماستونم. روزتون خوش.
یکدفعه دلم هری ریخت پایین...
همیشه توی کلاس از اینکه مستقیم نگاهش کنم اجتناب میکردم چون به نفس نفس میافتادم و حسابی دستپاچه و دچار لکنت زبان میشدم. دیدنش غرقم میکرد در گرداب حسی بین وحشت و شهوت. در مقابل چشمان متلاطمش برگی بودم گرفتار توفان که به هر جا که میخواست مرا میکشاند و به هر کجا هوس میکرد مرا میبرد، بدون اینکه بتوانم مقاومت یا اعتراض کنم.
در جواب پیامکش نوشتم: سلام. به جا نمیآرم.
چند دقیقه بعد پیغام داد: استاد عماد! تارا هستم، تارا فروزان. دانشجوی درس الکترواستاتیک. واسم مشکلی پیش اومده، باید برم شهرستان. واسه همین نمیتونم در امتحان میان ترم شرکت کنم. میشه خواهش کنم بعد از برگشتم ازم جداگانه امتحان بگیرید؟
خواستم بهش پیغام بدهم "اشکالی ندارد، خانم فروزان! بعدن از شما جداگانه امتحان میگیرم"، ولی بعد از نوشتن پیام، پشیمان شدم و پیام را پاک کردم و به جایش بهش پیغام دادم: امکان ندارد، سرکار خانم. بروید درستون را حذف کنید.
قصدم این بود که خواهش تمنا کند.همینطور هم شد.
جواب داد: لطفن درکم کنید، استاد. خواهشن... قول میدم وقتی برگشتم محبتتونو جبران کنم.
همینکه پیامش را خواندم یکدفعه قلبم هرّی ریخت پایین. درحالی که گر گرفته بودم و قلبم تاپ تاپ میزد، جواب دادم: سرکار خانم، چطوری میخواهید محبتمو جبران کنید؟؟!!
جواب داد: جوری که رضایت خاطرتون همه جوره فراهم بشه، استاد. مطمئن باشید.
نوشتم: برای اینکه بتونم تصمیم بگیرم، نیاز دارم جزئیات بیشتری از نحوهی جبران کردنتون بدانم.
مدتی منتظر شدم. جوابی نیامد...
ده- پانزده دقیقهای گذشت ولی خبری از جواب نشد. کم کم داشتم ناامید میشدم. قلبم بدجوری تاپ تاپ میزد. دهنم خشک شده بود. از فرط دلشوره دلم مالش میرفت. انگار چنگ انداخته بودند توی دلم و آن را میمالاندند. نخیر. مرغ از قفس پریده بود. طرف پشیمان شده و قید مذاکره و معامله و جبران کردن را زده بود. خواستم بلند شوم، بروم سر یخچال، یک لیوان آب بریزم، بخورم، بلکه دهنم از خشکی دربیاید. قبلش نگاهی به موبایلم انداختم. لعنتی! آنتن نداشت. بلند به خودم گفتم: بخشکی شانس! تشنگی را فراموش کردم. با عجله از جا پریدم و رفتم کنار پنجره- جایی که همیشه بیشتر از هرجای دیگر خانه آنتن داشت. بعد از ده پانزده ثانیه چند خط آنتن در صفحهی موبایلم ظاهر شد. چند ثانیه بعد هم پیامک تارا جانم رسید. نوشته بود: استاد! با ما به از این باش.
جلوش هم یک آیکن گل رز بود. قبل از اینکه فرصت کنم جواب پیامکش را بدهم، پیامک بعدیش رسید: استاد جونم، فردا ریز جزئیات نحوهی جبران کردنم را به صورت کامل واستون شفاهن توضیح میدهم. حالا قول میدین امتحان میانترمم را بعدن بگیرین؟
جواب دادم: عزیزم! تا جزئیاتش رو ندونم نمیتونم قولی بدهم.
جواب داد: گفتم که فردا ریز جزئیات را واستون میگم.
جواب دادم: کی و کجا؟
جواب داد: فردا زمان و مکانش را واستون اس ام اس میکنم. الان دیگه بایست برم. دوستتون دارم، استاد! خیلی خیلی زیاد. قربونتون برم. بای.
و در پیاش یک آیکن لبخند، یک آیکن گل سرخ، سه تا آیکن بوسه، و باز یک آیکن گل سرخ و یک آیکن لبخند.
مثل تشنهای که بعد از مدتها تشنگی کشیدن رسیده باشد لب چشمه و بعد آب نخورده و تشنهتر از پیش از لب چشمه برش گردانده باشند، با حسرت به صفحهی مونیتور موبایلم نگاه میکردم. بعد از دقیقهای مکث و نگاه کردن تصمیم گرفتم من هم برایش چند آیکن گل رز و تعداد زیادی آیکن بوسه بفرستم تا به این ترتیب عشقم را بهش نشان دهم. هرچی منتظر ماندم دیگر جوابی نیامد. ظاهرن موبایلش را خاموش کرده بود یا اگر هم روشن بود قصد جواب دادن نداشت. وقتی از دریافت جواب به کلی مأیوس شدم، رفتم سر یخچال و دو لیوان آب ریختم و سرکشیدم تا عطشم فروکش کرد. بعدش رفتم توی اتاق خوابمان و روی تختخواب دراز کشیدم و سرگرم خیالبافی شدم که فردا در دیدار با تارا چه اتفاقی میافتد و او چی میگوید و جزئیات نحوهی جبران کردنش شامل چه چیزهایی است و من به او چی باید بگویم و مکالمهی ما به کجا خواهد رسید و حاصلش چه خواهد بود و به قول معروف از او به من چی میماسد و ... آنقدر به این چیزها فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. تمام مدت هم توی خواب، خواب تارای نازنین را میدیدم که با هم رفتهایم آنتالیا و توی هتل با هم تنهاییم و ...
ساعت شش و نیم صبح بود که با صدای مخصوص رسیدن پیام موبایلم از خواب شیرین صبحگاهی بیدار شدم. درحالیکه چشمهایم را میمالیدم از جا پریدم و پیلی پیلی خوران رفتم سراغ موبایلم. پیامک تازهای رسیده بود. بازش کردم. پیام تارا بود. نوشته بود: سلام، استاد. تارا هستم. ساعت هشت و نیم صبح ته امیرآباد، بالاتر از مسجد امیر، خیابان سیزدهم، انتهای خیابان، در فضای سبزی که آن انتهاست، منتظرتونم. میتونید بیایید؟
جواب دادم: با کمال میل، عزیزم. بیصبرانه منتظر دیدنتم.
و باز چند تا آیکن گل سرخ و بوسه برایش فرستادم.
بعد با عجله بلند شدم و رفتم دوش گرفتم و صورتم را با تیغ سه لبه حسابی تراشیدم و برق انداختم. بعدش دستگاه قهوهجوش را کار انداختم و برای خودم قهوهی اسپرسو درست کردم. بعد سه تا برش تان جو تست کردم و با کرهی بادامزمینی و مربای توت فرنگی خوردم. بعد شروع کردم به لباس پوشیدن و پیراهن طوسی اتوکشیدهای پوشیدم و کراوات سرمهای خوش طرحی به گردنم بستم. بعدش شیکترین کت و شلواری را که داشتم پوشیدم و کفش نویی را که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش، پام کردم و از خانه بیرون آمدم. سر راه رفتم کارواش و دادم ماشینم را بشویند و برق بیندازند. بعدش راهی محل قرار شدم. ساعت هشت و ربع رسیدم به خیابان سیزدهم امیرآباد. پیچیدم توی خیابان. به انتهای خیابان که رسیدم، فضای سبز را دیدم. ماشینم را جلویش پارک کردم و پیاده شدم.
هم خیابان و هم پارک کاملن خلوت بودند و هیچکس داخل پارک نبود. چند دقیقهای ایستادم. قلبم چنان تاپ تاپ میزد که ترسیدم نکند از شدت هیجان سنکپ کنم. دلم خیلی شور میزد. دهنم باز خشک شده بود. داغ بودم. انگار دو درجه تب داشتم. به خودم گفتم: چیزیت نیست، رفیق! این التهاب عشقه.
توی این فکرها بودم که یکی از پشت زد روی شانهام. برگشتم. جوان حدودن سی سالهی غولتشنی زل زد توی چشمهام. نگاه دریدهی وحشتانگیزی داشت. چشمهایش هم دو کاسه خون بودند. داشتم مات و مبهوت نگاهش میکردم که با لحنی داشی گفت: اوسا عماد!
با صدایی که آشکارا میلرزید، گفتم: بله، خودمم. بفر...
هنوز حرفم تمام نشده بود که یک جفت کشیدهی محکم چپ و راست خواباند توی گونههایم. دستهاش چنان سنگین و کشیدههاش چنان محکم بودند که برق از چشمهام پرید و فضای جلو چشمهام ستاره باران شدند. در همان حال پرت شدم روی زمین. بعد همانطور که روی زمین افتاده بودم با لگد افتاد به جانم و حسابی لگدکوبم کرد. من هم روی زمین، با دو دستم سرم را گرفته بودم و مثل مار به خودم میپیچیدم و در همان حال نالهکنان التماسش میکردم که بس کند و بیشتر از این مرا نزند. وقتی جوان غولتشن از لگدکوب کردنم خسته شد، در حالیکه نفس نفس میزد، با صدایی کلفت نعره زد: اوسا عماد! حالا خوب اون بلبله گوشای صابمردهتو واکن ببین چی میفرمام. باشه؟ اوسا!
ترسان لرزان گفتم: باشه. به گوشم.
گفت: اوسا مزلف! تارا خانوم صاب داره، آره، نفله! صاب داره. صابشم حاجیته. اگه یه دفه دیگه ببینم مزاحمش میشی یا واسش اس ام اس میرفسی یا دور و برش میپلکی و دم تکون میدی، اول دندوناتو میریزم توو اون دهن گندهت، بعدشم گردنتو میشکنم. حالیته؟ نکبت!
با ترس و لرز گفتم: حالیمه.
نمرهی امتحاناتشم تموم و کمال میدی، چه وسط ترمش چه آخر ترمش، دیگهم کاریام به کارش نداری. حالیته، اوستا!
گفتم: حالیمه.
بعد خندهی تمسخرآمیزی کرد وگفت: هه هه هه این اون جزئیاتی بود که میخواستم خدمتت عرض کنم. هه هه هه...
آخر سر هم چند تا لگد محکم دیگر نثار کپلها و پاها و کمر و پشت و جلوم کرد. بعدش گفت: عزت زیاد، اوسا عماد...
|